خانه » مطالب درسی » بازنویسی حکایت شخصی شتری گم کرد صفحه 95 نگارش هفتم

بازنویسی حکایت شخصی شتری گم کرد صفحه 95 نگارش هفتم

بازنویسی حکایت شخصی شتری گم کرد صفحه 95 نگارش هفتم
4.2/5 - (33 امتیاز)

در این مطلب از سایت برای شما کاربران عزیز بازنویسی حکایت نگاری  شخصی شتری گم کرد صفحه 95 نگارش هفتم را تهیه و منتشر کرده ایم

بازنویسی حکایت صفحه 95 کتاب نگارش هفتم , بازنویسی حکایت شخصی شتری گم کرد کتاب نگارش پایه هفتم , بازنویسی درس 8 هفتم صفحه 95 , بازنویسی کوتاه حکایت شخصی شتری گم کرد به زبان ساده , جواب و گام به گام صفحه 95 نگارش هفتم

 

حكايت زير را به نثر ساده امروزی بازنویسی کنید :

شخصی شتری گم کرد. سوگند خورد که اگر شتر را پیدا کند ، آن را به یک درم بفروشد. چون شتر را یافت از سوگند خود پشیمان شد….

 

بازنویسی حکایت شخصی شتری گم کرد صفحه 95 نگارش هفتم :

 

مردی که صاحب یک شتر بود، شترش را گم کرد. نذر و دعا کرد که سوگند می‌خورم اگر شترم پیدا شود، آن را به قیمت یک درهم (یک سکه نقره) که برای آن شتر بسیار ارزان بود می‌فروشم. وقتی شترش پیدا شد از نذری که کرده بود پشیمان شد. اما چون می‌خواست سوگند خود را نشکند و گناه نکند، کلک و حقه ای زد. او یک گربه را در گردن شترش آویزان کرد و به بازار رفت و گفت: من این شتر را به قیمت یک درهم و آن گربه که در گردنش آویزان است را به قیمت صد درهم می‌فروشم. اما شرط فروشم این است که آن ها را فقط با هم می‌فروشم. چه کسی خریدار است؟

 

بازآفرینی حکایت شخصی شتری گم کرد صفحه 95 نگارش هفتم :

 

در شهری نسبتا بزرگ مردی به نام مظفر زندگی میکرد که به بد قولی مشهور بود.

 

در یکی از روزها وقتی مظفر به صحرا رفت شترش را گم کرد ، از قضا هیچکس هم در صحرا نبود.

شروع کرد به گریه کردن چون اگر شترش پیدا نمیشد نمیتوانست به خانه برگردد و خوراک گرگ ها میشد.

رو به آسمان کرد و گفت خدایا من قول میدهم اگر شترم پیدا بشود آن را به بازار ببرم و به قیمت یک درهم میفروشم .

چند ساعتی گذشت و مظفر از این طرف صحرا به آنطرف میرفت تا بالاخره شترش را پیدا کرد .

خدا را شکر کرد. در راه که به خانه بازمیگشت یادش افتاد چه اشتباهی کرده و چه قول بزرگی داده.

شتر به این گران قیمتی را کدام عقل سالمی یک درهم میفروشد؟
با خودش فکر کرد و نقشه کشید و خوشحال به سمت خانه رفت. وقتی به بازار رفت در راه گربه ای را گرفت و به حلق شتر آویزان کرد. در بازار فریاد میزد شتر یک درهم و گربه صد درهم هر دو را باهم میفروشم.

یکی از عابران درحالی که از کنارش رد میشد گفت قیمت شتر ارزان است اگر گربه همراهش نبود خوب بود.

مظفر گفت هردو را با هم میفروشم تکی نمیفروشم. خلاصه شب شد و هیچکس از مظفر شتر و گربه اش را نخرید وقتی به خانه بازگشت روبه آسمان کرد و به خدا گفت خودت که شاهد بودی.من میخواستم بفروشم اما کسی خریدار نبود.

 

گسترش حکایت شخصی شتری گم کرد صفحه 95 نگارش هفتم :

 

یه نفری شتری را گم کرده بود . قسم خورد که اگه شتر خودش را پیدا کند آن را به یک درهم (مقدار پول کم در ان زمان ) بفروش برساند . زمانیکه آن شخص شتر خود را پیدا کرد از قسمی که خورده بود پشیمان شد و برای این که قسمی که خورده بود نشکند و به عهد خود پایبند باشد , گربه ای به گردن شتر آویزان کرد و داد زد که چه کسی این شتر را می خرد ؟

شتر را به یک درهم می فروشم و گربه را به صد درهم می فروشم اما شرط فروش این میباشد که هر دو باهم به فروش میرسد و جداگانه فروخته نمیشود.

یک نفر آنجا بود و گفت این شتر ارزان هست موقعی که این قلاده گران قیمت در گردن او نباشد ( به این معنی کاری که آن شخص انجام داد که کسی این شتر را نخرد تا قسمی که خورده بود باطل نشود )

 

بازنویسی کوتاه حکایت شخصی شتری گم کرد صفحه 95 نگارش هفتم :

 

ک نفر شترش را گم کرد. قسم خورد که اگر شترش را پیدا کند آن را به قیمت ارزان به اندازه یک درهم بفروشد. چندی نگذشت که شترش را پیدا کرد اما از قسمی که خورده بود سخت پشیمان شد. به فکر فرو رفت و تصمیم گرفت برای اینکه قسمش را نشکند و بر قسمی که خورده پایند باشد، گربه ای را پیدا کرد و به گردن شتر آویزان کرد و داد زد: چه کسی یک شتر را به قیمت یک درهم و گربه را به قیمت صد درهم می خرد اما به شرطی که هر دو را با هم بخرد که من فقط هر دوی آنها را با هم می فروشم. شخصی که از آنجا می گذشت رو به او کرد و گفت: اگر این زنجیر را به گردن شتر نبسته بودی قیمت آن خیلی ارزان بود و حتما میخریدم.

 

حکایت شخصی شتری گم کرد صفحه 95 نگارش هفتم به زبان ساده :

 

روزی مردی شتر خود را گم کرد و هرچه به دنبال شتر گشت، آن را پیدا نکرد.

قسم خورد که اگر شتر را پیدا کند، آن را به یک درم بفروشد. مدتی گذشت و شتر پیدا شد.

مرد که آن را پیدا کرده بود، از قسم خود پشیمان شد.

کمی فکر کرد و برای اینکه هم به قول خود عمل کرده باشد و هم ضرر نکند، نقشه ای کشید.

او گربه ای را به گردن شتر بست و با صدای بلند گفت: چه کسی اینها را می خرد؟

قیمت شتر یک درم و قیمت گریه صد درم است و هر کس خریدار است،

باید هر دو را با هم بخرد. مردی که از آنجا می گذشت،

با طعنه به صاحب شتر گفت: اگر شتر این قلاده (گربه) را بر گردن نداشت، ارزان بود.

 

داستان حکایت شخصی شتری گم کرد صفحه 95 نگارش هفتم :

 

در جنگلی، از او جدا شده و سپس به نا کجا آباد سر گذاشت، وی، نگران از گم شدن شترش، تمام جنگل را زیر و رو کرده و با خود عهد کرد تا به محض پیداش شتر، آن را یک درم بفروشد، تا عهد را با خود بست، سر و کله شتر پیدا شده و مرد حس پشیمانی در دلش نشست و حیف دانست که شتر به آن زیبایی و سالمی را، یک درم بفروشد.
ناگهان، جرقه ای در سرش به صدا در آمد و به این فکر افتاد که به همراه شتر، گربه ای نیز در گردن او ببندد تا حداقل پول بیشتری دستش را بگیرد.
مرد به میدان شهر رفته و شتر را با گربه ای در گردن، کنار خود نگه داشته و فریاد می زد: عهد بسته ام، چه کسی می خواهد؟ شتری به قیمت یک درم و گربه ای به قیمت صد درم، اما لازم به ذکر است که هر دو را باهم میفروشم، یا هر دو باهم، یا هیچکدام.
ناگهان، شخصی جلو آمده و با نگاهی سر تا پای شتر را با لبخندی با ارنداز کرده و رو به مرد گف: شتر خوب و زیبا و با ارزشی است، البته اگر این قلاده را در گردنش آویزان نمی کردی.

 

انشا حکایت شخصی شتری گم کرد صفحه 95 نگارش هفتم :

 

در یکی از روز ها ، فردی شترش را گم کرد و با خدا قول و قرار گذاشت که اگر شتر پیدا شد او را به یک قیمت ناچیزی بفروشد. طول زیادی نکشید که شتر پیدا شد ، فرد بخاطر علاقه به شتر دلش نمی آمد او را بفروشد و بخاطر همین هم فکر بکری به ذهنش رسید. او تصمیم گرفت در روزی به بیرون برود و شتر را به همراه یک گربه بفروشد. او به بیرون رفت و داد میزد شتر را یک درم و گربه را به صد درم اما هردو را باهم می فروشم. شخصی که از زیرکی او پی برده بود
نزدش رفت و گفت:《این شتر ارزان بود اگر آن گربه را بر گردنش آویزان نمی کردی و مشتری بیشتری داشت》..

 

بازنویسی حکایت شخصی شتری گم کرد صفحه 95 نگارش هفتم با مقدمه بدنه و نتیجه  :

 

مقدمه : روزی شخصی شتر خود را گم کرده بود و این حکایت را از پدر بزرگم شنیده ام بار ها و شیرینی این داستان مرا به سمت خود می کشاند پدربزرگم نیز به این داستان علاقه دارد و همیشه در جمع آن را برای ما تعریف می کند .

متن انشا: روزی شخصی ثروتمند در یک روستای بزرگ زندگی میکرده است و خان روستا بوده است خان انشای ما خانی بوده است که شتر های بسیاری داشت و مردان و زنان بسیاری برای خانه ی این خان کار میکردند تا ان جا که عده ای مشغول نگه داری شتران و عده ای مشغول نگه داری گاو و گوسفندان و عده ای نیز به خانه خان رسیدگی میکردند زندگی با خوشی و خرم به پیش میرفت و همه از زندگی اشان لذت میبردند روزی رسید که یک چوپانی امد به خانه خان و از اون خواست تا گوسفندان خان را نگه دارد خان نیز درخواست وی را پذیرفت و با وی قرار گذاشت تا گوسفندان را سالم نگه دارد روزی چوپان خان تمام گوسفندان خان را برای چرا به کوه برد و شب را در کوه به سر برد ولی هنگام صبح چوپان بلند می شود و میبیند هیچ یک از گوسفندان نیستند چوپان نگران و وحشت زده همه جا را میگردد اما هیچ اثری از گوسفندان نبود چوپان هر لحظه نگران تر می شد و ترس از خان روز و شب برایش نگذاشته بود چوپان سه روز به سمت خانه ی خان نرفت از ترسی که از عصبانیت خان داشت اما چهارمین روز تصمیم خود را گرفت و با خود گفت هر چه بادا باد من میروم به سمت خانه خان و دیگر مهم نیست چه اتفاقی برایم بیفتد هر چند گناه کار منم چرا که باید مراقب گوسفندان میبودم و کوتاهی کردم به خانه خان نزدیک تر که شد نفس عمیقی کشید و رفت رسید به خانه خان بدون گوسفندان خان از چوپان پرسید چرا تنها امده ای و گوسفندان کجا هستند چوپان حرفی برای زدن نداشت سر خود را پایین انداخت خان دوباره پرسید گوسفندان کجا هستند؟ چوپان ارام ارام سر خود را بالاتر میاورد و ناگهان گفت خان مرا ببخش خان متوجه نشد و بلند شد و گفت بگو گوسفندانم کجا هستند؟ چوپان دوباره نفس عمیقی کشید و این بار شروع کرد به حرف زدن گفت خان مرا ببخش آن شب گوسفندان دیدم همگی یک جا نشسته اند و ارام من نیز گفتم یک ساعتی را استراحت کنم ولی وقتی از خواب بیدار شدم دیدم گوسفندان نیستند خان عصبانی شد و گفت تو چوپان خوبی نیستی و از خانه من برو بیرون چوپان ادعا داشت که من چوپان خوبی هستم ولی خان دیگر توجهی به حرف اون نمیکرد گذشت تااین که چوپان دوباره امد و گفت ای خان تو شتر را بده به من و من از ان نگه داری کنم اگر نتوانستم شتر را نگه دارم حرف تورا قبول میکنم که من چوپان خوبی نیستم خان قبول کرد و شترش را به چوپان داد چوپان شتر را به خانه خود برد و از ان نگه داری کرد شبانه شتر را به طویله اش میبرد و در ان را محکم می بست اما اتفاقی افتاد که نباید می افتاد صبح یک روز افتابی چوپان به سمت طویله رفت وقتی دید در طویله باز است نگران شد و بازهم دید شتر نیست چوپان این بار ترسی داشت بیشتر از ترس گم شدن گوسفندان و وقتی نزد خان رفت دیگر ادعایی برای خوب بودن نداشت و تنها حرفی که به خان زد این بود خان مرا ببخش چرا که چوپان خوبی نبودم .

نتیجه : وقتی توانایی انجام مسئولیتی که برای ما سخت است و غیر ممکن را نداریم باید یاد بگیریم مسئولیتی را قبول نکنیم که در اخر برای ناتوانی خود عذر خواهی کنیم و چه بسا چه زیباتر است تشویقی که برای توانا بودن برسد به ما

 

پایان مجموعه بازنویسی حکایت شخصی شتری گم کرد صفحه 95 کتاب نگارش پایه هفتم کاری از گروه آموزشی درس کده

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *