خانه » مطالب درسی » بازنویسی حکایت مردکی را چشم درد خاست صفحه 36 نگارش هشتم

بازنویسی حکایت مردکی را چشم درد خاست صفحه 36 نگارش هشتم

بازنویسی حکایت مردکی را چشم درد خاست صفحه 36 نگارش هشتم
4/5 - (29 امتیاز)

در این مطلب از سایت برای شما کاربران عزیز بازنویسی حکایت مردکی را چشم درد خاست صفحه 36 نگارش هشتم را بازنویسی , معنی , تهیه و منتشر کرده ایم

 

بازنویسی حکایت صفحه 36 نگارش پایه هشتم مردکی را چشم درد خاست. پیش بیطار (دام پزشک) رفت در ادامه این مطلب

 

متن حکایت : 

 

مردکی را چشم درد خاست. پیش بیطار (دام پزشک) رفت که دوا کن؛ بیطار از آنچه در چشم ستوران می کرد، در دیده او کشید و کور شد. حکومت (شکایت) به داور بردند. گفت: بر او هیچ تاوان نیست؛ اگر این خر نبودی ، پیش بیطار نرفتی » . (گلستان)

 

بازنویسی شماره یک حکایت صفحه 36 نگارش هشتم : ( کوتاه )

 

شماره یک : در گذشته های دور در روستایی پیرمردی با خانواده اش زندگی میکرد . روزی پیرمرد دچار چشم درد شد و بعد از چند روز دید که دردش خوب نمیشود و پی برد که دیگر نمیتواند آن درد شدید را تحمل کند , پیش دام پزشکی که بس که کارش درست بود در آن شهر نامش بر سر زبانها بود رفت  و به او گفت که ای دکتر چند روزی است چشم درد مرا کلافه کرده ،چشم مرا درمان کن که امانم را بریده است. دکتر آن دوایی را که در چشم اسب و گاو و … می ریخت در چشمش ریخت و مرد به کل کور شد و پیش قاضی رفت و شکایت مرد را کرد و داستان را تعریف کرد.قاضی که مرد منطقی و عاقلی بود، گفت: مجازاتی برای آن مرد در نظر نمیگیرم زیرا تو خر بودی که پیش دام پزشک رفتی اگر عقل داشتی و انسان بودی پیش دکتر انسانها میرفتی نه دام پزشک. پس از این جا برو که تو مقصری

 

شماره دو : محمد میرزا که مرد ساده لوحی بود,به صحرا رفت تا خار جمع کند. در زمان کار کردن خاری مانند ترکش در چشمش فرو رفت. او که از درد چشم مانند مار به دور خود میپیچید,برای درمان نزد احمد بیطار دامپزشک شهر رفت و شرح حالش را به او گفت.احمد هم از آنچه در چشم حیوانات می ریخت در چشم محمد میرزا ریخت و او را کور کرد.

 

محمد میرزا هم که اکنون هم عصبانی بود و هم درد میکشید به پیش قاضی رفت و از احمد شکایت کرد.

قاضی هم کمی با خود فکر کرد و گفت:احمد هیچ گناهی ندارد, و مقصر اصلی خود محمد میرزا است که اگر ساده لوح نبود نزد کسی نمیرفت که کارش درمان دام و طیور است.

 

بازنویسی شماره دو حکایت صفحه 36 نگارش هشتم : 

 

در گذشته های دور در یک دهکده زیبا مردی به نام رحیم با خانواده اش کار و زندگی میکرد
مرد چند روزی بود که چشم درد داشت و درد چشمش به جایی رسیده بود که امانش را بریده بود
تصمیم گرفت خودش را به دامپزشک برساند و از او بخواهد که او را مداوا کند و افسوس که به این فک نکرده بود دامپزشک با پزشک فرق می‌کند.
خلاصه بعد از طی مسیری نه چندان دور به دامپزشکی رسید و سری سراغ دامپزشک را گرفت.
بعد از اینکه دامپزشک علت امدن مرد را پرسید مرد جواب داد که دردی در چشم دارم
و دیگر طاقت تحمل کردنش را ندارم خواهش میکنم درمانم کن.
دامپزشک که نمیدانست چه به او بگوید تصمیم گرفت از داروهایی که برای درمان چشم گوسفندان و بقیه حیوانات استفاده می‌کند در چشم مرد نیز ریخت.
که یکباره مرد متوجه شد دیگر چیزی نمیبیند و کور شده است
بعد از کلی داد و بیداد و ناسزا گفتن تصمیم گرفت از دامپزشک شکایت کند.
وقتی به نزد قاضی رسیدند، قاضی گفت علته شکایتت چیست مرد؟؟
و مرد تمام جریان را برایش تعریف کرد.
قاضی در جوابش گفت دامپزشک نمیتواند مقصر باشد تو خودت مقصری که با بی عقلی و بدون فکر کردن به جای اینکه برای درمان خودت پیشه پزشکی که مناسب تو باشد بروی نزد دامپزشک رفتی چرا که اون پزشک حیوانات است نه انسان، پس شکایتت بی مورد و باطل است.
باشد تو خودت مقصری که با بی عقلی و بدون فکر کردن به جای اینکه برای درمان خودت پیشه پزشکی که مناسب تو باشد بروی نزد دامپزشک رفتی چرا که اون پزشک حیوانات است نه انسان، پس شکایتت بی مورد و باطل است.

 

بازنویسی شماره سه حکایت صفحه 36 نگارش هشتم : 

 

در گذشته های دور مردی به نام قاسم در شهر بغداد زندگی می کرد که مردم او را شیرین عقل می دانستند و تمام کارهایی که انجام می داد مردم را به خنده می انداخت .

مردم به رفتارش عادت کرده بودند و وقتی کاری داشت آنها برایش انجام می دادند.

در یکی از همین روزها قاسم چشمش به قدری درد گرفت که سرش را به دیوار می کوبید.

از قضا دامپزشکی تازه به شهر بغداد آمده بود و از کارها و رفتارهای قاسم بی اطلاع بود .

قاسم فوراً لباس پوشید و خود را به دامپزشک رساند و به او گفت چشمم درد میکند عجله کن و چشمم را درمان کن.

دامپزشک فکر کرد قاسم او را مسخره میکند، اما وقتی قاسم با عصبانیت به او گفت پس چرا معطل می کنی؟ با خود گفت حالا نشانت می دهم تا دیگر مسخره کردن یادت برود.

دامپزشک از داروی چشم حیوانات در چشم قاسم ریخت.

چند روزی بعد قاسم متوجه شد که چشمش دیگر نمیبیند. با عجله به سمت خانه قاضی رفت و از دامپزشک شکایت کرد که چشم مرا کور کرده است.

قاضی دستور داد دامپزشک را بیاورند، وقتی هر دو پیش قاضی نشستند قاضی به دامپزشک گفت چرا چشم قاسم را کور کردی؟

دامپزشک همه ماجرا را برای قاضی تعریف کرد. وقتی حرف هایش تمام شد قاضی نگاهی به قاسم کرد و گفت: اگر تو اندازه چهارپایان فکر داشتیم برای درمان چشمت پیش دامپزشک نمیرفتی و بعد دستور داد قاسم را از خانه اش بیرون انداختند.

 

بازنویسی شماره چهار حکایت صفحه 36 نگارش هشتم : 

 

در روزگاران قدیم مردی ساده زیست در شهری کوچک به همراه خانواده اش زندگی میکرد. او مردی بسیار ساده بود و شاد و خرم زندگی میکرد. روزی از روزها که مرد از سر کارش برمیگشت از بس خسته بود که شامش را نخورده سر بر بالشت گذاشت و خوابید. صبح که از خواب بیدار شد احساس کرد که سوزشی در چشمانش هست به سرعت رفت و سر و صورتش را شست اما همچنان چشمانش درد داشت و از درد به خود میپیچید. پیش خودش فکر کرد که پیش دامپزشکی که در آن محل بود برود و چشمانش را به او نشان دهد. پس از گذشت یک ساعت نزد دامپزشک رسید و گفت دکتر چشمانش کور شدند لطفا مرا مداوا کن.

دامپزشک هم که فقط دام و طیور را مداوا می کرد فکر کرد که مرد او را مسخره میکند پس از قطره ای که همیشه در چشمان اسب هایش میریخت در چشم این مرد هم ریخت. چشم درد مرد زیادتر شد و پس از گذشت کمی مرد کور شد.مرد که بسیار عصبانی شده بود نزد قاضی آن شهر رفت و بر دامپزشک شکایت کرد. قاضی دامپزشک را فراخواند و از او خواست که چرا باعث کوری چشمان این مرد شده است.دامپزشک هم گفت که آقای قاضی من دامپزشک هستم و کارم به دام ها مربوط میشود و این مرد پیش من آمده بوده من هم قطره ای در چشم او چکاندم. قاضی گفت : بر این دامپزشک هیچ شکایت و مجازاتی روا نیست پس او را آزاد کنید. مرد کور شده هم بسیار خشمگین شد اما قاضی گفت که اگر تو خر نبودی که برای درمان چشمانت پیش بیطار یا همان دامپزشک نمیرفتی.

 

بازنویسی شماره پنج حکایت صفحه 36 نگارش هشتم : 

 

آقای حسینی بعد از اینکه شامش را خورد. تلفن همراهش را برداشت تا اخبار آن روز را بررسی کند. آنقدر از این صفحه به آن صفحه رفت که چشمانش قرمز شد و درد گرفت.

فکر کرد اگر بخوابد، خوب می شود. دستمالی روی چشمانش بست و دراز کشید اما درد خوب که نشد هیچ، بدتر هم شد. آقای حسینی که خیلی آدم تنبلی بود، حوصله نداشت به یک بیمارستان برود.

برای همین به طبقه پایین رفت و از همسایه اش که دامپزشک بود، دارویی برای درمان دردش خواست. همسایه گفت: برادر من عزیز من , من پزشک حیواناتم، تو باید به چشم پزشک مراجعه کنی، آقای حسینی همچنان اصرار کرد.

همسایه که خسته بود و آن روز چهار زایمان گاو انجام داده بود، رفت و قطر ای آورد و همین که آن را در چشم آقای حسینی چکاند، یکدفعه آقای حسینی داد زد: سوختم سوختم و تمام شب درد کشید.

صبح روز بعد به دادگاه رفت و شکایت کرد که همسایه چشم او را کور کرده است. چند روز بعد که دادگاه تشکیل شد و قاضی همه ماجرا را شنید، دام پزشک را بی گناه اعلام کرد.

 

بازنویسی شماره شش حکایت صفحه 36 نگارش هشتم : 

 

در گذشته های دور مردی به نام رحیم زندگی میکرد  . رحیم آدم خسیسی بود به اندازه ای که خساستش آوازه ی همه شهر شده بود . او به دلیل کهولت سن، یکی از چشم هایش کم بینا شده بود. او به دلیل خساست، تقریبا هیچ وقت پیش پزشک نمی رفت. او پند بار سعی کرد خود را مداوا کند اما چون نابلد بود، چشمش بدتر شد. او که می دانست رفتن پیش چشم پزشک برایش هزینه ی زیادی دارد، ترجیح داد پیش دامپزشک برود و این گونه از هزینه ها بکاهد. در بیمارستان، منشی گفت: آقا، حیوانتان کجاست؟ رحیم خودش را به نفهمی زد. تا این که منشی به دامپزشک زنگ زد و گفت که فلان آقا آمده اند. از قضا دامپزشک خصومت دیرینه ای با مش قزبون داشته. او هم بی سروصدا گفت: بفرستش تو. پیرمرد وارد شد ولی دامپزشک را نشناخت. دامپزشک هم بی سر و صدا دستگاهی که مخصوص تمیز کردن چشم حیوانات بود را، در چشم او کشید و چشم پیرمرد قصه ی ما کور شد. پیرمرد پیش قاضی رفت و ماجرا را گفت. قاضی هم فکری کرد و گفت: پیرمرد ابله، اگر تو نادان نبودی، هیچ وفت به دامپزشک مراجعه نمی کردی. دامپزشک هم که دید ماجرا به نفع او تمام شده، با لبخندی شیطانی، دادگاه را ترک کرد…

 

بازنویسی شماره هفت حکایت صفحه 36 نگارش هشتم : 

 

در زمان های گذشته در بیابانی گرم و سوزان ، پیرمردی عازم سفر بود که ناگهان طوفان شدیدی به پا خواست و ذرات گرد و خاک باعث چشم درد وی شد.پیرمرد بیچاره همین که به زور خودش را به شهر رساند، بی خبر از همه جا به سوی دکتر شهر رفت.البته دکتر دام پزشک شهر! و از وی خواست تا دردش را درمان کند.

دامپزشک هم که کل روز را با حیوانات سروکار داشت ، به اشتباه از داروی مخصوص حیوانات به پیرمرد داد و او پس از مدتی به کلی کور شد.

پیرمرد شاکی برای شکایت از دامپزشک به نزد قاضی شهر رفت و ماجرای کور شدنش را به او شرح داد.

قاضی پس از شنیدن ماجرای آن ها به پیرمرد ساده لوح گفت : او هیچ مجازاتی ندارد.چرا که اگر تو به این اندازه نادان نبودی، به جای متخصص چشم ، به پیش دکتر گاو و گوسفند نمی رفتی

 

بازنویسی شماره هشت حکایت صفحه 36 نگارش هشتم : 

 

در گذشته های دور مرد جوانی در روستایی مشغول به کار کردن در بقالی بود و روزگار سپری می کرد تا این که یک روز نا خواسته هنگامی که از خواب شیرینش بیدار شد در چشمانش مقداری درد احساس می کرد .

جوان به این موضوع اهمیتی نداد و به محل کار خود رفت و در آنجا مشغول به کار شد اما هنگامی که مشتری به آنجا می آمد چشمانش درد می گرفت و جنس اشتباهی به مردم تحویل می داد و یا نمی توانست بفهمد چه مقدار پول از مردم دریافت کرده است و این موضوع باعث رنج بردن خود و مشتریان او می شد .

در آن روستا هیچ پزشکی وجود نداشت تا مردمان روستا را درمان کند و مردم روستا باید به شهری که فاصله اش تا روستا بسیار بود می رفتند تا طبیب آن ها را مداوا کند ؛ جوان که نیز بسیار تنبل بود و نمی خواست به شهر برود تصمیم گرفت تا به نزد دامپزشکی که در آن روستا وجود داشت برود و به دامپزشک بگوید که از قطره ای که که برای درمان چشم درد حیوانات استفاده می کند برای چشمان جوان نیز استفاده کند .

هنگامی که دامپزشک قطره ی حیوانات را برای چشم او تجویز کرد و مرد جوان از آن استفاده کرد چشم جوان کور شد و بلافاصله برای شکایت کردن از دست دامپزشک به نزد قاضی رفت و هنگامی که ماجرا را برای قاضی بازگو کرد؛ قاضی در جوابش گفت تو اگر حیوان نبودی به نزد دامپزشک نمی رفتی .

 

بازنویسی ارسالی از سحر صفحه 36 نگارش هشتم : 

 

متن : طاقتش طاق شده بود و کاسه صبرش لبریز ، هر دقیقه درد و سوزشش بیشتر و امانش بریده میشد .
از جایش برخواست تا کاری در راستای بهبودش انجام دهد ، راهش را پیش گرفت و درب خانه دام پزشک را به صدا در آورد و فریاد کنان دام پزشک را صدا میزد و از خاری ک درون چشمانش جا گرفته بود شکایت میکرد .
دام پزشک ، تا حال او را دید و دید کاری از دستش ساخته نیست ، داروی درمان درد چارپایان را مهمان چشم وی کرد و به ناگهان ، دنیا پیش روی مرد تاریک و سیاه شد .
اندکی بعد حکومت او را خواست تا علت کارش را بداند ، دام پزشک در پیش روی قاضی ایستاد و گفت : این شخص اگر خودش را خر نمیدانست ، هیچگاه برای درمان دردش درب خانه دام پزشکی چو من را نمیزد .

 

بازنویسی ارسالی از پارمیس صفحه 36 نگارش هشتم : 

 

یکی بود یکی نبود در گذشته های دور مردی زحمتکش زندگی میکرد که از طریق نجاری زندگی خود را می گذراند این مرد درحالی که داشت کار میکرد یک تیکه چوب بر چشم او پرید این مرد خیلی چشمانش درد میکرد تا اینکه به پیش یک دامپزشک رفت دامپزشک هرکاری که برای خوب شدن چشمان چهار پایان می کرد برای این مرد هم انجام داد بعد از چند روز مرد کور شد این مرد به پیش قاضی رفت و از دامپزشک شکایت کرد گذشت تا گذشت روز دادگاه رسید مرد پیش قاضی رفت و جریان را تعریف کرد قاضی گفت من برای دامپزشک مجازاتی تعیین نمیکنم تو اگر عقل داشتی پیش دامپزشک نمی رفتی.

 

بازنویسی ارسالی از آرین صفحه 36 نگارش هشتم : 

 

در زمان های گذشته پیرمرد حواس پرتی چند روزی چشم درد گرفت بعد از یک هفته دیگر نتوانست درد چشمش را تحمل کند و برای درمان آن نزد دام پزشکی رفت و به او گفت: ای دکتر دانا و توانا که هر دردی را درمان می کنی ، چشم درد دقیقه ای امانم نمی دهد ، این درد من را خوب کن. دام پزشک که چند وقتی حال و حوصله ی خوبی نداشت قطره ای برای پیرمرد تجویز کرد که آن دارو برای درمان چشم بیمار حیوانات استفاده می شد چشم پیر مرد بعد از چند وقت کور شد و او که از این اتفاق شوکه شده بود از دام پزشک نزد قاضی شکایت کرد و قاضی بعد از بررسی ماجرا روبه پیرمرد کردو گفت:ما مجازاتی برای این دام پزشک نداریم چون اگر تو از الاغ بیشتر می فهمیدی برای درمان چشم خود پیش یک دام پزشک که حیوانات را درمان می کند نمی رفتی.

 

بازنویسی ارسالی از نیوشا صفحه 36 نگارش هشتم : 

 

در روزگاری و در بلاد و روستایی پیر مردی به علت پیری به چشم درد دچار شد. او برای مداوای چشمان خود نزد دامپزشک رفت. دامپزشک بعد از پرسیدن مشکل او با تعجب اشتباه پیرمرد را برایش توضیح داد اما پیرمرد گفت:”من نزد تو آمدم تا مداوایم کنی. توهم که دکتر هستی پس چرا درنگ میکنی؟زودتر از این درد رهاییم ده. ”دامپزشک ناچار دارویی را که برای چشم حیوانات استفاده میکرد درون چشم پیرمرد ریخت تا از شر او خلاص شود. پیرمرد چندی بعد کور شد و برای شکایت از دامپزشک نزد قاضی رفت. او ماجرا را برای قاضی توضیح داد و قاضی با پاسخی دندان شکن گفت:”دامپزشک بی گناه است. بلکه گناهکار خودت هستی. مگر تو حیوان هستی که نزد دکتر حیوانات رفتی؟داخل دادگاهم جای حیوانات نیست. پس دگر حرفی برای گفتن نمی ماند. ”پیرمرد که از پاسخ عاجز بود با عصای خود تق تق کنان بیرو رفت و تا آخر عمر از کوری چشمانش رنج برد.

 

بازنویسی ارسالی از زهرا صفحه 36 نگارش هشتم : 

 

روزی مرد نادانی به چشم درد مبتلا شد و از درد ناتوان شده بود که به دامپزشک روستا مراجعه کرد و دامپزشک گفت دارو هایی که من استفاده می کنم برای چهار پایان است نه برای انسان ها گفت برای من مهم نیست که داروهایی که تو استفاده می کنی برای چهار پایان است یا انسان ها دامپزشک دارویی را در چشم او ریخت و چشم او کور شد بین دامپزشک و ان مرد نادان دعوا شد و اختلاف پیش امد و ان مرد پیش قاضی شکایت خود را از دام پزشک کرد و قاضی گفت ای مرد تو اینقدر نادان هستی که به جای ان که پیش پزشک بروی پیش دام پزشک رفتی پس این برای نادانی توست.

 

بازنویسی ارسالی از محمد حسین صفحه 36 نگارش هشتم : 

 

در روستاهای دور در یک روستا مردی چشمش درد میکرد وبهفکر این بود که به بیطار دام پزشک برود و آماده رفتن به دام پزشک کرد وقتی به دام پزشک رسید چشمش را به آن نشان داد دام پزشک هم درمانی راکه برای حیوانات دیگر انجام میداد را برای ار انجام داد مرد کور شده بود برای شکایت و به قاضی رفت و موضوع را توضیح داد و قاضی جواب داد که : او هیچ حقی ندارد و اگر حیوان یا (خر) نبود نزد دام پزشک نمی رفت. (رضوان امیری مدرسه شاهد نجمه)

 

بازنویسی ارسالی از ماعده صفحه 36 نگارش هشتم : 

 

روزی یک مرد که مدام چشمش درد میکرد و از درد رنج می برد میخواست پیش یک دام پزشک که دکتر حیوانات بود برود اوبه دیدن دامپزشک رفت وگفت :من چشم هایم چند روزی است که درد میکند لطفا برایم یک داروی چشم که چشمم را خوب می کند بنویس. دامپزشک که داروی چشم برای یک ادم را نداشت به او داروی که برای چشم حیوانات استفاده میشه را نوشت و بعد که مرد آن را داخل چشم خود کرد احساس کرد که چشمانش تار میبیند و چشم هایش دیگر چیزی ندید او که خیلی ناراحت شده بود رفت پیش قاضی واز دامپزشک شکایت کرد و قضیه را به قاضی گفت قاضی در جواب به او گفت او خطا کار نیست تو یک ادم پست و نادانی اخر مگر میشود پیش دکتر حیوانات رفت و پیش یک دکتر حسابی نرفتی پس خودت برای خودت بد بختی درست کردی.

 

بازنویسی ارسالی از ستاره صفحه 36 نگارش هشتم : 

 

روزی ناصر چشمش درد گرفت.پیش دامپزشک رفت و به او گفت من چشمم درد میکند،درد من را دوا کن.دامپزشک از آن دارو و موادی که در چشم چهارپایان میریخت در چشم ناصر نادان هم ریخت. چند روز گذشت و ناصر کور شد.به دادگاه رفت و پیش قاضی از دامپزشک شکایت کرد.قاضی گفت:دامپزشک هیچ تقصیری ندارد و مقصر خودت هستی.ناصر با تعجب گفت:مقصر خودم هستم؟ آخر چرا؟ قاضی گفت:تو اگر نادان و بی عقل نبودی برای درد چشمت به پیش دامپزشک نمیرفتی.

 

بازنویسی ارسالی از فرزاد صفحه 36 نگارش هشتم : 

 

در زمان های قدیم مردی تنبل و بسیار ثروتمند زندگی میکرد یکی از روزها چشمش درد می کند و می گوید مشکلی نیست فردا چشمم خوب میشه ولی هر روز دردش زیاد تر می شود و روزی می رود کنار دام پزشک وبه او می گوید می توانی یک درمان به من بدهی و دام پزشک خمیر حیوانات به چشمش برای همیشه کور شد و مرد رفت کنار قاضی شهر شان تا شکایت از دام پزشک کند و ماجرا را برای قاضی شرح داد و قاضی گفت خطا از خودت نه از دام پزشک،دام پزشک دانسته که شما هر هستی.

 

بازنویسی ارسالی از سامان صفحه 36 نگارش هشتم : 

 

در گذشته های دور مرد ساده لوح و کوته فکری به نام رحیم زندگی میکرد . روزی از روز ها رحیم گوش پاک کنی را که روز قبل هنگامی که از حمام آمده بود، استفاده کرده بود ، داخل چشمش کرد و چشم درد گرفت و کاسه ی چه کنم چه کنم دستش گرفت.

سپس کمی فکر کرد و گفت باید نزد چشم پزشک بروم. او با امید بهبود درد چشمش شال وکلاه کرد و از خانه بیرون رفت نا این که فرد سفید پوشی را دید و به گمان آن که دکتر است نزد او رفت. سپس از مرد سفید پوش شغلش را پرسید و مرد سفید پوش در جواب به دکتر گفت که من دامپزشک هستم. رحیم با خودش گفت حیوان ها چشم دارند من هم چشم دارم. همه ی ما را نیز خدا آفریده پس تفاوتی میان من و حیوانات در علاج چشم درد نیست بنابراین از دامپزشک خواست تا دارویی را که برای گاو و گوسفندان استفاده می کند برای او نیز تجویز کند تا بهبود یابد. دامپزشک هم غافل از همه جا دارویی را در چشم رحیم ریخت و او به جای بهبود برای همیشه چشم از دیدن تصاویر این دنیا بست و کور شد. رحیم پیش قاضی رفت و داد و هوار کرد که بیطار مرا کور کرده است. قاضی گفت کار او این است که اگر کسی به او مراجعه کرد او را درمان کند و همیشه حیوانات را پیش دامپزشک می برند و گناه از او نیست بلکه اینجور که از شواهد پیداست تو خود را هم رده ی خری فرض کرده ای و پیش بیطار رفته ای ،غافل از اینکه :

کار هر کس نیست خرمن کوفتن گاو نر می خواهد و مرد کهن

برای علاج چشمانت به دامپزشک مراجعه کرده ای . قاضی به عنوان حسن ختام گفته هایش رو کرد به رحیم و گفت تا این لحظه از عمرت خری بوده ای و مثل خران زندگی کرده ای از الآن نیز تا انتهای عمرت همانند موش کور زندگی کن و ضمن تنوع، تجربه ی جدیدی کسب کن.

رحیم مابقی عمرش را سپری کرد و عمرش به پایان رسید و روز محشر به پا شد.

ندا آمد که همه ی حیوانات به بهشت بروند.

رحیم هم دنبال حیوانات دیگر راهی بهشت شد که ندا آمد :

رحیم تو چرا می روی؟ رحیم جواب داد هه!!! زرنگی؟؟!! تا توی دنیا بودم بهم

می گفتن خر ؛حالا که به اینجا رسید شدم آدم؟!

دوباره ندا آمد که تا حالا این قدر قانع نشده بودی. بهشت بر تو گوارا باد ای رحیم خر!!!

 

بازنویسی ارسالی از نرگس رفیعی صفحه 36 نگارش هشتم : 

 

یکی از روز ها که مثل همیشه در کوچه به شیطنت و بازی مشغول بودم یکی از همسایه ها مرا دید و به دنبال من دوید من هم پا گذاشتم به فرار حالا ندو کی بدو یکدفعه همچین با مخ اومدم تو آسفالت که تا دربی دیگه هم به هوش نیامدم که نیامدم اومدم چشمهایم را باز کنم که یک هو آخ آخ آخ چِشَم ای وای من چِشم نازنینم ای وای قربونت برم چشم عزیزم آخر الان وقت درد گرفتن بود ، الان من چه جوری از دست این آقاهه فرار کنم ؛ به مامان بگم چشمم چه شده ؟!هان!

آقاهه هم سفت گوش ما روگرفته بود ول نمیکرد آقا تورو به خدا چشمم درد میکنه حداقل گوشم رو ول کن .آخ آخ آخ آخ آقا تمنای وجودت ، فدات شوم ، دورت بگردم ، عزیزم چِشَم داغان

شده ؛ ولم کن ! آقای همسایه دلش به حال ما سوخت و گوش ما را ول کرد ما هم با چشم کوران ، لنگ لنگان به سمت مطب پزشک رفتیم ؛ البته خیلی آرام ، خییییلی آرام .

فکر کنم تا جام جهانی بعدی هم به مطب پزشک نرسم ؛ با این چشم کور و پای داغان و ناقص ؛ ولی خب رسیدیم رفتیم پیش آقای دکتر .آقای دکتر هر چیزی که فکر میکنی چشم درد چشم آبی چپ خوشگل داغان شده ی ارسطو را عالی میکند بیا بریز تو چشمم .آقای دکتر به بخش اورژانس عمل جرّاحی روی چشم ارسطو ارشمیدوس

دکتر یک چیز خنک ریخت توی چشمِمان اولش خوب بود ولی بعدش افتضاح بود فکر کنم از درد چشمم اندازه ی قدّ بلندقدترین بازیکن جهان هم بیشتر پریدم ،فکر کنم آن یک کمی دیدمان از جهان سیاه سفید شد که قبلاً قرمز قهوه ای با طعم آدامس در آب بود البته آدامس دارچین قربونش برم! کلاً! آخرمن چه بگویم،به تو دکتردکتر با خونسردی تمام گفت : عزیزم من دامپزشک هستم دیدم چون وضعیتت خیلی خراب است گفتم کمکت کنم که متاسفاً چِشمِت کور شد به کوری چشم حسودان ! بعله ما هنوز که هنوز است با چشم چپ نمیتوانیم ببینیم ، ولی یک نتیجه ی خوب دیگران ازمون گرفتند که :

اگر او تابلو را می خواندی یا حداقل گاو و گوسفندها را می دیدی به پیش دامپزشک نمیرفتی .))

 

معنی این حکایت :

مردی چشم درد گرفت و پیش دامپزشک رفت تا دکتر چشم هایش را درمان کند . پس زمانی که نزد دامپزشک رسید گفت : ای دکتر چشم هایم را درمان کن . دامپزشک هم از آن دارویی که در چشم های اسب و حیوان های دیگر میریخت و درمانشان می کرد , در چشم های این مرد ریخت و چشم های مرد کور شد و دیگر جایی را نمیدید.

مرد پیش قاضی رفت و از ان دکتر دامپزشک شکایت کرد . درهمین حال قاضی گفت : هیچ مجازاتی برای دامپزشک در نظر نمیگیرم زیرا اگر تو خر نبودی برای درمان درد خود پیش دامپزشک نمی رفتی و پیش دکتر انسان ها میرفتی.

 

پایان بازنویسی حکایت صفحه 36 نگارش پایه هشتم

حکایت مردکی را چشم درد خاست پیش بیطار ( دامپزشک ) رفت کاری از گروه آموزشی درس کده

 

 

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *