خانه » مطالب درسی » بازنویسی حکایت حاکمی دو گوشش ناشنوا شد صفحه 66 نگارش هشتم

بازنویسی حکایت حاکمی دو گوشش ناشنوا شد صفحه 66 نگارش هشتم

بازنویسی حکایت حاکمی دو گوشش ناشنوا شد صفحه 66 نگارش هشتم
4.5/5 - (11 امتیاز)

در این مطلب از سایت برای شما کاربران عزیز بازنویسی حکایت صفحه 66 نگارش هشتم حکایت حاکمی دو گوشش ناشنوا شد را تهیه و منتشر کرده ایم

 

بازنویسی حکایت حاکمی دو گوشش ناشنوا شد صفحه 66 کتاب نگارش پایه هشتم | حکایت نگاری درس 5

 

متن حکایت صفحه 66  :

حکایت حاکمی دو گوشش ناشنوا شد مداوای طبیبان هم اثری نکرد حاکم از این پیش آمد که باعث شد او دیگر صدای هیچ مظلومی را نشنود بسیار ناراحت بود و نمی‌دانست چه کند روزی شخص دانا این از دست رفت و با اشاره به کمک نوشتن به او گفت ای سلطان چرا غمگین هستید شما یکی از اعضای خود را از دست داده اید خداوند به شما حس دیگری هم داده است که سالمند آنها را بکار بگیر ها کمک می اندیشید و گفت هر راست میگویی من از نعمت های دیگر غافل بودم

 

بازنویسی حکایت صفحه 66 نگارش هشتم :

 

در زمان های گذشته پادشاهی بود عادل که مردم با خیال راحت و با آرامش در سرزمین او زندگی خود را می‌گذراندند؛ فقیران در آرامش به زندگی و ثروتمندان در امنیت به کسب و کار خود مشغول بودند. از اتفاق بد، حاکم عادل داستان ما بیمار شد و شنوایی خود را از دست داد. پس همه برای سلامتی او دست به دعا شدند و اداره کنندگان قصر تمام طبیبان شهر را برای مداوی حاکم فرا خواندند، ولی هیچ درمانی نتیجه مثبت نداشت و شنوایی حاکم بازنگشت…

حاکم که فرد عادلی بود از اینکه دیگر نمی‌توانست شکایت مظلومان را بشنود و به فریاد و دادخواهی آن‌ها برسد، بسیار ناراحت بود و احساس درماندگی و ناامیدی می‌کرد. این خبر در شهر پیچید و همه از این بابت ناراحت و غصه دار شدند؛ تا اینکه این خبر به گوش یکی از دانایان شهر رسید. او که انسان شایسته و خردمندی بود به نزد حاکم رفت و با تلاش به ایما و اشاره و نوشتن مقصود خود، منظور خود را به حاکم رسانید که ای حاکم چرا ناراحت هستید؟ درست است که شما قدرت شنوایی و این حس زیبا را از دست داده‌اید، اما خداوند حس‌های دیگری نیز به شما داده است که به لطف خدا آن‌ها سالم‌اند. پس آن‌ها را برای انجام امور و اداره شهر به کار بگیر…

حاکم فرزانه داستان ما کمی به فکر فرو رفت و گفت: ای حکیم دانا شما درست می‌گویید؛ با این اتفاقی که برای من افتاد، من از نعمت‌های دیگر خداوند غافل شده بودم…

 

 

بازنویسی حکایت حاکمی دو گوشش ناشنوا شد :

 

پادشاه شهری ناگهان دو گوشش ناشنوا شد و دیگر هیچ حرفی را نمی شنوید. همه ی پزشکان و دکتران شهر نیز پادشاه را معاینه کردند اما هیچ کدام از راهکارها نتیجه نداد و پادشاه درمان نشد. حاکم از این اتفاق که موجب شده بود دیگر صدای هیچ انسان مظلوم و نیازمندی را نشنود تا به آنها کمک رساند بسیار ناراحت بود و نمی دانست برای این بیماری چه کند؟! روزی شخص دانا و باهوش و دنیادیده ای به پیش پادشاه رفت و با اشاره و نوشتن منظور و کلام خود را به پادشاه رساند و به او اینگونه گفت: ای سلطان، چرا غمگین و ناراحت هستید؟ شما یکی از حس ها و توانایی های خود را از دست داده اید در حالی که خداوند بزرگ مرتبه به شما حواس دیگر هم داده است که سالم هستند. آن ها را در انجام کارهای خود مورد استفاده قرار دهید. پادشاه کمی فکر کرد و گفت: ای دانشمند، درست می گویی. من از نعمت های دیگر خود غافل بوده ام و آنها را فراموش کرده بوده ام.

 

بازنویسی حکایت صفحه 66 نگارش هشتم :

 

حاکمی در سرزمین زیبایی زندگی می کرد. مردم این سرزمین انسان های شکرگزاری بودند و شکرگزاری خود را مدیون حاکم با تدبیر و خداشناس خود می دانستند.

در این سرزمین زیبا آرامش و آسایش برقرار بود و حاکم اجازه نمی داد هیچ ظلم و ستمی به کسی روا شود. همه مردم در برابر قانون یکسان بودند و هیچ کس بر دیگری برتری نداشت.

ناگهان بیماری عجیبی در شهر شایع شد. عده ای به این بیماری مبتلا شدند و عده ای هم جان سالم به در بردند. تمام اطبا تلاش خودشان را کردند تا این بیماری را برطرف کنند. اما نتیجه ای نداشت.

از قضا حاکم هم یکی از افرادی بود که درگیر این بیماری شده بود. به همین علت در بستر بیماری افتاد و چون درمان اثر نکرد، دو گوش حاکم در نتیجه این بیماری ناشنوا شد.

حاکم زمانی که متوجه این اتفاق شد، وحشت کرد. هیچ صدایی را نمی شنید و فقط حرکت لب ها را می دید. روزها از این ماجرا می گذشت و هیچ کس نمی توانست برای حاکم کاری کند.

همه مردم ناراحت و افسرده شده بودند. هر کس به دنبال راه چاره ای می گشت؛ تا این که بزرگی از بزرگان شهر اجازه ملاقات با حاکم را خواست. او به نزد حاکم رفت و بعد از ملاقات با وی، کف دست حاکم نوشته ای را نوشت و به او فهماند که نباید از این اتفاق ناراحت باشد؛ چرا که خدای بزرگ به جز حس شنوایی، احساس های دیگری نیز در نهاد انسان قرار داده است.

پیر دانا به حاکم فهماند که او می تواند این حس ها را تقویت کند و نقص حس شنوایی خود را جبران کند.

حرف های پیر دانا در حاکم اثر کرد و حاکم به او گفت: “ای پیر دانا! درست می گوی، من از نعمت های دیگر خداوند غافل بودم”

 

بازنویسی ساده حکایت حاکمی دو گوشش ناشنوا شد :

 

حاکمی دو گوشش کر شد و درمان دکتر های آن زمان هم هیچ تاثیری بر روی گوش حاکم نداشت . حاکم از این اتفاق که موجب شده بود که او هیچ صدایی از ادم ها را نشنود خیلی ناراحت بود و نمی دانست چکار کند . روزی یک ادم دانا به پیش حاکم رفت و با اشاره و نوشتن به او گفت ای سلطان چرا غمگین هستی ؟شما فقط یکی از حس های خود را از دست دادی و خداوند به شما حس های دیگر هم به شما داده است که سالم اند و میتوانید از آنها استفاده کنید . حاکم کمی فکر کرد و با ایما و اشاره گفت : ای مرد دانا حرف تو درست است و من از نعمت های دیگری که خدا در وجود من قرار داده است غافل بودم .

 

بازنویسی حکایت صفحه 66 نگارش هشتم :

 

روزی پادشاهی گوش هایش ناشنوا شد. و پزشکان نتوانستند او را درمان کنند. پادشاه به علت اینکه ناشنوا شده و نمیتواند سخنان مردم مظلوم را بشنود بسیار ناراحت بود و نمیدانست چه کاری انجام دهد. یک روز شخصی باخرد به ملاقات پادشاه رفت و به کمک زبان اشاره و نوشتن حرف هایش بر روی کاغذ به پادشاه گفت:درست است که شما حس شنوایی خود را از دست داده اید اما حواس دیگر شما ( بینایی٬بویایی…) سالم هستند و شما میتوانید از آنها کمک بگیرید. پادشاه فکر کرد و گفت: درست میگویی من به یاد سایر نعمت هایی که دارم نبودم.

 

بازنویسی حکایت حاکمی دو گوشش ناشنوا شد :

 

حاکمی دوگوش داشت که براثرحادثه ای کرشد. حاکم تمام پزشکان شهر را صداکرد ولی هیچ فایده ای نداشت چون که دیگر کر شده بود و دیگر نمیتوانست صدای مردمان فقیر رابشنود و به همین خاطر بسیار از این موضوع ناراحت شد و نمی دانست راه چاره چیست ، تااینکه مرد دانایی نزد حاکم آمد و با اشاره به اوگفت درست است که توکر شده ای اما هنوز چشم، پا و دست داری پس به زندگی ات امیدوار باش و از نعمت های خدا غافل مشو.

 

بازنویسی کوتاه حکایت صفحه 66 نگارش هشتم :

 

روزی از روز ها حاکم بر اثر صدای انفجار مهیبی در جنگ ، قدرت شنوایی اش را از دست داد و ناشنوا شد . او به سبب آنکه دیگر نمی توانست صدای عدالت طلبی مظلومی را بشنود و به او یاری برساند ، بسیار غمگین و دل شکسته بود و نمی دانست که چه کند و بسیار کلافه شده بود .

در همان شهر ، شخص دانایی می زیست که بسیار عالم و عارف بود . وقتی مردم شهر او را از وضع ناراحت کننده حاکم با خبر کردند ، خود را به نزد حاکم رساند و به کمک علائم و نوشته به حاکم گفت : ای پادشاه ، برای چه اینقدر غمگین و افسرده هستید ؟ شما تنها یکی از حواس خود را از دست داده اید ؛ دنیا که به آخر نرسیده است . خداوند متعال به شما حس های دیگری هم عطا کرده است که شکر خدا همگی سالم هستند . نا امید نباشید و از آز آن ها بیشتر استفاده کنید.

حاکم با شنیدن سخنان عارف به فکر فرو رفت و سپس گفت : ای حکیم دانا ، حق با توست . من به جز گوش هایم نعمت های زیادی دارم که تا این لحظه از آن ها بی خبر بودم .

 

بازنویسی حکایت حاکمی دو گوشش ناشنوا شد :

 

پس از صدای طبل محکمی که توسط محافظانش از پشت سر به گوشش رسید ، دیگر توانایی شنیدن هیچ چیز را نداشته و حس میکرد کلا از تمامی نعمت ها محروم شده و مرگش ، بهتر از زندگی اش به این حالت خواهد بود ، زیرا دیگر نه میتوانست صدای مظلومان را شنیده و نه میتوانست دیگر به درستی بر شهر حکومت کند و با ناراحتی بسیار ، همیشه در کنجی نشسته و راه حلی برای مشکلش پیدت نمی کرد .
در یکی از روز ها ، یکی از داناهای محل نزد پادشاه آمده و بر کاغذی که در دست داشت نوشت : ای سرورم ، چرا غمگین هستید ؟ شما تنها یک حس خود را از دست داده اید. اما حس های دیگری نیز خداوند در وجود شما قرار داده است که می توانند دست به دست هم داده و شما را به انسان ثابق برگردانند .
حاکم با کمی اندیشیدن در حرف مرد دانا ، به این موضوع پی برده و و رو به او گفت ، حق با تو است ، من به یک نعمت زوم شده و از دیگر نعمت ها غافل شده و قدر باقی توانایی ها و حس هایی که خداوند در وجودم قرار داده را ندانستم .

 

بازنویسی کوتاه حکایت صفحه 66 نگارش هشتم : سارینا

 

حاکمی دوگوش داشت که براثرحادثه ای کرشد. حاکم تمام پزشکان شهر را صداکردولی هیچ فایده ای نداشت چون که دیگرکرشده بودو دیگر نمیتوانست صدای مردمان فقیر رابشنود و به همین خاطر بسیار از این موضوع ناراحت شد و نمی دانست راه چاره چیست ، تااینکه مرد دانایی نزد حاکم آمد و با اشاره به اوگفت درست است که توکر شده ای اما هنوز چشم، پا و دست داری پس به زندگی ات امیدوار باش و از نعمت های خدا غافل مشو.

 

بازنویسی کوتاه حکایت حاکمی دو گوشش ناشنوا شد : مهسا

 

روزی روزگاری در یکی از شهر ها پادشاهی بود که به مردمان فقیر کمک میکرد یک روز که از خواب بلند شد و رفت که به فقرا کمک کند فهمید که دیگر هیچ صدایی را نمی شنود و طبیب ها را فرا خواندند تا پادشاه را درمان کننداما طبیبان هر چه تلاش کردند نتوانستند پادشاه را معالجه کنند تا اینکه شخص دانایی از آن شهر می گذشت و حال پادشاه را که فهمید رفت به پیش پادشاه و خواندن و نوشتن را به پادشاه آموخت و به پادشاه گفت فقط یکی از حس های خود را از دست داده ای خداوند به شما حواس دیگری هم داده که میتوانی با کمک آنها به فقیران کمک کنی پادشاه کمی فکر کرد و گفت آری تو درست میگویی من از نعمت های دیگر غافل بوده ام.

 

بازنویسی کوتاه حکایت صفحه 66 نگارش هشتم : نازنین

 

روزی مرد خردمندی داشت به شهری زیبا که حکومت دلسوزی نسبت به مظلومان بود رفت مرد خردمند داشت در خیابان شهر قدم میزد که صحبت های مردم را شنید که میگفتن و می گریستنند از انها پرسید چه شده است انان گفتند حاکممان کرشده است مرد خردمند رفت دم در دروازه قصر و با سختی وارد قصر شد پیش حاکم حاضر شد و با اشاره و ونوشتن به حاکم فهماند چرا ناراحت هستیدحاکم گفت از این ناراحت هستم که دیگر صدای مردمان مظلوم را نمیشنوم ودیگر نمیتوانم به انها کمک کنم مرد خردمند گفت شما نعمت های دیگری هم دارید که خداوند به شما عطا کرده شما می توانید ببینید و نعمت های زیاد دیگری حاکم در این هنگام به فکر فرو رفت.

 

حکایت حاکمی دو گوشش ناشنوا شد را بازنویسی کنید : رامین

 

در روزگارن قدیم در یکی از سرزمین های دور حاکمی زندگی میکرد که ناخودآگاه دو گوشش ناشنوا شد او هرکاری کرد تا بتواند دوباره بشنود از داروهای مختلف تا پزشک های مجرب اما هیچ کدام فایده ای نداشت از آنجا که این حاکم بسیار دلسوز و مهربان بود و همیشه به نیازمندان کمک میکرد دیگر نمیتوانست به درد ودل های آنان گوش فراخواند واز مساله بسیار اندوهگین بود روزی مرد دانایی خواستار دیدار با وی شد و به او گفت ای پادشاه چرا ناراحتيد شما فقط یکی از حواس خود را از دست داده اید بقیه حواس شما که سالمند شما میتوانید بويسيد بخوانید و…. پادشاه خوشحال گرديدد و گفت آری تو راست میگویی من ازاین همه نعمات بزرگ خداوند بی خبر بوده ام.

 

حکایت نگاری درس 5 نگارش هشتم : آتوسا

 

حاکمی در سر زمین زیبایی حکومت می کرد. سرزمین حاکم (  قفقاز ) نام داشت. مردمان جمان انسات های شکرگزاری خود را مدیون حاکم با تدبیر و خداشناس می دانستند. در این سرزمین رنگارنگ و زیبا ، آرامش و آسایش برقرار بود. حاکم به هیچ کس اجازه ظلم و ستم به دیگری را نمی داد. همه مردم در مقابل قانون یکسان بودند و هیچ کس نسبت به دیگری برتری نداشت.
هر روز با طلوع خورشید ، مردم کسب و کار خود را شروع می کردند. تا اینکه ناگاه بیماری غیر قابل علاجی در شهر شایع شد.بعضی ازمردم به این بیماری نلشناخته مبتلا شدند و بعضی ها از این بیماری ،جان سالم به در بردند . حکیمان شهر نیز از درمان این بیماری عاجز شده بودند . حاکم نیز به این بیماری مبتلا شد . چند روز در بستر خوابید . هیچ یک از حکیمان نتوانستند او را درمان کنند . تا اینکه حاکم ،شنوایی خود را از دست داد . وقتی متوجه شد ، وحشت کرد. هیچ صدایی نمی شنید فقط لب ها را میدید که تکان می خوردند. روز های اول آرام و قرار ندلشت؛اما بعد از چند روز ، غمگین در گوشه ای نشست و به فکر فرو رفت و به هیچ کس اجازه ورود نمی داد.مردم شهر غمگین بودند . بزرگان شهر به دنبال راه چاره به هر جا مراجعه کردند؛ اما هیچ راه چاره ای نبود. تا اینکه پیر دانایی از بزرگان اجازه خواست تا حاکم را ملاقات کند. او به هر ترتیب خود را به حاکم رساند و با نوشتن روی کف دست حاکم ، به او فهماند که نباید ناراحت و غمگین باشد؛ چرا که خداوند به جز حس شنوایی، حس های دیگری به او داده است و او می تواند آنها را تقویت کند و نقص حس شنوایی خود راجبران کند.حرف های پیر تاثیرش را گذاشت و حاکم به او گفت:《ای پیر دانا!درست میگویی ، من از نعمت های دیگر خداوند غافل بودم‌》.

 

پایان مجموعه بازنویسی حکایت حاکمی دو گوشش ناشنوا شد صفحه 66 کتاب نگارش پایه هشتم کاری از گروه آموزشی درس کده

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *