خانه » مطالب درسی » انشا درباره قطره بارانی هستید كه از ابری چكيده ايد صفحه 81 نگارش هشتم

انشا درباره قطره بارانی هستید كه از ابری چكيده ايد صفحه 81 نگارش هشتم

انشا قطره بارانی هستید كه از ابری چكيده ايد
4.1/5 - (42 امتیاز)

در این مطلب از سایت برای شما کاربران عزیز انشا قطره بارانی هستید كه از ابری چكيده ايد صفحه 81 نگارش هشتم را تهیه و منتشر کرده ایم

 

انشا قطره بارانی هستید كه از ابری چكيده ايد , انشا صفحه 81 کتاب نگارش پایه هشتم , گام به گام درس 7 صفحه 81 نگارش هشتم

به راستی اگر شما قطره بارانی بودید كه از ابری چكيده چه میکردید ؟

يكی از موضوع های زير را انتخاب كنيد و درباره آن ها متنی بنويسيد.

 

انشا کوتاه قطره بارانی هستید كه از ابری چكيده ايد :

 

مقدمه : باد می‌وزید و ابر در آسمان حرکت میکرد . هوا سرد شد و ابر تبدیل به باران شد. من قطره بارانی بودم که از ابر چکیدم و اتفاقات جالبی برایم روی داد.

بدنه : بارونه بارون از تو آسمون… داره می‌باره ابر مهربون… این شعری بود که بچه‌ها دسته جمعی می‌خواندند. سرشان را رو به آسمان گرفته بودند و در حیاط مدرسه پایین آمدن من و دوستانم را تماشا می‌کردند.

هر قطره‌ای جایی می‌افتاد. قطره بارانی که تا چند دقیقه قبل با من بود، حالا روی سر یکی از بچه‌ها چکیده بود. برایم دست تکان داد و خندید. من هنوز توی آسمان بودم. آن قطره چون سنگین‌تر بود، زودتر فرود آمده بود.

چند دقیقه بعد محل من هم مشخص شد. روی برگ زرد پاییزی یک درخت بزرگ چنار که در گوشه حیاط مدرسه قرار داشت. چه جای خوبی بود. می‌توانستم از آن بالا سرنوشت دوستانم را ببینم.

یکی‌شان روی آسفالت‌های کف حیاط فرود آمد و با شیب زمین به طرف باغچه راه افتاد. یکی دیگر روی شانه پسرکی نشست و یک‌دفعه جذب لباسش شد! خنده‌دارترین قطره‌ای بود که روی پیشانی یکی از دانش‌آموزان افتاد و از بینی‌اش روی زمین چکید.

 

داشتم مناظر را تماشا می‌کردم که ناگهان چند قطره دیگر هم کنارم فرود آمدند. برگ سنگین شد. با ناراحتی گفتم:«الان برگ می‌افتد.» آنها دست هم دیگر را گرفتند و با بی‌خیالی خندیدند.

جا آنقدر کم بود که من هم خودم را به آنها چسباندم. تبدیل به یک قطره بزرگ شدیم. برگ سنگین شد و از شاخه جدا شد. من که حالا جزئی از قطره بزرگ بودم، توی خاک باغچه فرو رفتم تا درختان را سیراب کنم.

نتیجه گیری : هر قطره باران با هر سرنوشتی که داشته باشد، عضوی از چرخه طبیعت و لازمه حیات و باروری درختان و گیاهان و مایه شادی انسان‌ها است.

 

انشا در مورد قطره بارانی هستید كه از ابری چكيده ايد :

 

من اگر قطره ی بارانی بودم که از ابری به زمین می چکیدم، به رودخانه ای پر آب می رفتم که به قطره های زلال آب می پیوستم یا اینکه مسیرم را چنان متمایل می کردم که در دل گلبرگی تشنه فرو روم و رفع عطشش کنم.

الان که این تصورات را از ذهنم می گذرانم، حس خوبی نسبت به یک قطره ی باران دارم مخصوصا اگر بر دل کویری ببارم و سیرابش کنم. یا در آسمان آلوده شهرها ببارم و پاکیزگی را مهمان آسمان کنم. آنگاه دوست داشتم به قطره های دیگر بپیوندم و قطره ی بزرگی شوم تا عاملی شوم برای رشد گیاهان و درختان زیبای شهر.

آری قطره باران بودن، لذت بخش است. و این لذت آن زمان به اوج خودش می رسد که با صدای بلند رعد و برق، هر لحظه بیشتر و بیشتر شوم و خاک را خیس کنم تا بوی خاک خیس خورده، فضا را معطر کند.

من اگر قطره باران بودم کثیفی ها را از بین می بردم و زندگی را پر از اکسیژن مهر و محبت می کردم و در نهایت با طلوع خورشید در یک روز بهاری، رنگین کمان را میهمان آسمان آبی می کردم. این بود انشای من.

 

جانشین سازی قطره بارانی هستید كه از ابری چكيده ايد :

 

من اگر قطره باران بودم بر سرزمینی خشک میباریدم تاآن زمین را سیراب کنم و از دل آن زمین گل های زیبا میرویاندم تا آن گل دل را به دلداری برسانم
من اگر قطره باران بودم برگندم زار میباریدم و یک مزرعه طلایی رنگ می ساختم و باآن برکت خانه ها میشدم و گرسنگان را سیر میکردم
من اگر قطره باران بودم بر چهره زرد بیماری در آن دور دست میباریدم که بخاطر اسراف و نادانی برخی از فرط تشنگی توان راه رفتن ندارد
من اگر قطره باران بودم بر کوهساران میباریدم و با هم نوعان خود رودخانه ای خروشان می ساختم و به دریا میرفتم و یکی از جلوه های خداوند را به مردم نشان میدادم
من اگر قطره باران بودم دوست داشتم یک بار از زمین به آسمان بروم و پیغام زمینیان را به آسمان میرساندم و به آسمان میگفتم خدایا دلم از زمینت گرفته آسمانت متری چند؟….

 

انشا درباره قطره بارانی هستید كه از ابری چكيده ايد :

 

زمانی که از ابری چکیدم هنوز در جست و جوی نشان امیدبخشی بودم ؛ به زیر پایم که نگاه کردم حس و حال عجیبی سراسر وجودم را فرا گرفت ، دهکده ای سرسبز و زیبا را دیدم که مردم در مزارع مشغول کار بودند قبلا که در شکمم مادرم خانم ابری بودم از دنیا و اتفاق هایش برایم می گفت . هوا در آسمان سرد بود اما هر اندازه که فاصله ام با زمین کمتر می شد دمای هوا نیز کمتر می شد انگار هوا و زمین باهم متحد شده بودند . من به این هوای مرطوب و گرم عادت نداشتم . کم کم که به یکی از مزارع نزدیک شدم کوجودات عجیبی را دیدم این موجودات برایم ناآشنا بودند . جانور بزرگی را دیدم که پوستش قهوه ای رنگ و پشمالو بود . با دیدن این جانور ترسی عمیق وجودم را تسخیر کرد . ناگهان یک چیز غول پیکری با سروصدای هراس انگیز به طرفم آمد ؛ دردی سنگین تمام بدنم را فرا گرفت . بعد از مدتی چشم هایم را گشودم فضایی با درختان ملامت انگیز و اندوهبارترین جانوران را دیدم . درد شدیدی را حس می کردم اما همزمان به فکر وقتی افتادم که مادرم خانم ابری از دنیا و موجوداتش می گفت ، موجوداتی که به گفته ی مادرم آنها را انسان می نامیدند . مادرم می گفت انسان ها موجودات عجیبی هستند گاهی خوشحال اند ، گاهی غمگین و گاهی نیز خنثی…

خیلی دوست داشتم انسان ها را ببینم .

سرم را تکان دادم صدای عجیبی را شنیدم . این صدا برایم تازگی داشت تا به حال چنین صدایی را نشنیده بودم . دمای هوا در حال تغییر کردن بود از این تغییر دما راضی نبودم . با گرم شدن هوا و آمدن خورشید خانم به طرب آسمان اوج گرفتم . نمی دانم از خورشید خانم مو طلایی متنفر باشم یا خوشحال … زیرا با رفتنش به زمین آمدم و با برگشتنش به نزد مادرم باز گشتم .

 

انشا در مورد قطره بارانی هستید كه از ابری چكيده ايد :

 

در یکی از روز های خوب بهاری همراه دوستانم روی ابرها در حال بازی بودیم ناگهان صدای بلند رعد و برق به گوش رسید و ابر ها در حال مچاله شدن بودن و من همراه دوستانم از بالای ابرها به پاین سقوط کردیم . من خیلیدر آن لحظه حس خوب و در کنار حس ترس داشتم وقتی که به زمین رسیدم درون یک رودخانه پر فشار افتادم که همه قطره های اطراف من هم همراه با من وارد رودخانه شدن

من در آن لحظه خیلی ترسیدم اما در کنار آن لذتی وصف ناپذیر داشتم که همراه موج رودخانه در حال بالا و پایین پریدن بودم و مانند سرسره ایی عمل می کرد که ما را از مسیر رودخانه به سمت پایین می کشید .. کمی بعد باران قطع شد و رودخانه به مرور زمان آرام تر گرفت و ما با آرامش در مسیر جریان پیدا کردیم و در نهایت وارد یک مزرعه شدیم که با استفاده از من و دوستانم به محصولات خود را ابیاری می کردند

و مابه درون خاک منتقل پیدا کردیم در آنجا چیزهای عجیب و باور نکردنی دیدیم . در زیر زمین نیز سفره های زیر زمینی وجود داشت که ما دوباره از طریق این سفره های زیر زمینی به بالای کوه رسیدیم که به آن و چشمه های معدنی می گویند

و دوباره در فضای ازاد رها شدم که بعد از مدت ها که درون زمین بودم حس تازگی و سر زندگی را دوباره حس کردم ودر نهایت در اثر تابش خورشید تبخیر شدم و دوباره به روی ابر ها باز گشتم که این فرایند که برای من تحولی دوباره بود گردش آب می گویند

 

انشا قطره بارانی هستید كه از ابری چكيده ايد صفحه 81 نگارش هشتم :

 

مقدمه:

چه کسی می گوید که یک قطره در زندگی جایی را نمی گیرد و می توان به راحتی از آن گذر کرد مگر اینطور نیست که همین قطره ها جمع می شوند و از پس آن دریایی شکل می گیرد به عظمت دنیا.

بدنه :

از تنش ابرها باران تشکیل می شود و از آن قطره های باران هستند که از آسمان خدا بر زمین نازل می شوند از بین این قطره ها که شادی و خنده در کنار یکدیگر فرود می آمدند یکی از آن ها من بودم که همراه با دوستانم قل می خوردیم و می خندیدیم. اما در این بین ناگهان من از دوستانم جداشدم و بر روی برگ درختی چکیدم و روی برگ نشستم و من با وجودم گرد و خاک را از رویش پاک کردم و برگ نیز در حالی که از تمیزی برق می زد به من لبخند زد و من اینکه توانستم با وجودم وجودش را تمیز کنم بسیار خوشحال شدم اما طولی نکشید که روی برگ لیز خوردم به جوی آبی روی زمین چکیدم. آنجا قطرات زیادی مانند من حضور داشتند و دوباره دوستانی پیدا کردم روان شدیم و در راه با تخته سنگ های زیادی برخورد کردیم. گاهی حیوانی یا پرنده ایی از لب جوب آبی می نوشید و گاهی باد می وزید و جریان آب را تندتر می کرد و گاهی ملایم و آرام روان بودیم تا به رودخانه ایی پرخروش رسیدیم و جوی آب که انشعاب باریکی بود به جریان عریض و محکم رودخانه رسیدیم از میان تخته سنگ ها گذر کردیم و به جنگل رسیدیم و از جنگل عبور کردیم و به کوه رسیدیم و از میان کوه ها گذر کردیم تا در نهایت پشت سد بزرگی متوقف شدیم. از آنجا با خیلی ها دوست شدم و تا کمی که صمیمی شدم و کمی ساکن شدم دریچه را باز کردند و وارد لوله های بزرگ شدم، گذر کردم تا به لوله های کوچک رسیدم و باز هم گذر کردم تا در نهایت از شیر آبی خارج شدم و وارد لیوان آبی گشتم ، پسرک کوچکی با دست هایش دور لیوان را گرفته بود و من را نوشید.. این چرخه ادامه دارد و باز می آید و باز می رود مهم این است که این چرخه می آید و می گذرد و زندگی جریان می یابد و ادامه دارد.

نتیجه گیری:

زندگی همین است، از یک جایی شروع می شود گاهی در این میان ضربه ایی می خوری و گاهی از سر لذت ذوق می کنی. گاهی دیگری را شاد می کنی و گاهی اشک را مهمانش می کنی اما مهم این است که ما انسان ها نیز مانند قطرات باران هستیم به تنهایی شاید آن قدر به چشم نیاییم اما همین که در کنار یکدیگر باشیم قطره ها می شوند دریایی بزرگ به عظمت دنیا، زندگی همین است جریان دارد و می گذرد و مهم این است که در میان چه چیزی را به جا بگذاریم لحظات خوب یا بد.

 

انشا جانشین سازی قطره بارانی هستید كه از ابری چكيده ايد :

 

لحظه ی فرود است ،اما نمیدانم این سقوط است یا فرودی پیروز مندانه،آرزو میکنم زیرپایم دشتی از گل های تشنه باشدکه چشم به آسمان دوخته اند یا شاید دریایی بی کران،مگر غیر از این است که آرزوی هر قطره ای دریا شدن است .اینهاآرزوهایی بزرگ است اما خب بگذار باشد،آرزوست دیگر جنس رویا دارد.ای کاش فرودم درگودال آبی باشد،آبی زلال که پرندگان تشنه را سیراب کند.هنوز هم میترسم باخودم می گویم نکند روی سنگ فرش این خیابان های شلوغ زمین بخورم و زیر پای آدم های بی تفاوت و ماشین های رنگاوارنگ تکه تکه شوم.می خواهم چشمانم راببندم وفرود بیایم، نمی دانم چه اتفاقی خواهد افتاد به پایین نگاه کردم وقت رفتن است،دختربچه ای باگیسوانی درهم بافته شده وچشمانی پراز اشک درحالی که سرش را بالا گرفته وروبه آسمان دعا میکند:خداوندا می گویند وقتی باران می آید تو به ما نزدیک تری و صدای ما زودتر به گوش تو میرسد…خدایا مادرم بیمار است وهمه می گویند قرار است پیش تو بیاید اما مادرم را نزد خودت نبر،اگر او را ببری من تنها میشوم. دراین هنگام قطره ی اشکی از چشمان او بر روی گونه هایش لغزید ومن نیز فرود آمدم وبه قطره اشکی که ازقلب دخترک چکیده بود پیوستم…من هم به آرزویم رسیدم و طعم عشقی پاک را چشیدم.

 

انشا ادبی قطره بارانی هستید كه از ابری چكيده ايد :

 

وقتی چشمانمان را میبندیم و دراوج خستگی و تلاش لحظه ای خود را جای قطره باران میگذاریم گویا سال هاست که قطره بارانی بوده ایم و از ابری چکیده ایم این تجربه همراه با بوی خوش آنچنان آرامش بخش است که هر انسانی را در هر لحظه و ساعتی در دنیای خویش دچار حسی متفاوت میکند.
هروز که نور خورشید با شعاع طلایی خود نور افشانی را آغاز کرد یکی از انوار آن به چشمم میخورد و چشمم را باز کردم هرچه به اطراف خود نگاه میکردم تا بیکران افق فقط آب بود و در دور دست ها کوه بلند و عظیمی جلوه گری میکرد تازه به خود آمده بودم و داشتم از زیبایی های خلقت لذت می بردم که حس کردم در نور خورشید غرق شده و گرم شدم و احساس سبکی لذت بخشی بود از ابر های اطراف بالاتر رفتم حالا خودم را بالاتر از همه ی کوه ها و دریایی دیدم ،سبکتر و بی پروا تر به هر سو که دلم میخواست حرکت میکردم .حالا دیگر احساس پرنده ای سبکسال داشتم و شوق انگیز دنبال این بودم دوست کجا بروم که در آن لحظه دوست داشتم به بالاترین قله ها و تپه ها بروم رفتم و رفتم تا که به قله رسیدم دیدم زیبایی های پایینی چه لذت بخش تر است .شوق رفتن لحظه آرام و قرار برای من نمیگذاشت ناگهان دیدم از بالای کوه کنده شدم و به هر طرف پرتاب میشوم اختیارم به خود نبود باد بیچاره خانه و آشیانه ای نداشت دنبال مکانی برای استراحت می گشت اما دیگر داشت دیوانه میشد و من همراه این دیوانه ها رها شده و به هر طرفی میرفتم ،سردم شده بود رعد و برق به هر طرف شلاق میزد ناگهان دیدم قطرات ابری تشکیل شد از اتحاد و هماهنگی ترسمان ریخته شد و بیشتر به هم چسبیدیم تازه آرام شده بودیم که باد دیوانه مارا ز جای خود کند و به جای دورتر برد.
زیر آسمان زمین خشکی بود و آسمان به حال زمین خشک و بی آب و علف سوخت .قطرات دیگر را نگاه کردم دیدم همه درحال اشک ریختن هستند و در آن لحظه بی انتظار شروع به گریستن کردم و دیدم با سرعت به زمین خشک رسیدم روی زمین حرکت کردم همچنان می غلتیدم تا به دره های خروشان رسیدم دیگر خودم را گم کردم و خودم را به دست سرنوشت دادم و به همراه آب های خروشان و جاری از دره ها و کوه ها و زمین های مختلف گذشتیم تا به کنار دریا رسیدیم آرام آرام دیدم برگشته ام ،نفسی راحت کشیدم و دوباره آسمان خروشان را مشاهده کردم.

 

انشا توصیف قطره بارانی هستید كه از ابری چكيده ايد :

 

توصیف زیبای بی پایان جهان که از بلندی ها،زیبایی هایی رابه من ندا میدهند.جویبارهای زلالی رامیبینم که منتظرند تاقدم برخانه ی آنها بگذارم تمام دیدن این عالم که معرفتی از کردگار جهان است هیچ وقت تمام نمی شوند چشم خریداری باید پیش خود داشته باشم تا به صورت نهایت وباتمام توانم به نگریستن تمام این مخلوقات بپیوندم..
ای کاش که دوستی داشتم؛اگر کوه ها کر نبودند واگر آبها تر نبودند،که می توانستم با آنها گفت وگویی تازه می کردم تاتنها نمانم تماشای این مناظر خیلی دلپذیر است ولی ای کاش درهمین جا بمانم افسوس که خانه ی من در زمین است ناگهان سر خوردم وبه زمین افتادم نقشی برزمین بستم همه با صدای من آرام گرفتندگویا که شهرجدیدی رامتولد کرده بودم همه جاپرازعطرکائناتی شده بود که ابر پنبه ای به من تحفه ای داده بود.
زمین را بالطافت ونرمی خاصی نوازش کردم آری که ذهنم درگیر یک مسئله ای شد که آن صورتگر ماهر بی تقلید از چه کسی، این همه نقاشی میبرد بر صفحه ی هستی و آنها را با این همه نقش و نگار می افریند.
خستگی تمام تنم را فراگرفت ولی بعد از اینکه به سمت راست میدان حرکت و سر خوردم خاک تشنه تکانی خورد؛ جنب و جوشی ناآشنا، بود گویا که گیاهی تازه وارد این جهان شگفت انگیز میشد. و متولدی تازه را به تمام جهان تبریک گفتم تولدی که زندگی خوبی را برایش آرزومند بودم تا اینکه خورشید تمام نورش را به جهان تقدیم کرد… .

 

انشا قطره بارانی كه از ابری چكيده صفحه 81 نگارش هشتم :

 

اگر مثل من قطره ی بارانی باشید،حتما به جاهای زیادی سفر کرده اید و شاهد وقایع بسیاری بوده اید. یکی از تلخ ترین آنها را بازگو می کنم.

اولش چشم هایم را در هاله ای از دود و غبار باز می کنم و ابرها را در حال جنگ شمشیرکشیدن به یکدیگر می بینم؛ برای همین خودم را به پایین می اندازم تا ببینم خارج از این محوطه چه جور جایی هست…
وقتی از بین ابرهای خشمگین سر می خورم،سرمای باد و گرد و غبار را که مانند تیغ به بدنم فرو میروند حس می کنم.می بینم که نه تنها خارج از ابرها جای بهتری نیست بلکه در قیاس این دو، آن ابرها حکم پر قو را داشتند.
در میان این همه درد،خواستم لااقل نفسی بکشم؛اما تا این کار را کردم،بدنم پر از ذرات ریز سرب و مواد سمی معلق در هوا شد.دیگر کاملا از این دنیا ناامید شده بودم که ناگهان چشمانم به سبزی گیاهانی افتاد که به فاصله ی زیاد از هم قرار داشتند و بیشترشان هم به خاطر همین آلودگی ها و بلاهایی که انسان ها بر سرشان آورده بودند،خشک و یا قطع شده بودند.
با بدنی پر از سرب و قلبی پر از اندوه،وارد خاک شدم و هنگامی که به سمت ریشه ی گیاهی می رفتم که در حال خشک شدن بود،با خود گفتم:《این انسان ها چقدر ناسپاسند که هدایای طبیعت را به زباله ها و وسایل بی مصرف خود تبدیل می کنند. همانطور که من به سرعت تبخیر می شوم،انسان ها نیز به دست خودشان به سرعت نابود می شوند و فقط حیف این کره ی خاکی است که بدون انسان ها چقدر می توانست زیبا باشد.

 

انشا راجب قطره بارانی هستید كه از ابری چكيده ايد :

 

آن روز که مادرم ابر، به خودش می‌پیچید و با بادی که به او می‌وزید به این طرف و آن طرف کشیده می‌شد، سرشار از ترس و هیجان بودم. نمی‌دانستم چه اتفاقی قرار است بیفتد تا اینکه چکیدم و به زمین فرو ریختم.

بدنه
تمام مدتی که در آسمان در حال فروچکیدن بودم تا موقعی که به برگ یک درخت برخورد کردم، در حال جیغ کشیدن بودم. قطره های دیگر را می‌دیدم که بعضی از آن ها شاد و خندان انگار در حال بازی کردن بودند و بعضی قطره های دیگر هاج و واج در سکوت به سقوط خودشان نگاه می‌کردند. یک برگ تازه جوانه زده ی زیبا آغوشش را باز کرد تا من روی او قرار بگیرم. وقتی روی برگ نشستم آرام آرام بغضم ترکید و اشک از چشمانم سرازیر شد. برگ با مهربانی گفت: در این بهار زیبا و دل انگیز چرا گریه می‌کنی؟ از چه دلت گرفته؟

کمی روی برگ جابجا شدم و گفتم: دلم برای مادرم ابر تنگ شده. نکند دیگر هیچوقت نبینمش؟ وقتی از تن او جدا شدم پریشان بود و حتما او هم حالا دلتنگ من است.

برگ تکانی خورد، انگار خنده اش گرفته بود: قطره باران عزیز، تو هنوز خیلی کوچک و بی تجربه هستی. دلیلی برای نگرانی وجود ندارد. به زودی از من هم جدا می‌شوی و در نهایت در دل زمین فرو می‌روی. تو باعث سرسبزی و طراوت گل ها و گیاهان می‌شوی. همه جا را پاک و معطر می‌کنی آنقدر که با آمدنت همه موجودات، خدا را شکر می‌کنند. آن وقت زمانش که فرا برسد دوباره بخار می‌شوی و به آغوش مادرت برمی‌گردی.

با حرف هایی که شنیدم دلم آرام گرفت. کم کم از نوک برگ سرازیر شدم و در خاکِ پایین درخت فرو رفتم.

 

انشا با موضوع قطره بارانی هستید كه از ابری چكيده ايد :

 

ابر بارید و من و هزاران قطره باران دیگر در زمین یک دشت فرود آمدیم، دانه هایی که آن جا زیر خاک پنهان بودند از قطره های بارانی که بر زمین می چکید سیراب گشتند و جوانه زدند.

از دیگران جدا شدم و راه خود را از میان خاک ها و سنگ های دشت پیدا کردم و به زیر زمین رفتم.

در آن جا به قطره های آب چشمه ای پیوستم، چشمه ای کوچک که از دل زمین می جوشید و بیرون می آمد، با آب چشمه دوباره به روی زمین سفر کردم.

نزدیک چشمه دهکده ی کوچکی بود که اهالی آن هر روز به دیدار من که حالا جزوی از چشمه بودم می آمدند.

آن ها از چشمه آب می نوشیدند، لباس می شستند و دام های شان را سیراب می کردند.

من همراه چشمه ی کوچک از دل کوه و دشت عبور کردیم و بعد به رودی پیوستیم که خروشان بود و زیبا.

سپس با رود سفر کردم، این رود در انتهای مسیر به سدی می رسید که انسان ها در پایین دست ساخته بودند.

زمان گذشت و روز ها طی شد تا به آن سد رسیدیم، بزرگ بود و عجیب و کمی هم ترسناک، ما هزاران هزار قطره کنار هم بودیم، پشت سدی بلند.

فکر می کردم رسیدن به این سد بزرگ، پایان سفر من است اما چنین نبود، روزی دریچه ی سد گشوده شد و من به بیرون پرتاب شدم، سفر نا شناخته ی دیگری آغاز شده بود.

از درون کانال هایی که برای گذر ما ساخته شده بود و آب را به شهری هدایت می کرد عبور کردم و به خانه ای رسیدم.

در حیاط آن خانه، باغچه ی کوچک پر از گلی بود که بسیار زیبا و تماشایی بود، و من و هزاران قطره ی دیگر به آن باغچه رسیدیم تا ادامه دهنده ی حیات آن گیاهان زیبا باشیم.

در آن باغچه، گوشه ای روی خاک افتادم، آفتاب گرم و سوزان بر من تابید و توانم را از من گرفت.

بخار شدم و به آسمان پرواز کردم.

به خانه ی اولم بر گشتم، جایی که ابر بود و آسمان آبی و من منتظر سفری دیگری شدم.

سفری که نمی دانستم این بار کجا باشد و چه داستان هایی برایم به همراه داشته باشد.

 

انشا قطره بارانی هستید كه از ابری چكيده ايد با مقدمه بدنه و نتیجه :

 

مقدمه : برای آخرین بار نگاهی به مادر مهربانم ( ابر ) کردم و بغضم را فرو دادم و پریدم.
در حین فرود به آسمان نگاه می کردم و سعی میکردم با تمام توانم تصویر پرتوهای خورشید و آسمان را در ذهنم ثبت کنم که ناگهان پرتو خورشید به صورتم برخورد کرد و رنگین کمانی هفت رنگ در برابرم ظاهر شد.

بدنه : چطور می توانم این همه زیبایی و هیجن ارتفاع را از خاطر ببرم و دل تنگ نشوم؟
در همین افکار بودم که ناگهان صدایی شنیدم که از من می خواست به سویش بروم. صدای گلی تشنه بود. گل برگ هایش شادابی خود را از دست داده بودند و پژمرده شده بود. می خواستم به سویش بروم که شاپرکی صدایم کرد و گفت : تو به تنهایی نمی توانی گل را سیراب کنی باید بروی و کمک بیاوری.
اما از کجا ؟ از چه کسی ؟
نمیدانم!
نگاهی به اطراف انداختم و متوجه گذر رودی کوچک شدم. سوار بال های امید شدم و خود را به رود رساندم.
این همه قطره باران کنار هم جمع هستند و به راستی این اتحاد زیباست.
با دوستانم به سوی گل تشنه رفتیم و سیرابش کردیم و حالا آن گل به یک بوته گل تبدیل شده که عطر آنها در فضا هر کسی را مست می کند.

نتیجه : هر نقطه ای از جهان ، چه در آسمان چه در زمین هرجایی زیبایی های خود را دارد. جهان سرشار از زیبایی و نعمت های خداوند است. مهم این است که به یکدیگر کمک کنیم و از این نعمت ها استفاده کنیم

 

انشا گستردگی قطره بارانی هستید كه از ابری چكيده ايد :

هوا شرجی و آفتابی بود.خورشید تمام گرمای خود رابه دریا می دادتا شاید قطراتی را بتواند جذب خود کند. در حال بازی بودم که گرمم شدمثل بستنی داشتم آب می شودم تنها فرقم این بود که قطرات ذوب شده ی بستنی به پایین می ریخت ومن به بالا.
خلاصه زمانی نبردکه از دوستانم جدا شدم البته ناخواسته.فاصله ما انقدر زیادشده بودکه دیگه بین قطرات پیدایشات نمی کردم. نمی توانستم بدنم راببینم ولی وجودم را احساس می کردم.
به بالا رسیدیم من ودوستان جدیدم یک گروه را تشکیل دادیم .هفته ها بودکه انجا بودم این جا خیلی بهتر بود.همه چیز اندازه ی خودم بود. خلاصه این دوستی به یک ماه نکشید که از بین رفت
برسر اختلافاتی. شب بود هیچ چیزی پیدا نبود.دوستم فریاد کشید تا امدم به خودم بیایم درمیان اسمان وزمین خود را دیدم در حال سقوط بودم اینجا دیگر دوستی نداشتم دریک جای قریب بودم. کویر. اخرمن کجا این جا کجا. باشدت بادی که می وزید به انجا رفته بودم .وقتی پایم به زمین رسد انگار همه منتظر من بودند همه تشنه.سرمن شرط بندی کرده بودند که چه کسی من را بخورد.خلاصه دریک نقطه سقوط امدم تا صبح توانستم تحمل کنم .ولی صبح حتی اثرم هم نبود.

 

انشا ارسالی از کاربران قطره بارانی هستید كه از ابری چكيده ايد :

 

در آغوش زیباترین پدیده آسمان نشسته و امروز، دلهره عجیبی در قلبم شروع به تاخت و تاز کرده است .
حس ترس و لرزم، خبر از فرود آمدن به زمین داده و گویا امروز روزش است.
کاش آسمان امشب کمی آرام گرفته و بغض هایش را قورت دهد، کاش امشب نباریده و من را بر سر زمین نیندازد، کاش مرا با قطره ای دیگر جا به جا کرده و با فرود بر زمین ضربه مغزی ام نکند، من می دانم، می دانم به محض بر زمین افتادن متلاشی شده و از بین خواهم رفت، من میدانم درد عظیمی بر جانم نشسته و مرا از بین خواهد برد.
آسمان، بغضی بزرگ بر گلو گذاشته و رنگ های تیره و تیره به خود میگیرد، با تمام وجود آرزو در قورت دادن بغضش هستم،‌ اما او کوتاه نیامده و می خواهد به هر نهوی که شده است، امشب بر سر زمین ببارد.
گریه ها شروع شده و قطره ها صف کشیده اند، هر قطره به سرعت دست قطره جلویی اش را گرفته و باهم از آسمان می پرند، چیزی نمانده تا نوبت من فرا رسد، به راستی که این همه استرس از کجا بر سر من آوار شده اند؟
به محض خارج شدن از افکارم خود را در حال پرواز در آسمان دیده و شروع به فریاد زدن می کنم،‌ چشمانم را بسته و سعی در آرام کردن خود می کنم، با آرامشی که در دلم نشست، چشمانم را باز کرده و خود را بر آغوش گلی خوش رنگ میبینم، باورم نمیشود، هنوز زنده هستم و گل با دیدن من شاداب و خوشحال شده است، خدایا شکرت!

 

انشا ارسالی از کاربران قطره بارانی هستید كه از ابری چكيده ايد :

 

مشخص نیست،کی ، و در چه موقعیتی از آغوش نرم و آرامش جدا شده و بر زمین بچکم ،‌اما، اینجا جایم امن و دلم قرص است که دست هیچکس به من نرسیده و از رگ به خداوند نزدیک تر هستم.
با هر ترکیدن بغض ابر، رعشه ای به دلم می افتد که نکند ، امشب دیگر نوبت من باشد و من باید در میان هزار قطره دیگر، بر زمین بیوفتم و یا مهمان شکم درخت و شاخه گلی در باغی سرسبز، و یا یک گل خشکیده در دل زمین باشم .
اما از سوی دیگر،این چکیدن و مهمان آغوش درخت و گلبرگ های گل شدن،‌ آن چنان هم بد نیست، زیرا عمری دوباره به او اهدا کرده و نیمی از او می شوم ، آن چنان که در هم قاطی شده و من او ، و او من می شود .
اما گاهی نیز، خوشحالم میشوم تا ابر، بغضش را ترکانده و مرا به زمین پرت کند،‌تا شاید کمی دلش آرام گیرد و صدای رعد و برق و ترکیدن بغض های عمیقش، گوش ملت را کر و آن ها را نترسانده و مجور به پناه بردن به خانه هایشان نکند.
به راستی که کدام یک بهتر است؟ این دو دل بودن، همیشه مرا اذیت کرده و می ترساند، که بچکم،‌یا نچکم…

 

انشا ارسالی از کاربران قطره بارانی هستید كه از ابری چكيده ايد :

 

به کوهساران میروم.. نزد معشوقه ام..معشوقه ای ک از ابر کنار من بر دل کوه افتاد تا بتواند تشنه ای را سیراب کند ..هرچند راه من بس،دور است اما میروم..ب عشق معشوقه ام هم ک شده،قدم در راهی میگذارم ک برایم دران سختی می‌بارد..ولی ناامید نمی شوم ب عشق شیرینم ب کوه میروم تا شاید فرهادی باشم برای دل او یا شاید فقط خودم….

نویسنده :‌به سمت سرنوشت خود می روم شاید سرنوشتم رود باشد، خواه دریا ،خواه چشمه، خواه کوهسار ،خواه زمین ترک خورده و خواه جنگل تشنه و خواه گلی خشکیده میروم تا سیراب کنم یا شاید وسیله ای باشم برای سیراب کردن، میروم تا دل تنگی کسی را برای قطره ای آب برطرف کنم، میروم تا گلی نیازمند را سیراب کنم گرچه شاید نتوانم خیلی سیراب کنم اما شاید در راهم به چشمه ای رسیدم و با کمک آب به زمین های تشنه و عاری از آب چاه های خالی از آب و لبان محتاج آب رسیدم و سیرابشان کردم. آری اییجن است رسم زندگانی گرچه کوچکم اما با کوچک بودنم رویاهایی بزگ دارم، رویاهایی دست یافتنی و دست نیافتنی، اما می روم تا همچون مرهمی بر روی ترک لبان کودکان تشنه و خاک خشک شده زمین و درختان باشم..

زینب :‌وقتی از اسمان به زمین می امد م با خودم می گفتم به کجا برم به چه کسی کمک کنم کجا بنشینم گفتم اول سراغ کسایی می روم که واقعا محتاج من هستند دوستان ان لحظه با خودم گفتم که مقام مهم نیست مهم این است که به نیاز مندان کمک کنی نه این که فقط دنبال شهرت باشی پس تصمیم گرفتم به همه کمک کنم تا کسی در دنیا نیاز مند نبا شد اری این است رسم زندگانی راست می گویند که از هر دست بدهی از همان دست پس می گیری.

 

پایان مجموعه

انشا قطره بارانی هستید كه از ابری چكيده ايد صفحه 81 نگارش هشتم درس 7

دیدگاه ها 1 دیدگاه
  1. آدیا یمیلس
    در تاریخ 1401\/02\/03 :

    خوب بودن ❤

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *