خانه » مطالب درسی » بازآفرینی و گسترش ضرب المثل کلاغ خواست راه رفتن کبک را یاد بگیرد صفحه 46 نگارش هشتم

بازآفرینی و گسترش ضرب المثل کلاغ خواست راه رفتن کبک را یاد بگیرد صفحه 46 نگارش هشتم

باز آفرینی ضرب المثل کلاغ خواست راه رفتن کبک را یاد بگیرد
3.7/5 - (72 امتیاز)

در این مطلب از سایت برای شما کاربران عزیز داستان , انشا و باز آفرینی ضرب المثل کلاغ خواست راه رفتن کبک را یاد بگیرد صفحه 46 کتاب نگارش پایه هشتم را تهیه و منتشر کرده ایم

 

ضرب المثل : کلاغ خواست راه رفتن کبک را یاد بگیرد , راه رفتن خودش را هم فراموش کرد

باز آفرینی صفحه 46 نگارش هشتم , باز آفرینی ضرب المثل کلاغ و کبک , گام به گام صفحه 46 نگارش هشتم

اکنون ضرب المثل زیر را به شیوه بازآفرینی گسترش دهید.

 

معنی ضرب المثل کلاغ و کبک : 

 

این ضرب المثل اشاره به تقلید کور کورانه دارد

ضرب المثل کلاغ خواست راه رفتن کبک را یاد بگیرد , راه رفتن خودش را هم فراموش کرد این موضوع را متذکر می شود که نباید در زندگی تقلید کورکورانه انجام داد چون باعث پشیمانی می شود.

به همان میزان که تقلید آگاهانه و الگو برداری از فرد درست، می تواند خوب باشد و مسیر خوبی را پیش پای ما بگذارد، تقلید کورکوانه و انتخاب الگوی نادرست می تواند ضربه ی بزرگی به زندگی ما وارد کند.

خداوند متعال هر انسانی را با استعداد خاصی آفریده است و هر کسی در کاری موفق تر می باشد، انتخاب راه و روش زندگی نیز باید در جهت پرورش همین توانایی ها و استعداد ها باشد تا به موفقیت دست پیدا کنیم.

لذا به کسی که صرفا تقلید می‌کند و ادای دیگران را در می‌آورد و شیوه درست زندگی خودش را هم از یاد می‌برد، می‌گویند: همچون کلاغ خواست راه رفتن کبک را یاد بگیرد , راه رفتن خودش را هم فراموش کرد

 

 

باز آفرینی کوتاه ضرب المثل کلاغ و کبک  :

 

بازآفرینی ضرب المثل کلاغ خواست راه رفتن کبک را یاد بگیرد : آورده اند که در زمان های قدیم کلاغ سیاه رنگی در حال پرواز در آسمان آبی بود , کلاغ همان طور که پرواز می کرد و از فضای اطراف خود لذت می برد به کوهی با گل های زیبا و خوشرنگ رسید و به سمت کوه رفت اما در پشت کوه یک کبک زیبا و چشم گیر دید که با ناز و عشوه و خرمان راه می رفت .

کلاغ از دیدن آن کبک زیبا با ان طرز راه رفتن زیبایش بسیار خوشحال شد و با خود گفت :که من هم دوست دارم شبیه این کبک زیبا راه بروم , پس در آنجا ماند و همه کارهای کبک را زیر نظر گرفت وهر روز به راه رفتن کبک نگاه می کرد تا از دور یاد بگیرد و آن نیز همانطور راه برود .

هر روز که می گذشت کلاغ با تقلید از کبک و فراموشی راه رفتن خود روزها را می گذراند . اما بعد از مدت ها کلاغ نه راه رفتن کبک را توانست یاد بگیرد و نه دیگر راه رفتن قبل خودش را به یاد بیاورد .

این گونه بود که این مثل را گفتند کلاغ خواست راه رفتن کبک را یاد بگیرد , راه رفتن خودش را هم فراموش کرد

 

باز آفرینی کوتاه ضرب المثل کلاغ و کبک  :

 

بازآفرینی ضرب المثل کلاغ خواست راه رفتن کبک را یاد بگیرد : ماجرا از آن جا شروع شد که کلاغی خواست به شیوه ی کبکی که بسیار زیبا راه می رفت، راه برود و در انتها راه رفتن خود را نیز فراموش کرد.

کلاغ داستان ما می دید که حیوانات دیگر راه رفتن کبک را تحسین می کنند و کبک، زیبا و خرامان راه می رود.

او روزها به تماشای کبک رفت و پس از مدتی با خود گفت چرا من نتوانم مانند او راه بروم؟ مگر نه این که هر دوی ما شبیه هم هستیم! هر دوی ما دو بال و دو پا داریم.

این فکر ذهن کلاغ را حسابی در گیر کرد و در نهایت او تصمیم گرفت به تقلید شیوه ی راه رفتن کبک بپردازد و موجب تحسین همگان شود.

کلاغ با این نیت هر روز به نزدیکی خانه کبک رفت و راه رفتن او را تماشا کرد، و بعد که احساس کرد به خوبی همه چیز را فرا گرفته است روزی به جنگل رفت و شروع کرد به راه رفتن شبیه کبک.

حیوانات خندان و متعجب او را می نگریستند و از او می پرسیدند که چرا این طور راه می رود.

کلاغ به حرف کسی توجه نمی کرد و به راه خود ادامه می داد، تا این که پایش پیچ خورد و بر زمین افتاد و ناله ای کرد. کلاغ که بر اثر زمین خوردن آسیب دیده بود تا مدت ها نمی توانست به خوبی راه برود.

در این زمان جغد دانا از راه رسید و به او گفت: تو می خواستی مثل کبک راه بروی اما راه رفتن خود را نیز فراموش کردی.

تقلید کورکورانه نیز دقیقا همین بلا را سر انسان می آورد. نباید بدون آگاهی و تحقیق، از کسی تقلید کرد زیرا ممکن است شیوه ی زندگی آن فرد با شما متفاوت باشد.

برداشت ما از این باز آفرینی زیبا : تقلیدی که اشتباه باشد باعث پشیمانی خواهد شد

لذا از آن روز گفتند کلاغ خواست راه رفتن کبک را یاد بگیرد , راه رفتن خودش را هم فراموش کرد

 

باز آفرینی ضرب المثل کلاغ و کبک  : شماره یک

باز آفرینی صفحه 46 نگارش هشتم :

 

بازآفرینی ضرب المثل کلاغ خواست راه رفتن کبک را یاد بگیرد : در گذشته های دور در جنگلی وسیع کبکی زندگی میکرد که خیلی زیبا راه می‌رفت.

همه پرندگان، مجذوب خرامان راه رفتن او بودند. وقتی کبک از دور دیده می‌شد، پرنده های دیگر دست از پرواز و جست و خیز بر می‌داشتند، روی شاخه‌ای می‌نشستند تا راه رفتن او را ببینند.

در میان همه پرندگانی که از راه رفتن کبک خوشش می‌آمد، پرنده‌ای هم بود که فکرهای دیگری به سرش زده بود. این پرنده کسی جز کلاغ نبود.

در ابتدا کلاغ هم مثل سایر پرنده‌ها، به راه رفتن کبک نگاه می‌کرد و مثل همه لذت می‌برد.

اما چند روزی که گذشت، کلاغ با خود گفت: مگر من چه چیزی از کبک کم دارم ؟ او دو تا بال دارد، من هم دارم. دو تا پا دارد و یک منقار، من هم دارم. قد و هیکل ما هم که کم و بیش به یک اندازه است.

چرا من مثل کبک راه نروم ؟ این فکرها باعث شد که کلاغ طور دیگری عمل کند

او به جای اینکه مثل همه پرنده‌ها از راه رفتن کبک لذت ببرد، به راه رفتن کبک دقیق می‌شد تا بفهمد او چطوری راه می‌رود که همه آن را دوست دارند.

کلاغ هر روز در گوشه‌ای سر راه کبک می‌نشست و سعی می‌کرد با نگاه به او، شیوه راه رفتنش را یاد بگیرد.

بعد از آنکه کبک از کنار کلاغ می‌گذشت، کلاغ بلافاصله راه می‌افتاد و سعی می‌کرد

مثل کبک راه برود و راه رفتن او را تقلید کند. چند روز گذشت.

کلاغ خیلی تمرین کرده بود و فکر می‌کرد که شیوه راه رفتن کبک را یاد گرفته است.

یک روز که همه پرندگان منتظر آمدن کبک بودند، کلاغ از جایی که بود بیرون آمد و سعی کرد پیش چشم همه پرنده‌ها مثل کبک راه بود.

پرنده‌ها که تا آن وقت کلاغ را با آن حال و روز ندیده بودند، کم مانده بود از تعجب شاخ درآورند.

آنها نگاهی به یکدیگر انداختند و شروع کردند به مسخره کردن کلاغ. کلاغ که منتظر تحسین پرندگان بود، با شنیدن حرفهای مسخره آمیز پرنده‌ها و دوستانش دست و پایش را گم کرد و روی زمین افتاد .

تکه پراندن های پرنده‌ها شروع شد. یکی می‌گفت:  کلاغ را ببین بعد از سالها پرواز، بلد نیست دو قدم راه برود. ” یکی دیگر می‌گفت: ” کلاغ جان، نمی‌خواهد مثل کبک راه بروی.

بهتر است همان طور که قبلاً راه می‌رفتی، راه بروی. این حرف ها ، باعث شد کلاغ به خودش بیاید

تصمیم گرفت از راه رفتن مثل کبک دست بردارد و مثل گذشته راه برود. اما هر کاری کرد، نتوانست.

انگار راه رفتن خودش را فراموش کرده بود.

از آن به بعد، به کسی که صرفا ًتقلید می‌کند

و ادای دیگران را درمی‌آورد و شیوه درست زندگی خودش را هم از یاد می‌برد، می‌گویند: ” مثل کلاغی شده که می‌خواست راه رفتن کبک را یاد بگیرد، راه رفتن خودش را هم فراموش کرد.

از آن روز این ضرب المثل همه جا باب شد که : کلاغ خواست راه رفتن کبک را یاد بگیرد راه رفتن خودش را هم فراموش کرد

 

باز آفرینی ضرب المثل کلاغ و کبک  : شماره دو

 

مقدمه بازآفرینی ضرب المثل کلاغ خواست راه رفتن کبک را یاد بگیرد : هر موجودی، نشان دهنده زیبایی خلقت است. اینکه یک خالق همه این موجودات را آفریده است چیز شگفت انگیزی است.

‌بدنه باز آفرینی : داستان از آنجا شروع شد که هر حیوانی می خواست به دیگران بفهماند که چه زیبایی ها و هنر هایی دارد.

در این میان کلاغی بود که هیچ هنری نداشت تا آن را به نمایش بگذارد و هر روز با دلی شکسته در حالیکه دیگر حیوانات را تماشا می‌کرد بر شاخه‌های می نشست و اشک میریخت.

آن روز در مسابقه نوبت به کبک رسید، کبک شروع به راه رفتن کرد، همه یک صدا برای او دست می زنند و او را تشویق می کردند.

هیچ حیوانی نبود که محو تماشای راه رفتنش نشود.
ناگهان فکری به سر کلاغ زد، به این فکر کرد بهتر است من هم مانند کبک راه بروم تا بتوانم تحسین همه را جلب کنم.

کلاغ روزها و شبها شروع به تمرین راه رفتن می‌کرد. او می خواست حتی بهتر از کبک راه برود.

بالاخره بعد از چند وقت نوبت به کلاغ رسید، همه حیوانات وقتی فهمیدند کلاغ می خواهد در مسابقه شرکت کنند با تعجب به همدیگر نگاه می‌کردند و می‌گفتند کلاغ چه می‌خواهد به ما نشان بدهد.

وقتی مسابقه شروع شد کلاغ بال هایش را در سینه اش جمع کرد و سینه اش سپر کرد و مانند کبک راه رفت.

همه مات مانده بودند که ناگهان انفجار خنده جمع، به آسمان رفت. همه حیوانات از گوشه و کنار شروع به مسخره کردن کلاغ کردند.

وقتی صدای خنده ها کمی کمتر شد کبک جلو آمد و گفت تو سعی کن مانند خودت راه بروی اینگونه خیلی بهتر است تا اینکه بخواهی از بقیه تقلید کنی.

کلاغ که این حرف کبک را عاقلانه دانست با خودش گفت حالا که من در مسابقه شرکت کرده‌ام بگذار شبیه خودم راه بروم شاید به نظر کسی جالب آمد.

کلاغ اولین قدم را که برداشت تعادلش را نتوانست حفظ کند و با سر به زمین افتاد .
حیوانات دیگر به کمکش آمدند تا او را از زمین بلند کند اما هرکاری میکرد پایش پیچ می خورد و به زمین می افتاد.

صدا از گوشه و کنار بلند شد که کلاغ راه رفتنش را فراموش کرده و قاه قاه به او می خندیدند.

کلاغ که دیگر نمی‌توانست مسخره کردن های دور و بری هایش را تحمل کند بال زد و از آن جنگل رفت.

بعد از رفتن کلاغ حیوانات وقتی کسی در کاری که به آن مربوط نمی شد دخالت می‌کرد می‌گفتند ” کلاغ خواست راه رفتن کبک را یاد بگیرد راه رفتن خودش را هم فراموش کرد.”

نتیجه ضرب المثل کلاغ خواست راه رفتن کبک را یاد بگیرد راه رفتن خودش را هم فراموش کرد : همیشه سعی کنیم خودمان را دوست داشته باشیم. همه آدم ها و حیوانات کم و کاستی های خودشان را دارند، بهتر است خود واقعیمان باشیم و به خودمان افتخار کنیم.

 

باز آفرینی ضرب المثل کلاغ و کبک  : شماره سه

 

بازآفرینی ضرب المثل کلاغ خواست راه رفتن کبک را یاد بگیرد :

گفته شده است که در بیشه‌زاری سرسبز کبکی زندگی می‌کرد که خیلی آرام و با طمأنینه قدم برمی‌داشت. این شکل قدم زدن کبک باعث شده بود حیوانات زیادی علاقه داشته باشند تا مثل کبک راه بروند به همین دلیل روی شاخه‌ای به انتظار می‌نشستند تا راه رفتن کبک را نگاه کنند.

از بین پرندگان علاقمند به راه رفتن کبک کلاغی هم بود که مدت‌ها با اشتیاق به راه رفتن کبک نگاه کرد تا اینکه یک روز با خود گفت: مگر من از کبک چی کم دارم؟ کبک منقار دارد که من هم دارم، کبک دو بال دارد که من هم دارم، از نظر قد و هیکل هم که ما به هم شبیه هستیم. فقط رنگ پرهای ما فرق دارد که این تفاوت نقشی در راه رفتن ما نمی‌تواند داشته باشد، چرا من مثل کبک راه نروم؟

با این تصمیم کلاغ جوان از فردا به دم لانه‌ی کبک می‌رفت تا وقتی کبک از لانه خارج می‌شود راه رفتن او را به دقت زیر نظر بگیرد تا بتواند دقیقاً شبیه او راه برود. چند روزی که گذشت با خود گفت: اینقدر که فکر می‌کردم، کار سختی نبود. من هم می‌توانم به زیبایی کبک راه بروم.

یک روز کلاغ تصمیم گرفت از آن روز شکل کبک راه برود و این کار را هم کرد. کلاغ نادان با افتخار تمام سرش را بالا گرفت و به راه افتاد و از جلوی هر حیوانی که می‌گذشت، طعنه‌ای به او می‌گفتند. طوطی گفت: آهای، کلاغ! چه کار می‌کنی؟ چیزی شده؟ چرا اینطوری راه می‌روی؟ ولی کلاغ که از غرور کاذبش سرمست شده بود بدون کمترین توجهی به حرف‌های طوطی به راه رفتنش ادامه داد.

کلاغ خودش احساس می‌کرد که به خوبی نمی‌تواند راه برود و تعادلش را حفظ کند. ولی از اینکه می‌دید همه‌ی حیوانات متعجب شده‌اند و با انگشت او را به یکدیگر نشان می‌دهند و می‌خندند، لذت می‌برد. او فکر می‌کرد آنها از زیبایی راه رفتن یک کلاغ تعجب کرده‌اند.

کمی که جلوتر رفت جغد دانا که روی شاخه‌ای در حال چرت زدن بود، صدای خنده و قهقهه‌ی حیوانات و پرندگان را شنید. چشمانش را باز کرد او هم از دیدن کلاغی که سعی می‌کرد شبیه کبک راه برود خنده‌اش گرفت. کلاغ را صدا کرد و گفت: کلاغ! چه کار می‌کنی؟ بعد از یک عمر صاف راه رفتن و پرواز کردن، حالا می‌خواهی خودت را شبیه پرندگان دیگر بکنی. کلاغ که همزمان هم راه می‌رفت و هم حرف‌های جغد را گوش می‌کرد ناگهان پاهایش پیچ خورد و افتاد روی زمین صدای خنده‌ی دسته جمعی حیوانات بلند شد.

کلاغ خجالت‌زده شد و آمد خودش را جمع و جور کند و به سبک راه رفتن خودش به راهش ادامه دهد، که دید نمی‌تواند. کلاغ اینقدر این چند روزه دقت و تمرکز کرده بود که دقیقاً مثل کبک راه برود، حالا که زمین خورده و پایش درد گرفته بود، دیگر حتی قادر نبود مدل خودش هم راه برود. این بار حیوانات و پرندگانی که تا آن لحظه از روی توانایی عجیب کلاغ به او نگاه می‌کردند و می‌خندیدند، تعجب کردند که او دیگر نمی‌تواند به خوبی به سبک خودش راه برود که جغد دانا گفت: عجب کلاغ نادانی! آمدی راه رفتن کبک را یاد بگیری، راه رفتن خودت هم یادت رفت.

این بود باز آفرینی مثل کلاغ خواست راه رفتن کبک را یاد بگیرد راه رفتن خودش را هم فراموش کرد

 

باز آفرینی ضرب المثل کلاغ و کبک  : شماره چهار

 

بازآفرینی ضرب المثل کلاغ خواست راه رفتن کبک را یاد بگیرد : در گذشته های نه چندان دور کلاغی به نام پر سیاه بر روی شاخه ی خشکیده ی درختی نشسته بود.

آفتاب در حال غروب بود و از هر طرف صدای آواز پرندگان باغ می آمد. پر سیاه دلش گرفته بود.او به غروب و کوه های سر به فلک کشیده می نگریست. خیلی دوست داشت به کوه سفر کند.

پرنده های آن جا را ببند،با آنها دوست شود و حرف بزند دوست داشت بداند که پرندگان کوه چگونه آواز می خوانند، چگونه پرواز می کنند ، چگونه راه می روند و… . اما حیف که کوه دور بود، او آن جا را نمی شناخت. پر سیاه نه تنها کوه ،بلکه هیچ جا را نمی شناخت. او در تمام عمر خود پایش را از باغ بیرون نگذاشته بود. یعنی جرات نکرده بود از باغ دل بکند،هر اطلاعاتی هم که داشت، از این و آن شنیده بود.آه بلندی کشید و به شاخه ی دیگر پرید. پرستوها در حال بازی بودند.یکی از آن ها کنار پر سیاه نشست و گفت:«چیه رفیق تو همی ، چی شده؟». پر سیاه برگشت و شمرده شمرده گفت:«هیچی،نمی دونم،همین جوری دلم گرفته » .پرستو گفت:«همین جوری که نمیشه،لابد چیزی شده!». پر سیاه گفت« می خوام سفر کنم.شما چجوری سفر می کنین؟». پرستو شروع کرد به تعریف کردن از سفرهای گذشته اش و … . پر سیاه صبح زود از خواب بیدار شد،کوله بارش را جمع کرد و راهی شد. از دشت هموار و رودخانه ی زیبا گذشت. رفت و رفت تا به پای کوه رسید. در کنار درخته ای کوچک آرام گرفت تا نفسی تازه کند. هوای آن جا با هوای باغ کاملا فرق داشت.او احساس آزادی و رهایی می کرد. به راه افتاد و به طرف قلّه ی کوه پرواز کرد. کمی دشوار بود،ولی احساس عجیبی داشت. به تخته سنگ بزرگی رسید.بر روی تخته سنگ نشست. چقدر دنیا از بالای کوه زیبا بود،باغ ها، درخت های گردوی بزرگ چقدر کوچک دیده می شدند. درخت های چنار که در باغ به بلندی،مثل بودند،چقدر کوچک دیده می شدند. آفتاب و آسمان چقدر نزدیک بودند. پر سیاه مات و مبهوت شده بود به هر طرف که نگاه می کرد، چیزهای تازه می دید.پرندگان عجیب و غریب که تا به حال ندیده بود. غرق تماشا بود که صدای آواز پرنده ای نظر او را جلب کرد. سرش را برگرداند؛پرنده ای هم چثّه ی خودش البته کمی چاق تر در حال آواز خواندن بود، پر سیاه سلام کرد و گفت:«سلام من پرسیاه هستم، در باغ زندگی می کردم،تازه به اینجا آمدم.پرنده برگشت رو به پرسیاه کرد و گفت:«سلام من کبک هستم خیلی خوش آمدی. مواظب خودت باش شب های کوهستان سرد است. من دیگر باید بروم بعدا می بینمت.خداحافظ. کبک راه افتاد.

قدم های متناسب برمی داشت، خرمان خرمان سینه ی کوه را بالا می رفت. پر سیاه محو راه رفتن کبک شده بود او تحت تاثیر ادب ،متانت،آواز و راه رفتن کبک قرار گرفته بود. تصمیم گرفت راه رفتنش را یاد بگیرد. کمی تمرین کرد،ولی سخت بود،باخودش گفت: فردا دوباره کبک را می بینم و راه رفتن او را یاد می گیرم، شب را در زیر درختچه ای کوچک به صبح رساند و کبک را دوباره در همان جای قبلی دید و از او خواست که راه رفتنش را به او بیاموزد. کبک گفت:راه رفتن خودت که هست!راه رفتن ما به دردت نمی خورد، پر سیاه اصرار کرد و کبک هم راه رفتنش را به او آموزش داد. امّا پر سیاه نمی توانست یاد بگیرد.مدتی گذشت، پر سیاه به باغ برگشت.او نه تنها را رفتن کبک را یاد نگرفته بود، بلکه راه رفتن خودش را هم فراموش کرده بود.

بنابر این این ضرب المثل را بکار میبریم کلاغ خواست راه رفتن کبک را یاد بگیرد راه رفتن خودش را هم فراموش کرد

 

باز آفرینی ضرب المثل کلاغ و کبک  : شماره پنج

 

بازآفرینی ضرب المثل کلاغ خواست راه رفتن کبک را یاد بگیردکلاغ قصه ما همیشه در حال پرواز بود و هی از این سو به آن سو پرواز می کرد.

زمانی که در حال پرواز بر روی مزرعه زرد پوش پر از گندم بود,دوست خوبش مرغابی را دید که به خوشه های گندم زل زده است,از این عمل دوستش متعجب شد و با کنجکاوی فراوان به سمت دوستش پرواز کرد.

از او پرسید:ای مرغابی عزیز برای چه به آن گندم ها نگاه میکنی؟چه چیزی در آن گندم هاست که تو را مجذوب خود کرده است؟.مرغابی پاسخ کلاغ را در حالی داد که با بالش به نقطه ای درون مزرعه اشاره می کرد,او گفت:آن کبک را میبینی؟زیبا راه نمیرود؟,چند روز پیش از رهبر دسته قو ها شنیدم که میگفت کبک داخل مزرعه گندم بسیار زیبا راه میرود,به همین دلیل آمدم اینجا تا واقعیت را با چشمان خود ببینم.

کلاغ حسودی اش گل کرد و تصمیم گرفت یاد بگیرد مانند کبک راه برود.

هر روز صبح پشت لانه ی کبک منتظر می ماند تا وقتی که کبک از لانه اش خارج شود,سپس راه رفتن او را تقلید میکرد.این کار کلاغ تبدیل به یک عادت برای او شده بود,او بدون اینکه کسی بفهمد این کار را انجام میداد.

روز ها گذشتند و گذشتند تا اینکه روز گردهمایی پرندگان رسید,روزی که همه ی پرندگان به دیدن لاکپشت دانا میرفتند.

کلاغ تصمیم گرفت به این مراسم برود و نحوه راه رفتن جدید خود را به نمایش بگزارد تا تحسین و تمجید دیگران را بشنود.

او در وسط جمعیت فرود آمد و شروع به راه رفتن کرد اما به جای اینکه صدای تشویق بشنود صدای خنده شنید و فهمید که پرندگان او را مسخره میکنند,در همین فکر ها بود که تعادل خود را از دست داد و نقش بر زمین شد و دیگر نتوانست راه برود.

لاکپشت که ماجرا را فهمیده بود گفت:کلاغ خواست راه رفتن کبک را یاد بگیرد,راه رفتن خودش را هم فراموش کرد.

بنابر این این ضرب المثل را بکار میبریم کلاغ خواست راه رفتن کبک را یاد بگیرد راه رفتن خودش را هم فراموش کرد

 

باز آفرینی ضرب المثل کلاغ و کبک  : شماره شش

 

بازآفرینی ضرب المثل کلاغ خواست راه رفتن کبک را یاد بگیرد :  روزی روزگاری در شهر پرنده ها، کلاغی مغازه کفش فروشی داشت. یک روز صبح کبکی وارد مغازه شد و از کلاغ چند مدل کفش خواست تا آنها را امتحان کند.

کبک هر کدام از کفش ها را می پوشید، طول مغازه را قدم میزد. کمی بعد، کلاغ متوجه ظرافت قدم برداشتن و خرامان راه رفتن او شد و آن قدر از راه رفتن کبک خوشش آمد که وقتی کبک کفش مورد نظرش را انتخاب کرد، کلی به او تخفیف داد.

از عصر همان روز، کلاغ شروع به تمرین کرد تا بتواند مثل کبک راه برود و در نظرش، راه رفتن خودش زشت و بدقواره جلوه می کرد. یک هفته کامل، صبح و شب جلوی آینه تمرین می کرد.

یک روز صبح، دوست قدیمی اش به مغازه آمد تا به او سر بزند. کلاغ که نمی خواست دوستش ماجرا را بداند هرچه سعی کرد از پشت پیشخوان مثل یک کلاغ بیرون بیاید، نتوانست.

یک قدم بر می داشت و قدم بعد زمین می خورد. دوستش که متعجب شده بود ماجرا را پرسید و بعد ازشنیدن گفت: می خواستی راه رفتن کبک را یاد بگیری، راه رفتن خودت را هم فراموش کردی؟

بنابر این این ضرب المثل را بکار میبریم کلاغ خواست راه رفتن کبک را یاد بگیرد راه رفتن خودش را هم فراموش کرد

 

باز آفرینی ها و انشا ضرب المثل کلاغ خواست راه رفتن کبک را یاد بگیرد , راه رفتن خودش را هم فراموش کرد ارسالی از اعضا سایت : 

 

بازآفرینی ضرب المثل کلاغ خواست راه رفتن کبک را یاد بگیرد ارسالی از مهسا تهران :  روزی یک مردی بود که خیلی دست و پا چلفتی بود و یک کاری با در امد کم داشت اما میخواست که کار بهتری یاد بگیرد. برای همین از شغلش استعفا داد و به دنبال کار بهتری گشت. او آنقدر به دنبال کاری با در امد بالا گشت اما پیدا نکرد تا یک روز که فردی را دید که شغل او پیمانکاری بود و وضع مالی خوبی داشت؛ او تصمیم گرفت که وارد این حرفه شود اما یاد گرفتن این کار برای او سخت بود و مرد علاوه بر این که این کار را یاد نگرفت حتی کار خودش را هم فراموش کرد. ما نباید از دیگران تقلید کنیم، تقلید هر چند خوب یا بد باشد باعث میشود که ما حتی شخصیت خودمان را هم فراموش کنیم.

 

 

بازآفرینی ضرب المثل کلاغ خواست راه رفتن کبک را یاد بگیرد ارسالی از یاسمن شیراز  :  درجنگلی پهناور کلاغی زندگی میکرد.کلاغ بدلیل اینکه همی کارهایش را از دیگران تقلید میکرد دوستی نداشت ،امافقط یک دوست داشت .،کبک. کبک از نظر علم و اگاهی پرنده ایی دانایی بود چندروز بعددرشهر خبری پخش شده بود کلاغ یکی از ان اعلامیه ها را خواند نوشته بود زیبا ترین پرنده ها به این مسابقه بیایند1تمیز مرتب باشند2نوک ودم بلندیی داشته باشند3-4و5و….10-راه رفتن زیبایی داشته باشند.کبک بدلیل اینکه راه رفتن زیبایی داشت همه رامجذور خودكرده بودوکلاغ تصمیم گرفت که راه رفتن اوراتقلیدکند کلاغ دیگرخواب نداشت‌ ازصبح تاشب کبک راتقیب میکرد و به راه رفتنش دقت میکرد شبها‌ هم که برمی گشت راه رفتن کبک راتمرین میکرد بلاخره روز برگزاری مسابقه فرا رسید همه از امدن یک کلاغ به مسابقه تعجب کرده بودند کلاغ با نمره های دست وپاشکسته ایی که گرفته بود خودرا به مرحله اخر رساند اولین نفر کلاغ بود وارد میدان شدوسرش را بالا گرفت وباغرور وتکبر زیاد راه میرفت كه یک دفعه راه رفتن خودش راباکبک قاطی کرد وهمه یک صدا فریاد زدند کلاغ میخواست راه رفتن کبک رایاد بگیرد راه رفتن خودش را هم فراموش کرد.

 

بازآفرینی ضرب المثل کلاغ خواست راه رفتن کبک را یاد بگیرد ارسالی از آرین مشهد :  همیشه در فکر درجات بالاتر ، و رسیدن به مقام برتری بود ، چشمانش برای دیدن موفقیت من طاقت نداشته و دوست داشت همیشه در جایگاهی بالا تر از من باشد . دوستم را میگویم ، همیشه موفقیت من را با دوربین دقیق نگاه میکند و در کمین است تا آن را از چنگ من در بیاورد ، اما ، کار من هیچگونه به کار او مرتبط نبوده و تفاوتمان ، تفاوت زمین تا آسمان است ، اما ، باورش برای او سخت و حضمش دشوار است .
با صحبت های زیاد و تعریف از خود ، در میز کناری من ، مستقر شده و شروع به کار کرد ، اما هرروز ، شکایت پشت شکایت و نارضایتی پشت نارضایتی بر سرش آوار میشد ، با حرف های زیادی که از این و آن در گوشش ضبط شده بود ، تصمیم گرفت تا به کار قبلی باز گردد ، اما امان از آنکه این نارضایتی ها ، استرسش را دو چندان و گنج های ذهنش را به آغوش فراموشی سپرده بود ، و علاوه بر کار من ، دیگر برای کار خودش نیز مفید واقع نشد .

 

بازآفرینی ضرب المثل کلاغ خواست راه رفتن کبک را یاد بگیرد ارسالی از حسین یزد :   روزی روزگاری بود که اقا محسن خانه ای بسیار بزرگ برای زندگی کردن حود و خانواده اش در دهکده ای دوردست ساخت. او قسمتی از خانه خود را محل نگهداری پرندگان کرده بود و همچون درختان و گل های بسیار زیبا و خوش بو کاشته بود. در این مکان پرندگانی همچون: کبک، کلاغ، مرغ، خروس و … نگهداری میکرد. اقا محسن هر روز صبح، ظهر وشب غذای مورد نیاز انها را تامین میکرد. روزی از روزهای بهار بود که کلاغ داشت روی درخت اواز میخواند که یک لحظه چشمش به کبک افتاد که داشت در محوطه قدم میزد و این اقا کلاغ با عجله به سمت او رفت و گفت : ببخشید میتوانم سوالی از شما بپرسم؟ کبک گفت: بفرمایید، امری داشتید؟ کلاغ گفت: من علاقه بسیاری به راه رفتن شما پیدا کرده ام، آیا تو میتوانی راه رفتن خود را به من بیاموزی؟ کبک هم گفت: آری، اما در یک جلسه که نمیشود، باید روزها تمیرین کنی.

خلاصه داستان کلاغ قبول کرد و هروز صبح به ملاقات کبک میرفت و تمرین میکرد و بعداز چندین جلسه اقا کلاغ بسیار خسته و ناتوان شد و گفت: ببخشید من دیگر نمیتوانم ادامه دهم و از این همه زحمتی که برایم کشیده اید متشکرم. بعد کلاغ به پیش دوستانش رفت، دوستانش به او گفتند : آهای، تو چرا بد راه میروی؟ تو که راه رفتنت تغییر کرده است، راه رفتنت مثل ما نیس. کلاغ هم پاسخ داد: من میخواستم راه رفتن کبک را بیاموزم که متوجه شدم که دیگر راه رفتن خود را هم فراموش کرده ام. دوستانش او را مورد تمسخر خودشان قرار دادند ک به او میخندیدند. تا اینکه پس از روزها کلاغ توانست به حالت اولیه (عادی) راه رود. نتیجه گیری: با توجه به این داستان نتیجه میگیریم که خداوند تمام موجودات را با خصوصیات منحصر به فردی افریده است که هرچه تلاش کنند مثل هم که نمیشود هیچ شاید اداب و رسوم خودشان را هم نیز فراموش میکنند.

 

بازآفرینی ضرب المثل کلاغ خواست راه رفتن کبک را یاد بگیرد ارسالی از نگین خوزستان :  حسینی انشای خود را که خواند همه برایش دست زدند.مدتی بعد هاشمی انشایش را خواند اما انشایش مانند حسینی خیلی خوب نبود . حسینی و هاشمی شاگرد اول های کلاس بودند ولی انشا های حسینی بهتر بود.

رفته رفته متوجه شدم که هاشمی ابتدا انشاهایش شبیه حسینی شد.یعنی جملات مشابه،کلمات مشابه وموضوعات مشابه.ولی به مرور دوباره انشاهایش بدتر از قبل شد.ماجرا را از خودش جویا شدم.گفت:راستش از اینکه حسینی از من بهتر انشا می نوشت راضی نبودم. سعی کردم من هم مانند او بنویسم.به تمام انشا هایش با دقت گوش میدادم تا به راحتی مانند او بنویسم و رویش را کم کنم.

دو،سه تا انشا که شبیه او نوشتم؛معلم قضیه را فهمید و گفت خودم انشا بنویسم وگرنه دیگر نمره نمیگیرم.هرچی فکر می کردم نه دیگر می توانستم مانند حسینی بنویسم نه مانند خودم.چون چهار هفته انشا ننوشته بودم و ذهنم قفل شده بود. دایره لغاتم پراکنده شده بود.قلم به دستم نمیرفت.خیلی اوضاع بدی بود. هنوزم چیزی از این اتفاقات نگذشته ولی هنوز راهی پیدا نکردم.

برداشت : بعد از سکوتی من گفتم : اینکه از روی دیگران بنویسی اصلا درست نیست؛هر انسانی باید مثل خودش باشد.تو باید دوباره چندین انشا بنویسی تا ذهنت باز شود.

بعد با لبخند ریزی گفتم:هاشمی خواست انشا نوشتن حسینی را یاد بگیرد،انشا نوشتن خودش راهم فراموش کرد!

 

 

بازآفرینی ضرب المثل کلاغ خواست راه رفتن کبک را یاد بگیرد ارسالی از زهرا از کرج : کلاغ چندروزی بودعاشق کبک قهوه ای رنگ شده بودومی خواست با او ازدواج کند. بنابراین باپدرش به خواستگاری خانم کبک رفت.

خانم کبک که خواستگارهای زیادی داشت ازجغدو پرستو و فاخته برایش غیرباوربود که کلاغی به خوداجازه دهد که ازاو خواستگاری کند،بنابراین خانم کبک تصمیم گرفت که به کلاغ بگویداگرتوانست راه رفتن خودرادرست کندوکبک هاراه بروداوباکلاغ ازدواج می کند.

کلاغ به لانه یشان برگشت هرروزصبح به کبک ها نگاه می کردوسعی می کردکه مثل آنهاراه برودهمه می گفتند:اودیوانه شده وبه اجدادکلاغ برخورده بود که می خواست یکی ازآنهاراه رفتن خود را فراموش کند و از روی کبک ها تقلید کند تا این که یک روز کلاغ به دیدن کبک رفت.

کبک گفت:حالاچندقدمی راه بروولی تاکلاغ آمدراه بروددیدکه مانندروزهایی شده است که بچه کلاغ بودونه تنها راه رفتن خانم کبک را یاد نگرفته بودبلکه راه رفتن خودش را هم فراموش کرده بودوفهمید که هرکس بایدباکسی مثل خودش ازدواج کندوهرگز نباید به خاطرازدواج رفتاروچیزی که دراجدادش رواج است رازیرپابگذارد.

از آن به بعداین ضرب المثل بوجود آمد که  کلاغ می خواست راه رفتن کبک را یاد بگیره راه رفتن خودش راهم فراموش کرد.

 

 

انشا ضرب المثل کلاغ خواست راه رفتن کبک را یاد بگیرد :

 

مقدمه : همه انسان ها برای رسیدن به یک زندگی ایده ال و کسب موفقیت، نیازمند الگو هایی هستند.این الگو ها می توانند پدر و مادر ،افراد مشهور و … باشند و این امری کاملا طبیعی و منطقی است ، چرا که خداوند متعال نیز به تقلید در امور دینی سفارشات فراوان کرده است.

بدنه: البته گاهی اوقات تقلید های نابجا و غیرمنطقی ، باعث آسیب دیدگی و یا سردرگمی می شوند.همانند آن کلاغی که به توجه به توانایی های ذاتی خود تصمیم می گیرد که مانند یک کبک راه برود، غافل از اینکه نه تنها نمی تواند مثل آن باشد، بلکه راه رفتن اصلی خودش را هم به تدریج فراموش می کند.

پس ما نیز باید بکوشیم تا همواره خود واقعی مان باشیم و هیچ گاه ادای فرد دیگری را در نیاوریم.چرا که با این کارنه تنها مثل آن فرد نمی شویم ، بلکه روز به روز از خودمان هم فاصله می گیریم و به بیراهه کشیده می شویم

ضرب المثل کلاغ خواست راه رفتن کبک را یاد بگیرد این موضوع را متذکر می شود که نباید در زندگی تقلید کورکورانه انجام داد چون باعث پشیمانی می شود.

همه ی ما در زندگی فرد یا شخصیتی را به عنوان الگو انتخاب می کنیم و در کارهای خود از آن فرد پیروی می کنیم. در صورتی که این انتخاب آگاهانه و با تحقیق باشد در زندگی ما بسیار موثر خواهد بود اما وای به روزی که این انتخاب نادرست و تقلید کورکورانه باشد…

به همان میزان که تقلید آگاهانه و الگو برداری از فرد درست، می تواند خوب باشد و مسیر خوبی را پیش پای ما بگذارد، تقلید کورکوانه و انتخاب الگوی نادرست می تواند ضربه ی بزرگی به زندگی ما وارد کند.

در انتخاب الگو باید ببینم شیوه ی زندگی و مشخصات فردی الگوی مورد نظر تا چه میزان شبیه به ماست و چه تاثیر مثبتی می تواند بر زندگی ما بگذارد، سپس می توانیم در مواردی که عاقلانه است از الگوی خود تقلید کنیم و از شیوه های صحیحی که او استفاده کرده ما نیز استفاده کنیم.

خداوند متعال هر انسانی را با استعداد خاصی آفریده است و هر کسی در کاری موفق تر می باشد، انتخاب راه و روش زندگی نیز باید در جهت پرورش همین توانایی ها و استعداد ها باشد تا به موفقیت دست پیدا کنیم.

پیاه سازی نسخه ی زندگی هیچ کس، حتی موفق ترین افراد هم برای ما بهترین نیست بلکه درست ترین مسیر، مسیری است که حاصل فکر، اندیشه و مشورت براساس استعداد و علاقه مندی ما باشد و قطعا مطلوب ترین نتیجه از این طریق به دست خواهد آمد.

تقلید کورکورانه باعث نابودی زندگی انسان می شود در نتیجه نه تنها خود باید از آن دوری کنیم باید به دیگران نیز آگاهی ببخشیم تا این این کار اجتناب کنند.

نتیجه : تقلید کورکورانه انسان را از مسیر درست زندگی اش دور می کند.

 

شعر ضرب المثل کلاغ خواست راه رفتن کبک را یاد بگیرد  راه رفتن خودش را هم فراموش کرد : از جامی

 

زاغی از آنجا که فراغی گزید
رخت خود از باغ به راغی کشید

زنگ زدود آینهٔ باغ را
خال سیه گشت رخ راغ را

دید یکی عرصه به دامان کوه
عرضه‌ده مخزن پنهان کوه

سبزه و لاله چو لب مهوشان
داده ز فیروزه و لعلش نشان

نادره کبکی به جمال تمام
شاهد آن روضهٔ فیروزه‌فام

فاخته‌گون جامه به بر کرده تنگ
دوخته بر سدره سجاف دورنگ

تیهو و دراج بدو عشقباز
بر همه از گردن و سر سرفراز

پایچه‌ها برزده تا ساق پای
کرده ز چستی به سر کوه جای

بر سر هر سنگ زده قهقهه
پی سپرش هم ره و هم بیرهه

تیزرو و تیزدو و تیزگام
خوش‌روش و خوش‌پرش و خوش‌خرام

هم حرکاتش متناسب به هم
هم خطواتش متقارب به هم

زاغ چو دید آن ره و رفتار را
و آن روش و جنبش هموار را

با دلی از دور گرفتار او
رفت به شاگردی رفتار او

باز کشید از روش خویش پای
در پی او کرد به تقلید جای

بر قدم او قدمی می‌کشید
وز قلم او رقمی می‌کشید

در پی‌اش القصه در آن مرغزار
رفت براین قاعده روزی سه چار

عاقبت از خامی خود سوخته
رهروی کبک نیاموخته

کرد فرامش ره و رفتار خویش
ماند غرامت‌زده از کار خویش

 

پایان مجموعه

انشا و باز آفرینی درباره ضرب المثل کلاغ خواست راه رفتن کبک را یاد بگیرد

صفحه 46 نگارش هشتم

یاز آفرینی صفحه 46 نگارش هشتم

دیدگاه ها 1 دیدگاه
  1. نازنین
    در تاریخ 1400\/08\/23 :

    ممنون عالی بود

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *