خانه » مطالب درسی » گسترش بازآفرینی و انشا ضرب المثل ضرب المثل زبان سرخ سر سبز می دهد بر باد صفحه 83 نگارش دهم

گسترش بازآفرینی و انشا ضرب المثل ضرب المثل زبان سرخ سر سبز می دهد بر باد صفحه 83 نگارش دهم

جواب گسترش مثل نویسی صفحه 83 درس پنجم نگارش دهم
5/5 - (1 امتیاز)

گسترش بازآفرینی و انشا ضرب المثل ضرب المثل زبان سرخ سر سبز می دهد بر باد صفحه 83 نگارش دهم

 

✅ گسترش ضرب المثل زبان سرخ سر سبز می دهد بر باد کوتاه

 

در این شهر ، یهودیان حرف اول و آخر را می زدند و اگر متوجه می شدند که فردی بین آن هاست که به دین آن ها ایمان ندارد، او را آنقدر اذیت می کردند تا سرانجام به دین آن ها ایمان بیاورد. در این شهر خبری از کمک به مظلوم و گرفتن دست فقیران نبود. نیازمندان این شهر رفته رفته نیازمندتر می شدند و ثروتمندان رفته رفته ثروتمندتر و غنی تر.

ابویزید که به تازگی در این شهر ساکن شده بود، نتوانست این وضعیت را تحمل کند. بالاخره قفل کلامش باز شد. به میدان اصلی شهر رفت و مردم را به یاری از همدیگر فرا خواند. مردم را فراخواند تا در برابر ظلم و ستم یهودیان با ایستند و دیگر مطیع حرف های آن ها نباشند.

ابویزید از سرنوشت شومی که در انتظارش بود خبر دار نبود. سربازان حاکم آمدند و ابویزید را دست گیر کردند. مردم هم که می دانستند اگر پایشان را از گلیمشان دراز تر کنند چه در انتظارشان است ، هیچ کاری نکردند. همین که ابویزید در محضر حاکم حاضر شد، دستور اعدام صادر شد ؛ چرا که حاکم خوش نداشت صدای مخالفانش را هر روز بشنود. آخرین جمله که ابویزید شنید این بود: در اینجا ما یک جمله خیلی مهم داریم: زبان سرخ سر سبز می دهد بر باد.

 

معنی ضرب المثل زبان سرخ سر سبز می دهد بر باد :

احتیاط در سخن گفتن و پرهیز از گفتن حرفها نیشدار و خطرناک که ممکن است به قیمت جان تمام شود .

این ضرب المثل در مورد اشخاصی به كار می‌رود كه مراقب حرف و کلام خود نیستند و باعث دردسر دادن به خودشان می‌شوند.
زبان سرخ سر سبز میدهد بر باد برای افرادی به کار می رود که هیچ وقت مراقب حرف زدنشان نمی باشند و به همین دلیل دچار مشکلات و دردسر می شوند
چه انسان هایی که بر حسب نادانی و جاهلیت جان , زندگی و مقام خود را از دست داده اند و تنها چیزی که برایشان باقی مانده حسرت است و پشیمانی که تنها دلیل بی فکری و زبان تند و تیز و خود است
این ضرب المثل یعنی ما باید زبانمان را کنترل کنیم، تا به خطرات جبران ناپذیری گرفتار نشویم
یعنی انسان باید متوجه سخن گفتن خود باشد که با سخن زشتی دوستی را دشمن نسازد و به مصیبیتی گرفتار نشود
بعضی مواقع یه حرفایی می زنی که با خودت می گی کاش نمی گفتم. اونوقته که یاد این ضرب المثل میافتی

 

بازآفرینی ضرب المثل زبان سرخ سر سبز می دهد بر باد :

 

مقدمه : در روایت ها آورده اند روزی روزگاری پادشاهی خواب دید که دندان هایش تماما ریخته است. پادشاه پس از اینکه از خواب برخاست خواب گذاران را به حضور فرا خواند تا بداند تعبیر خوابش چیست!

بدنه: دو تن از خوابگذاران برای تعبیر خواب پادشاه همزمان به حضور رسیدند یکی از آنان گفت تعبیر خواب تان این است که آنقدر عمر میکنید که مرگ تمامی عزیزان تان را ببینید. پادشاه بسیار اندوهگین شد و دستور اعدام خواب گذار را صادر کرد. خواب گذار دوم اندکی در فکر فرو رفت و سپس گفت شما از تمام اقوام و عزیزان تان عمری طولانی تر خواهید داشت‌. پادشاه بسیار خوشنود شد و به وی پاداش داد.

نتیجه : هر دو خواب گذار یک مطلب را بیان کردند اما نوع بیان و شیوه سخن گفتن شان متفاوت بود و یکی منجر به اجر شد و دیگری منجر به زجر
اینکه در افکار ما چه چیزی سرک بکشد مهم نیست مهم نحوه بیان آن است که گاه بر تخت پادشاهی می نشاند و گاه بر خاک ذلت…

 

بازآفرینی کوتاه ضرب المثل زبان سرخ سر سبز می دهد بر باد :

 

در روزگاران دور در شهری مردی پارچه باف زندگی می کرد. او در این کار بسیار ماهر و استاد بود.

در یکی از روزها او تمام وقت خود را صرف بافتن پارچه ای زرین کرد، بعد از کار و زحمت زیاد بالاخره بافت پارچه به اتمام رسید.

بعد از بافت پارچه از جایش بلند شد، پارچه را کادو کرد و به راه افتاد.

در راه افراد زیادی از او میخواستند که پارچه را به آنها بفروشد اما او میگفت این هدیه ای برای پادشاه است و به هیچ عنوان حاضر به فروش پارچه نیست.

وقتی به خدمت پادشاه رسید ، پارچه را به پادشاه تقدیم کرد، پادشاه از پارچه زرینه بافت

بسیار خوشش آمد و از مرد تشکر کرد.

در آن هنگام بود که درباریان یک به یک نظر می دادند که پادشاه این پارچه را چه زمانی بپوشد. پادشاه از پارچه باف خواست که او هم نظری بدهد.

پارچه باف که مرد بد زبانی بود، گفت بهتر است این پارچه را بعد از مرگتان بر سر قبر شما بیندازند.

پادشاه بسیار عصبانی شد و به پارچه باف گفت چگونه به خودت اجازه میدهی آرزوی مرگ مرا داشته باشی.

آن هنگام بود که به سربازانش دستور داد، سر از تن پارچه باف جدا کند. و از آن هنگام است که می گویند زبان سرخ سر سبز دهد بر باد.

 

داستان ضرب المثل زبان سرخ سر سبز می دهد بر باد :

 

در زمان های گذشته در یکی از شهرهای بزرگ ایران پادشاهی فرمانروایی می کرد.

پادشاه دلقکی به نام حسنک داشت. حسنک شیرین عقل بود و با حرکات و رفتارش پادشاه را به خنده وا می داشت.

وظیفه حسنک این بود تا در زمانی که حوصله پادشاه سر میرود یا از چیزی ناراحت است او را به خنده بیاندازد و باعث شادی پادشاه شود.

پادشاه حسنک را دوست داشت و زمان هایی می رسید که از صبح تا شب به حرف‌های حسنک میخندید.

در یکی از همین روزها شخصی از بزرگان به دیدار پادشاه آمد. از قضا آن شخص در نزد پادشاه مقام و مرتبه ای بالا داشت.

شبی که پادشاه برای مهمانش جشنی ترتیب داد، حسنک را نیز فراخواند تا موجبات شادی آنها را فراهم کند.

در آن مهمانی حسنک حرفی را به زبان آورد که باعث خشمگین شدن پادشاه و رفتن مهمان پادشاه شد.

پادشاه که از رفتن مهمان و بی ادبی حسنک نسبت خیلی ناراحت بود دستور داد تا زبان حسنک را ببرند تا دیگر باعث رنجش دیگران نشود.

در آن هنگام که سربازان حسنک را می بردند او بر سر می کوبید و فریاد می زد: عاقبت زبان سرخ سر سبز می دهد بر باد!

 

بازآفرینی کوتاه ضرب المثل زبان سرخ سر سبز می دهد بر باد :

 

در زمان های قدیم در گوشه ای از این جهان شهری با آدم های مختلف وجود داشت که در میان آنها پسرکی بازیگوش و سر به هوا بود که با حاضر جوابی و بی احترامی به عظیم ترها دل خیلی از آنها را رنجانده بود و عظیمان شهر از دست این پسرک زبان دراز عصبانی و خسته شده بودند.

در یکی از این روزها، پادشاه برای سرکشی به شهر و مردمان خود از قصر خارج شده و وارد شهر شد. در شهر همه مردم به کاری مشغول بودند و اوضاع بر وفق مراد ایشان پیش می رفت. در این میان یک دفعه پسرک بازیگوش را دید که از کنار هر آدمی که رد می شد او را به تمسخر می گرفت و به او می خندید.

پادشاه از دور نظاره گر رفتار زشت این پسرک بود، تا اینکه پسرک به نزدیکی پادشاه رسید و با بی ادبی و تمسخر با پادشاه رفتار کرد.

پادشاه که دیگر بسیار از برخورد پسرک عصبانی شده بود به سربازان خود دستور داد تا او را دستگیر نموده و به زندان ببرند. اما دوباره پسرک فریاد زد و با صدای بلند به پادشاه و سربازان توهین و ناسزا گفت. پادشاه که چنین دید صبرش تمام شد و دستور داد تا سر از بدن این جوان بد زبان جدا نمایند تا عاقبت چنین فرد بد سخن به همه مردم شهرشان داده گردد و این چنین بود که زبان سرخ سر سبز را بر باد داد.

 

بازآفرینی ضرب المثل زبان سرخ سر سبز می دهد بر باد :

 

روایت شده است که مردی در راه شتر خود را گم کرد. تنها دارایی او شترش بود و از طریق این شتر ترشی و مربا می فروخت. در راه به پسری باهوش برخورد کرد و از او پرسید که آیا شتری در راه ندیده است؟ پسرک کمی فکر کرد و گفت: آیا یک چشم شترت کور بود؟ آیا بار شتر ترشی و مربا بود؟ مرد با خوشحالی جواب داد: بله! پسرک به مرد گفت که شتر را ندیده است. مرد عصبانی شد و گفت اگر شتر را ندیدی، چطور تمام مشخصات شترم را می دانی؟ و با عصبانیت پسرک را نزد قاضی برد. قاضی از پسر پرسید که چطور ممکن است مشخصات شتری را بدانی که هرگز آن را ندیده ای؟!! پسرک جواب داد: در راه که عبور می کردم، متوجه شدم که فقط علف ها در یک سمت راه خورده شده اند، پس به این نتیجه رسیدم که یک چشم شتر کور است. سپس متوجه شدم که در یک سمت مسیر پر از مگس و سمت دیگر راه پر از پشه است. از آنجایی که مگس شیرینی دوست دارد و پشه ترشی، به این نتیجه رسیدم که یک سمت بار شتر ترشی و سمت دیگر مربا بوده است. قاضی از هوش پسرک تعجب کرد و گفت: تو گناهی نداری اما زبان تو باعث دردسرت می شود.

نتیجه : در این حکایت کودک با ذکاوت مشخصات شتری که هرگز ندیده بود را تشخیص داد. اما اگر در این خصوص به صاحب شتر چیزی نمی گفت، نیازی به قاضی برای حل این مشکل نبود.

 

بازنویسی ضرب المثل زبان سرخ سر سبز می دهد بر باد :

در کلاس سوم دبستان یک معلم بد اخلاق داشتیم که متاسفانه همیشه ما را تنبیه بدنی می کرد و یک جورایی از انجام این کار لذت می برد. ما تمام تلاش خود را می کردیم که کاری نکنیم که خدایی نکرده مشمول کتک های مریض گونه او شویم. با این حال بعضی وقت ها ناخواسته از کتک های او بهره می بردیم. یک روز که یادم نیست چرا آنقدر عصبانی بود، خشم خانم معلم شامل حالم شد و من رو پای تخته برد و با خط کش ده بار کف دستم کوبید. سپس خودکار خود را در بین انگشتان من قرار داده و آن را به قدری فشار داد که من از شدت درد مثل مار به دور خودم می پیچیدم. بعد از اینکه سر میز خودم برگشتم، با عصبانیت داد زدم بدجنس و بد ذات. اما آن روز فقط با اخم به من نگاه کرد. در پایان سال من تنها کسی در کلاس بودم که نمره انضباطم کم شده بود. خانم معلم باعث نمره انضباط 15 من شد».

نتیجه : در حکایت بالا تمام بچه ها نمره خوبی از انضباط گرفته بودند و تنها آن کودک با گفتن سخنان نامناسب به معلمش باعث کم شدن نمره انضباط خود شده بود.

 

بازآفرینی ضرب المثل زبان سرخ سر سبز می دهد بر باد :

 

در داستان های قدیمی آمده است در یکی از شب های سال دزدی برای به دست آوردن چیزی در همه جای شهر پرسه می زد و همینطور که نگاهش را برای به دست آوردن چیز با ارزشی تیز کرده بود ناگهان چشمش به ابریشم بافی افتاده که مشغول دوخت یک پارچه ارزشمند بود.

ابریشم باف بسیار با مهارت بود و از همه اشکال زیبا و هنری در طرح خود به کار میبرد. دزد با دیدن این صحنه ها با خود گفت نباید این فرصت را از دست بدهم و این فرصت را مفت رها کنم. پس منتظر ماند تا ابریشم باف از کار خسته شود و به خواب برود.

مرد دزد با هزار حیله و نیرنگ وارد کارگاه ابریشم باف شد و نگاه خود را بر روی هنر ابریشم باف گره زده بود.

ابریشم باف زیر لب با خود زمزمه می کرد : ای زبان از تو پناه می خواهم و یاری می طلبم که دست از سر من برداری و سر من را در تن نگهداری!

هنگامی کار بافت پارچه ابریشمی تمام شد مرد ابریشم باف آن را داخل دستمال زیبایی پیچید و نزد خونه به خانه برد تا صبح زود آن را به وزیر هدیه بدهد. دزد نیز صبح زود بیدار شد و مرد صنعتکار را دنبال کرد.

مرد ابریشم باف برای اهدای هدیه خود به بارگاه وزیر آمد و پارچه را تقدیم وزیر کرد. در هنگام حاضرین از حسن صنعت و هنری به حیرت افتادند. سپس وزیر پرسید ای انسان لایق تو که بر این جامه نهایت زحمت کشیده ای پس به چه کار اید؟

مرد در جواب گفت: دستور دهید تا زمان مرگتان این پارچه را نگه دارند تا در آن زمان به بالای تابوت شما وصل کنند. وزیر از این سخن مرد ناراحت شد و دستور داد تا پارچه را آتش بزنند و مردان به زندان بیندازند و زبانش را نیز ببرند.

 

در همین هنگام دزد که مرد ابریشم باف را تعقیب کرده بود و در بارگاه نیز حضور داشت از این دستور وزیر خنده اش گرفت.

این خنده از چشم وزیر دور نماند و به نزد مرد دزد آمد و علت خنده را پرس و جو کرد. دزد گفت : اگر من را به خاطر گناه نکرده و بمجرد عزم قبل از عمل مواخذه ام نکنی داستان را برایت تعریف می کنم.

وزیر به مرد اطمینان داد که با او کاری نخواهد داشت. پس مرد دزد جریان را برای وزیر تعریف کرد.

وزیر وقتی این ماجرا را شنید گفت : به اطرافیانش گفت که خیاط بیچاره گناهی نکرده است. اما تندی زبانش باعث شد با او چنین برخوردی کنم. سپس فرمان داد تا او را از زندان بیرون آورند و به او بگویند که از این به بعد مراقب حرف زدنش باشد.

و در آخر گفت: کسی که بر زبان خود اعتماد ندارد او را هیچ پیرایه بهتر از خاموشی نیست.والا زبان سرخ سر سبز میدهد بر باد.

 

بازآفرینی ضرب المثل زبان سرخ سر سبز می دهد بر باد :

 

گویند روزی مردی پارچه‌باف بود و در این کار بسیار خبره و ماهر بود. روزی از روزها مرد تمام وقت خود را صرف بافندگی پارچه زرین بافی کرد تا اینکه بعد از تلاش و زحمت زیاد توانست آن پارچه را ببافد. پس از تمام کردن پارچه از جایش بلند شد و پارچه را کادو کرد و به راه افتاد. در راه مشتریان زیادی برای لباسی که بافته بود پیدا شد اما او می‌گفت که پیشکش سلطان است و به هیچ عنوان حاضر به فروش آن نیست.
پشت در بود که سربازان به او گیر دادند که آن چیست در دستت است و تو اجازه نداری وارد شوی و… تا اینکه وزیر که به صورت تصادفی از آن جا می‌گذشت دستور داد اجازه ورود آن فرد را بدهند. مرد پس از تشکر زیاد از وزیر و با کمک وی توانست وارد قصر شده و کادوی خویش را به سلطان پیشکش کند.
سلطان کادو را که باز کرد بسیار از پارچه زرینه بافی شده خوشش آمد و تشکر کرد. همانجا بود که درباریان یک به یک نظر دادند که سلطان آن لباس را برای چه وقتی بپوشد.
سلطان گفت: خودت بگو برای کی این لباس را بپوشم؟ مرد که بد زبان بود و نمی‌توانست جلوی خودش را بگیرد گفت: به نظر من این را بردارید هنگامی که به رحمت خدا رفتید آن را روی قبر شما بیاندازند.
سلطان عصبانی شد و گفت: تو چگونه برای من آرزوی مرگ می‌کنی؟ و دستور داد سر مرد را ببرند. پس مرد را اعدام کردند و از آن هنگام است که می‌گویند: زبان سرخ سر سبز می‌دهد بر باد.

 

بازآفرینی ضرب المثل صفحه 76 نگارش هشتم :

مردی كه از بد روزگار به دزدی روی آورده بود، به سراغ كارگاه حریربافی مردی رفت تا كمی پارچه‌ی ابریشمی بدزدد و به شهر دیگری ببرد و بفروشد. وقتی نزدیك كارگاه حریربافی شد دید چراغ كارگاه روشن است. از دیوار بالا رفت و خود را به پشت بام كارگاه رساند از دریچه‌ی هواكش كه بالای كارگاه بود نگاهی به داخل كارگاه انداخت و دید، مرد حریرباف در كارگاه تنها است و كارگرهای دیگر به خانه‌های خود رفته‌اند. مرد به تنهایی می‌بافد و با خود زمزمه می‌كند «ای زبان سرخ! خواهش می‌كنم فردا مواظب من باش تا سر سبز من بر باد نرود!»

دزد با شنیدن این حرف‌های عجیب كنجكاو شد، سكوت كرد و منتظر ماند تا دلیل كارهای حریرباف را بفهمد. از طرفی حریری كه مرد در دست داشت و آخرین تكه‌ی آن را می‌بافت واقعاً زیبا و چشم نواز بود. دزد تا صبح روی پشت بام حریربافی منتظر ماند تا وقتی كه دید بافت حریر به پایان رسید مرد آن را در پارچه‌ای زیبا پیچید، لباس فاخری پوشید و آماده شد كه از كارگاه بیرون رود.

دزد هم سریع خود را از پشت بام به كوچه رساند، لباس‌هایش را مرتب كرد و سر راه حریرباف منتظر او شد، دزد تا مرد را در كوچه دید، جلو رفت سلام كرد و شروع به صحبت كرد. بعد از احوالپرسی فهمید كه مرد حریرباف قصد رفتن به دربار را دارد. از مرد خواست اجازه دهد او را همراهی كند تا از نزدیك شاه را ببیند مرد حریرباف از كاری كه می‌خواست انجام دهد دودل بود بهتر دید كه مردی او را همراهی كند و با هم به راه افتادند.

در راه دزد گفت: حال به چه قصدی به دربار می‌روی؟ حریرباف گفت: تو كه میدانی شغل من حریربافی است. چند روزی است حریر ابریشمی با طرحی خاص می‌بافم می‌خواهم آن را به پادشاه عرضه كنم، و در عوض پولی را به عنوان دستمزد بگیرم. فقط می‌ترسم این زبان سرخ بی‌موقع باز شود در محضر پادشاه حرفی بزنم كه این حرف سر سبز من را بر باد دهد.

خلاصه وقتی به دربار رسیدند و به نگهبانان قصر گفتند كه هدیه‌ای برای عرضه به پادشاه آورده‌اند. زود آنها را پذیرفتند و به نزد پادشاه رفتند. آن دو با هم وارد شدند و تعظیم كردند. دزد عقب ایستاد و مرد حریرباف با بقچه‌ای كه در دست داشت نزد پادشاه رسید. حریر زیبایش را از بقچه درآورد و به دست پادشاه داد.

پادشاه كه تا حالا چنین حریر زیبایی را ندیده بود، رو كرد به مرد حریرباف و گفت: چنین حریر زیبا و چشم نوازی چه كاربردی دارد. حریرباف گفت: حیف است این تكه حریر را برش بزنی و لباس بدوزی بهتر است از آن به عنوان روكش چیزی استفاده كنید مثلاً‌ روكش تابوت همایونی تا همه وقتی تابوت پادشاه را می‌بینند، مبهوت پارچه‌ی روی تابوت شوند.

پادشاه عصبانی شد و با فریاد به نگهبانان قصر گفت: این مرد نادان را ببرید و سرش را از بدنش جدا كنید. پارچه‌ی حریرش را هم آتش بزنید. حریرباف بیچاره كه خیلی ترسیده بود، تمام بدنش می‌لرزید و مرگ را در نزدیكی خودش می‌دید.

در این اوضاع بهم ریخته‌ی دربار مرد دزد كه عقب‌تر ایستاده بود و شاهد ماجرا بود، دید اگر حرفی نزند باید شاهد مرگ مرد حریرباف باشد. اجازه خواست خود را به شاه نزدیكتر كرد و گفت: امر، امر حاكم است! ولی اجازه می‌خواهم چند لحظه‌ای در مورد مرد حریرباف صحبت كنم وقتی حاكم با حركت دستش اجازه‌ی صحبت كردن را به او داد گفت: من دزد هستم! دیشب به قصد دزدی خواستم وارد كارگاه این مرد شوم ولی دیدم مشغول كار است و با خود زمزمه می‌كند. دقت كردم دیدم از زبان سرخش خواهش می‌كند طوری حرف بزند كه سر سبزش را بر باد ندهد. حال تقصیر زبانش است كه به حرف‌های او گوش نكرده و حرفی زده كه سر سبزش را بر باد دهد.

با حرف‌های دزد و پادرمیانی اطرافیان شاه، شاه پذیرفت كه از حكم سر بریدن حریرباف صرفنظر كند و در عوض او دو پارچه‌ی حریر دیگر به شكل آن حریر ببافد تا در تزیین قصر از آن استفاده كنند. شاه بعدها پول خوبی به حریرباف در ازاء پارچه‌های حریر هدیه كرد. در عوضش مرد حریرباف پذیرفت تا حریربافی به دزد بیاموزد و سرمایه‌ای در اختیارش قرار دهد تا بتواند كسب و كاری به راه بیندازد. و از آن پس حریرهایی كه در كارگاه خودش بافته به شهرهای اطراف ببرد و بفروشد

 

 

بازآفرینی کوتاه ضرب المثل صفحه 76 نگارش هشتم :

زوایت کرده اند که در روزگاران قدیم، شبی دزدی برای سرقت به بازار رفت. در سیاهی شب پرسه می زد تا مگر چیزی بیابد.

همین طور که در کوچه های تنگ و تاریک می رفت، از یکی از مغازه ها نوری دید که به بیرون می تابید و صدای نجوای ضعیفی به گوشش رسید. کنجکاو شد و آهسته، نزدیک رفت و دزدانه سرک کشید.

مغازه، یک کارگاه پارچه بافی بود . استاد پارچه باف مشغول بافتن پارچه ای نفیس و بسیار زیبا بود و همین طور که می بافت، چیزی را مدام با خودش زمزمه می کرد.

دزد گوش خود را تیز کرد تا بفهمد مرد چه می گوید. شنید که می گوید: «زبان سرخ سر سبز می دهد بر باد، ای زبان، سر را نگه دار!» دزد تصمیم می گیرد که منتظر بماند تا کار بافتن پارچه تمام شود و بتواند آن را بدزدد.

استاد پارچه باف تا صبح، کار بافتن پارچه را تمام کرد و آن را در بقچه ای پیچید و به طرف کاخ سلطان به راه افتاد. دزد هم به دنبالش وارد کاخ شد و نگهبان ها هم که گمان می کردند او همراه استاد است، به او اجازه ورود دادند.

استاد، پارچه را تقدیم سلطان کرد. همه درباریان از زیبایی آن مات و متحیر ماندند و شروع به تحسین کردند. ناگهان سلطان پرسید: «پارچه ای به این زیبایی به چه کار می آید؟ استاد، به نظرت با ان چه کنم؟»

استاد بافنده هم بدون تامل پاسخ داد: « قبله عالم، بهترین جا برای این پارچه این است که آن را روی مقبره شما پهن کنند.»

سلطان و اطرافیان وی از این سخن متعجب شدند و از بی باکی و گستاخی بافنده به خشم امدند. بنابراین، سلطان فورا دستور داد این مرد گستاخ را گردن بزنند. در این هنگام، دزد خود را وسط انداخت و گفت: «ای قبله عالم، اگر به من امان دهید، رازی را برایتان فاش می کنم.»

سلطان به او امان داد و دزد ماجرای شب گذشته را در حضور همه تعریف کرد و گفت: «سلطان گران قدر، منظور استاد از بافتن این پارچه این نبوده که خدای ناکرده به شما آسیبی برسد؛ بلکه می خواسته حاصل زحمتش جایی باشد که همیشه دیده شود. متاسفانه، استاد، بی تامل جواب داد و اختیار زبانش را نداشته است. از شما تقاضا می کنم او را عفو بفرمائید و از سر تقصیر او بگذرید.»

سلطان که کمی آرام تر شده بود، هم بافنده و هم دزد را بخشید و با هدایای فراوان راهی منزل کرد.

در راه، دزد به بافنده گفت: «دیدی که زبان سرخت داشت سر سبزت را به باد می داد! خدا را شکر کن که من برای دزدی آمده بودم وگرنه الان سر به تن نداشتی. دزد غیر از دزدی کارهای دیگری هم می داند!»

 

بازآفرینی مثل صفحه 76 نگارش هشتم :

 

شبی دزدی استادانه به هر طرف می تاخت . در اثنای راه گذر او بر كارگاه دیبا بافی افتاد كه جامه لطیف و زیبا می بافت و انواع تكلیف در آن به كار می برد و اصناف نقشهای بدیع و صورت های دلفریب در آن پدید آورده و نزدیك آمده بود كه آن جامه را تمام كند و از كارگاه بر گیرد . دزد با خود گفت : وضع موجود را از دست نباید داد و یافته ها را رها كرد ، صواب آن است كه ساعتی این جا مقام كنم چندان كه مرد دیبا باف ، این جامه از كار فرو گیرد بخشبد .

من فرصت به غنیمت دارم و جامه را از وی ببرم . پس به حیلتی كه توانست در اندرون كارگاه او آمد و در گوشه ای مخفی نشست و استاد دیبا باف ، هر تاری كه در پیوستی . گفت : ای زبان به تو پناه می برم و از تو یاری می طلبم كه دست از من بداری و سر مرا در تن نگاه داری . مرد وقتی دیبا را تمام كرد و از كارگاه آن را پائین آورد ، آن را نیكو پیچید و از آن پرداخته شد .

طلیعه صادق دزد از خانه بیرون آمد به سركوی منتظر نشست ، چندان كه مرد از عبادت خود دست كشید ، جامه برداشت و عزم سرای وزیر كرد ببیند او چه گوهری را ظاهر خواهد كرد چون به سرای وزیر رفت و وزیر به بارگاه آمد و در صفه بار نشست و پرده برداشتند ، استاد دیبا باف پیش تخت رفت و جامه عرضه داشت ، چندان كه جامه را باز كردند و حسن صنعت و لطف آن را دیدند ، حیران شدند و بر تناسب آن صورت غریب و تناوب آن نقوش بدیع ، تحسین ها كردند .

پس رای از او سئوال كرد كه : این جامه ، سخت خوب پرداخته ای ، اكنون بگو كه این جامه را به چه كار آید ؟
آن مرد گفت : بفرمای تا این جامه را در خانه نگهدارند تا روزی كه تو را وفات رسد . این جامه را به صندوق تو اندازند . وزیر از این سخن برنجید و فرمود تا آن جامه را بسوزانند و آن مرد را به زندان ببرند و زبان او را حلقومش بیرون كشند .

مرد دزد آن جا ایستاده بود و آن حال را می دید ، چون حكم وزیر را شنید ، خندید . وزیر ، نظر برخنده او افتاد . او را در پیش خود خواند و از سبب خنده او پرسید مرد گفت : اگر مرا به گناه نكرده عقوبت نفرمایی و به مجرد قصد عزم ، بر ارتكاب جنایت مواخذه نكنی ، صورت حال ان مرد را بگویم . وزیر او را ایمن گردانید . مرد دزد حال مناجات او را باز گفت ، وزیر چون آن حكایت را شنید ، گفت : بیچاره تقصیر نكرده است ، اما شفاعت او به نزدیک زبان مقبول نیفتاده است . پس رقم عفو بر جریمه او كشید و او را بفرموده تا قفل سكوت بر دهن نهد . چه كسی كه بر زبان خود اعتماد ندارد ، او را هیچ پیرایه به از خاموشی نیست.

 

بازآفرینی ضرب المثل زبان سرخ سر سبز می دهد بر باد :

 

در زمان های قدیم یک دزدی در محلی در حال گشت زنی بود ولی نمی توانست چیزی پیدا کند همانطور که در حال قدم زدن بود متوجه خیاطی شد که لباس های رنگارنگی را می دوخت دزد که دید چیز دیگری برای دزدیدن وجود ندارد کمین کرده تا لباس زیر دست خیاط را که در حال دوختن بود بدزدد دزد در حال شنیدن حرفهای خیاط بود که در حال دوختن لباس بود خیاط با خود میگفت زبان شرت را از من دور نگه دار تا باعث کشته شدن من نشوی دزدی که کمین کرده بود تا صبح آنجا ماند و وقتی دید که خیاط به سمت کاخ فرمانروا می‌رود او را دنبال کرد در آنجا بود که وارد قصر شد و به دنبال خیاط رفت خیاط لباس را از جعبه درآورد و نشانه پادشاه داد پادشاه و زیردستانش بسیار خوشحال شدند و گفتند که با هنر بسیار خوبی داری پادشاه گفت که این لباس به چه درد من میخورد و چه استفادهای باید از این لباس بکنم مرد خیاط گفت شما به زیردستان تان بگویید که هنگام مرگ تا این لباس را همراه با شما دفن کنند پادشاه از حرف پیرمرد و خیاط ناراحت شد و دستور داد زبان او را ببرند و در زندان بیاندازند ناگهان دزد که این ماجراها را می دید با خنده پیش فرمانروا آمد و گفت حکایت پیرمرد را می خواهم برایتان بگویم که دیشب این‌ گونه مشاهده کردنم : خیاط شب در حال دوختن لباس بود و با خود تکرار می‌کرد زبان شرت را از من دور نگه دار و باعث کشته شدن من نباش پادشاه با شنیدن این حرف خندید و گفت پیرمرد را از زندان بیرون بیاورید پیرمرد تقصیری ندارد زبان پیرمرد تند است و تندی زبان او نزدیک بود پیرمرد را به کشتن دهد در این حکایت نشان می دهد که سرسبز زبان سرخ می دهد برباد.

ناشناس : روزی از روزها مردی در روستایی دور افتاده به نام حسین آقا زندگی می کرد. او از مال دنیا تنها یک مرغ و یک گوسفند داشت. او مانند هر روز گوسفند را به چرا می‌برد و بعد از سیر شدن گوسفند ، آن را راهی طویله می کرد‌.در روزی گوسفند به صورت بی حال و ناتوان بر روی زمین افتاد. حسین آقا بسیار ناراحت شد و به نزد همسرش رفت. مرغ سخنان بین مرد و زن را شنید و به نزد گوسفند رفت و به او گفت که آقا حسین می گوید :《اگر گوسفند نتواند تا فردا بر روی پاهایش بایستد و توانایی اش را به دست بیاورد مجبور می شود آن را به قصاب بفروشد.》 گوسفند بسیار ناراحت شد و تا صبح نخوابید و سعی کرد بر روی پاهایش بایستد . صبح حسین آقا به طویله رفت و از دیدن گوسفند بسیار خوشحال شد و از خوشحالی زیاد تصمیم به قربانی کردن مرغش کرد. اینجاست که میگویند :《 زبان سرخ سر سبز می دهد بر باد 》.

 

ریشه ضرب المثل زبان سرخ سر سبز می دهد بر باد :

 

در زمان های قدیم یک دزدی در محلی در حال گشت زنی بود ولی نمی توانست چیزی پیدا کند همانطور که در حال قدم زدن بود متوجه خیاطی شد که لباس های رنگارنگی را می دوخت دزد که دید چیز دیگری برای دزدیدن وجود ندارد کمین کرده تا لباس زیر دست خیاط را که در حال دوختن بود بدزدد دزد در حال شنیدن حرفهای خیاط بود که در حال دوختن لباس بود خیاط با خود میگفت زبان شرت را از من دور نگه دار تا باعث کشته شدن من نشوی دزدی که کمین کرده بود تا صبح آنجا ماند و وقتی دید که خیاط به سمت کاخ فرمانروا می‌رود او را دنبال کرد در آنجا بود که وارد قصر شد و به دنبال خیاط رفت خیاط لباس را از جعبه درآورد و نشانه پادشاه داد پادشاه و زیردستانش بسیار خوشحال شدند و گفتند که با هنر بسیار خوبی داری پادشاه گفت که این لباس به چه درد من میخورد و چه استفادهای باید از این لباس بکنم مرد خیاط گفت شما به زیردستان تان بگویید که هنگام مرگ تا این لباس را همراه با شما دفن کنند پادشاه از حرف پیرمرد و خیاط ناراحت شد و دستور داد زبان او را ببرند و در زندان بیاندازند ناگهان دزد که این ماجراها را می دید با خنده پیش فرمانروا آمد و گفت حکایت پیرمرد را می خواهم برایتان بگویم که دیشب این‌ گونه مشاهده کردنم : خیاط شب در حال دوختن لباس بود و با خود تکرار می‌کرد زبان شرت را از من دور نگه دار و باعث کشته شدن من نباش پادشاه با شنیدن این حرف خندید و گفت پیرمرد را از زندان بیرون بیاورید پیرمرد تقصیری ندارد زبان پیرمرد تند است و تندی زبان او نزدیک بود پیرمرد را به کشتن دهد در این حکایت نشان می دهد که سرسبز زبان سرخ می دهد برباد.

 

انشا کوتاه ضرب المثل زبان سرخ سر سبز می دهد بر باد :

 

روزی از روزها مردی در روستایی دور افتاده به نام حسین آقا زندگی می کرد. او از مال دنیا تنها یک مرغ و یک گوسفند داشت. او مانند هر روز گوسفند را به چرا می‌برد و بعد از سیر شدن گوسفند ، آن را راهی طویله می کرد‌.در روزی گوسفند به صورت بی حال و ناتوان بر روی زمین افتاد. حسین آقا بسیار ناراحت شد و به نزد همسرش رفت. مرغ سخنان بین مرد و زن را شنید و به نزد گوسفند رفت و به او گفت که آقا حسین می گوید :《اگر گوسفند نتواند تا فردا بر روی پاهایش بایستد و توانایی اش را به دست بیاورد مجبور می شود آن را به قصاب بفروشد.》 گوسفند بسیار ناراحت شد و تا صبح نخوابید و سعی کرد بر روی پاهایش بایستد . صبح حسین آقا به طویله رفت و از دیدن گوسفند بسیار خوشحال شد و از خوشحالی زیاد تصمیم به قربانی کردن مرغش کرد. اینجاست که میگویند :《 زبان سرخ سر سبز می دهد بر باد 》.

 

معنی و مفهوم  ضرب المثل زبان سرخ سر سبز می دهد بر باد :

 

همیشه و همه جا انسان هایی بوده اند ک بیهوده حرف زده اند وبا مشکلات زیادی بر خورده اند. این مشکل ها باعث شده که این انسان ها کارشان به جای باریک بکشد.

برای مثال درجاهایی حرف هایی زده اند که هیچ ربطی به آنها نداشته ولی حرفشان را زده اند و ضایع شده اند.

همیشه در زندگی باید سعی کنیم میانه رو باشیم و در جاهایی ک به ما مربوط است حرف بزنیم و در حد سن خودمان حرف بزنیم و همچنین به حرف های دیگران نیز احترام بگذاریم ، چه از ماکوچکتر باشند چه بزرگتر، زیرا هرکس با هر عقلی ک داشته باشد نظر و عقیده ای دارد.

ما همیشه باید سعی کنیم بهترین حرف هارو اول بسنجیم بعد حرف بزنیم ، بطور خلاصه سنجیده حرف بزنیم و نگذاریم به خاطر حرف هایمان دیگران به ما را خورد کنند یا مسخره کنند.

 

انشا ضرب المثل زبان سرخ سر سبز می دهد بر باد با مقدمه بدنه و نتیجه :

 

مقدمه: خدا برای انسان اسبابی را مهیا کرد که بتواند به آسانی از آنها استفاده کند برایش چشم آفرید تا ببیند، گوش آفرید تا شنود، زبان آفرید تا حرف بزند و اراده را آفرید تا با کمک آن دریابد که چه موقع ببیند، گوش دهید یا حرف زند!

بدنه : آنهایی که از سر جهل و نادانی دائما در حال سخن وری و سخن چینی هستند انتهای راهشان سیاهی است. آن ها نادانسته خود را در مسیری قرار می دهند که مشکلات عدیده ایی را با خود مواجه خواهند ساخت. مشکلاتی که تنها از روی زیاده گویی و زبان سرخی است

که از جنب و جوش فراوان دائما در حال حرکت است و برای لحظه ایی آرام نمی گیرد. تاکنون بارها شنیده ایم زبان سرخ، سر سبز را می دهد بر باد؟! این سر سبز که می گوید یعنی چه؟! سر سبز همان سری است که روی تن انسان قرار دارد. مثل گلی که تا زمانی روی شاخه اش قرار دارد زیباست و سبز می ماند.

همین که جدا شود پژمرده می شود و می میرد. انسان هم همینگونه است. تا زمانی سرش روی تنش باشد سبز می ماند. بنابراین انسان قبل از سخن باید فکر کند و سنجیده حرفی را از زبان خود خارج کند.

اصولا آدم های فرهیخته و دانا علاوه بر افزودن دانش به دانسته های خود در می یابد که چه موقع و در چه مکانی، چگونه صحبت کند. بنابراین بهترین گزینه برای درست زندگی کردن،

فراگیری علم و دانش است تا بتواند چه برای خود و چه برای اطراف خود زندگی را آسان سازد، تا خدایی نکرده زبان سرخش، سر سبزش را ندهد بر باد.

نتیجه :اگر قبل از هر حرفی درست فکر کنیم خیلی زود در می یابیم که چقدر روانمان و خیالمان بابت حرف هایی که زده اید راحت می شود و اینگونه حسرت حرف هایی را که زده اید و با خود می گوئید ای کاش آن حرف را نمی زدید نمی خوردید…

خدا برای انسان اسبابی را مهیا کرد که بتواند به آسانی از آنها استفاده کند برایش چشم آفرید تا ببیند، گوش آفرید تا شنود، زبان آفرید تا حرف بزند و اراده را آفرید تا با کمک آن دریابد که چه موقع ببیند، گوش دهید یا حرف زند!

انشا ضرب المثل زبان سرخ سر سبز می دهد بر باد با مقدمه بدنه و نتیجه :

 

آنهایی که از سر جهل و نادانی دائما در حال سخن وری و سخن چینی هستند انتهای راهشان سیاهی است. آن ها نادانسته خود را در مسیری قرار می دهند که مشکلات عدیده ایی را با خود مواجه خواهند ساخت. مشکلاتی که تنها از روی زیاده گویی و زبان سرخی است که از جنب و جوش فراوان دائما در حال حرکت است و برای لحظه ایی آرام نمی گیرد. تاکنون بارها شنیده ایم زبان سرخ، سر سبز را می دهد بر باد؟! این سر سبز که می گوید یعنی چه؟! سر سبز همان سری است که روی تن انسان قرار دارد.

مثل گلی که تا زمانی روی شاخه اش قرار دارد زیباست و سبز می ماند. همین که جدا شود پژمرده می شود و می میرد. انسان هم همینگونه است. تا زمانی سرش روی تنش باشد سبز می ماند. بنابراین انسان قبل از سخن باید فکر کند و سنجیده حرفی را از زبان خود خارج کند. اصولا آدم های فرهیخته و دانا علاوه بر افزودن دانش به دانسته های خود در می یابد که چه موقع و در چه مکانی، چگونه صحبت کند. بنابراین بهترین گزینه برای درست زندگی کردن، فراگیری علم و دانش است تا بتواند چه برای خود و چه برای اطراف خود زندگی را آسان سازد، تا خدایی نکرده زبان سرخش، سر سبزش را ندهد بر باد.

نتیجه : اگر قبل از هر حرفی درست فکر کنیم خیلی زود در می یابیم که چقدر روانمان و خیالمان بابت حرف هایی که زده اید راحت می شود و اینگونه حسرت حرف هایی را که زده اید و با خود می گوئید ای کاش آن حرف را نمی زدید نمی خوردید…

 

گسترش بازآفرینی و انشا ضرب المثل ضرب المثل زبان سرخ سر سبز می دهد بر باد صفحه 83 نگارش دهم

منبع : درس کده

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *