خانه » مطالب درسی » انشا درباره پروانه ای هستید که در تاریکی شب شمعی روشن پیدا کرده اید

انشا درباره پروانه ای هستید که در تاریکی شب شمعی روشن پیدا کرده اید

انشا پروانه ای هستید که در تاریکی شب شمعی روشن پیدا کرده اید
4.2/5 - (29 امتیاز)

در این مطلب از سایت برای شما کاربران عزیز انشا پروانه ای هستید که در تاریکی شب شمعی روشن پیدا کرده اید صفحه 81 نگارش هشتم را تهیه و منتشر کرده ایم

 

انشا پروانه و شمع نگارش هشتم , انشا صفحه 81 کتاب نگارش پایه هشتم , گام به گام صفحه 81 درس 7 نگارش هشتم

به راستی اگر شما پروانه ای هستید که در تاریکی شب شمعی روشن پیدا کرده اید چه میکردید ؟

يكی از موضوع های زير را انتخاب كنيد و درباره آن ها متنی بنويسيد.

 

انشا درباره پروانه ای هستید که در تاریکی شب شمعی روشن پیدا کرده اید :

 

خسته شدم. چند ساعت است که زیر باران پرواز کرده بودم. هوا سرد بود و تاریک. دیگر بال هایم طاقت پرواز نداشت.

دیروز زنبور ها گفتند که باران و طوفان خواهد آمد. خوشبحالشان که خانواده، نظم،اتحاد و خیلی چیزهای دیگر دارند که ما پروانه ها نداریم. شاید من فقط ندارم.

دوستانم مرا ول کردند؛ یا به تابلو ها میخ شده اند و یا به کلکسیون دانشمندان رفتند. مادرم در تور دختر بچه ای افتاد که احتمالا می خواست لای دفترش آنرا بخشکاند. هیچ وقت هم به پارک بازنگشت. آن موقع در پیله بودم. شش ماه از آن قضیه می گذرد. وقتی از حشرات پارک شنیدم و پارک را ترک کردم. خدایا آن نور دیگر چیست؟ چرا خاموش نمی شود تو این باران؟ حتما زیر سقف است.

شمع! خدایا شکرت، چند وقت بود که از سرما و تنهایی و بی مهری بدنم یخ زده بود. بعد از آنکه یخم باز شد، خاطرات تلخم را برای شمع زمزمه کردم. گویی اشک های شمع جاری شد. وقتی که نورش زیادتر می شد فهمیدم که با من همدردی می کند. بعد از چند دقیقه اشک روی اشک بند شده بود. با او احساس امنیت می کردم. خواستم او را در آغوش بگیرم. ایمانم متزلزل شده بود. چشم بر روی عقل و ایمان بستم و فقط به ندای قلبم گوش دادم. با این این آغوش مرا سوزاند ولی دیگر هیچوقت سرد نمیشوم، چون دیگر زنده نمی شوم.

 

 

انشا کوتاه پروانه ای هستید که در تاریکی شب شمعی روشن پیدا کرده اید :

 

خورشید به خواب فرو رفته است و ماه در آسمان، کنار ستاره ها مشغول روشنایی زمین است. از پرواز کردن خسته شدم و بال هایم درد میکنند هیچ جا را نمیبینم به کمی استراحت نیاز دارم، دیگر نای پرواز کردن ندارم. به زمین افتادم و تمام بدنم درد گرفته است. از خدا درخواست کمک کردم که یک پسر بچه با شمعی که در دستش بود به من نزدیک شد و مرا از زمین بلند کرد و یک آه کوچک کشید و مرا در کاسه ای که در دستش بود در کنار شمع گذاشت شمع با چهره مغرور آمیزش رو به من می کند و می‌گوید از اینجا برو من از پروانه ها خوشم نمی آید و در حالیکه من از سرما یخ زده ام گرمایش را به سمت دیگری می اندازد به او گفتم تو چه شمع مغروری هستی؟! این کمک تو به یک پروانه کوچک خسته است که به گرمای تو نیاز دارد؟ اون میگوید اگر من گرمایم را به تو بدهم خودم در این هوای سرد یخ میزنم!! میخواستی در این هوای سرد به بیرون خانه ات نیایی!! آنقدر چشم هایم خسته بودند که به خواب عمیقی فرو رفتم و در یک هوای گرم در زیر نور خورشید از خواب بیدار شدم و هر کجا را نگاه کردم آن شمع مغرور را ندیدم!! زیر پاهایم خیلی گرم شده انگار بر روی یک شعله اجاق گاز دراز کشیده ام؟!! در زیر پاهایم آن شمع مغرور را دیدم که از گرمای خورشید آب شده بود و در خواست کمک می کرد. به او گفتم میخواستی در این هوای گرم به بیرون خانه ات نیایی!! پس هرکس یک زمانی به خواب عمیقی به نام مرگ فرو می رود و فقط خدای یکتا می تواند ما را به زندگی بازگرداند.

 

انشا در مورد پروانه ای هستید که در تاریکی شب شمعی روشن پیدا کرده اید :

 

از میان تمام تاریکی های جنگل، دشت، شهر و خیابان گذشته ام و در جستجوی روشنایی هستم، بال هایم از این همه راهی که پیموده ام خسته اند و دیگر برای پرواز یاری ام نمی کنند.

توانم هر لحظه کم تر و کم تر می شود، آرام کنار یک پنجره می نشینم تا برای رفع این همه خستگی استراحتی کنم، بال هایم را می بندم و نفسی تازه می کنم و به آن طرف شیشه ی پنجره خیره می شوم.

با چشمانم که دیگر به تاریکی عادت کرده است سایه ی محوی می بینم و یک لحظه بعد روشنایی که تمام پنجره و اتاق را روشن می کند، دختری را می بینم که شمعی روشن به دست دارد و آن را به آرامی کنار پنجره می گذارد و پس از باز کردن گوشه ی پنجره، خود کمی دورتر پشت میز چوبی می نشیند و چشم هایش را می بندد.

با تردید و ناباوری از گوشه ی پنجره خود را به آن طرف شیشه و درون اتاق می رسانم و به شمع روشن و شعله ی سوزانش خیره می شوم، من روشنایی و شمع را یافته ام و محو زیبایی فریبنده اش شده ام.

سایه ی خود را می بینم که به پروانه ای بزرگی تبدیل شده و روی دیوار نقش بسته است، با هر حرکت من او نیز مانند موجودی عظیم الجثه به حرکت در می آید.

به چهره ی دخترک نگاه می کنم که چه آرام چشم ها را بسته و در خیال خود غرق شده است و بعد باز به شمعی خیره می شوم که می سوزد و آب می شود و تنها اندک زمان کمی از عمر آن باقی مانده است.

موسیقی آرامی را می شنوم که در فضای اتاق طنین انداز شده است، انگار شعله ی شمع نیز هماهنگ با نوای موسیقی به رقص در آمده و هر لحظه شعله ور تر شده و یا از شدت آن کاسته می شود.

پس از مدتی شمع به انتهای عمر خود نزدیک می شود و بالاخره خاموشی وجودش را فرا می گیرد اما من هنوز به باقی مانده ی شمع خاموشی نگاه می کنم که شعله اش روشنایی و نور را به من هدیه داد.

 

انشا زیبای پروانه ای هستید که در تاریکی شب شمعی روشن پیدا کرده اید :

 

پروانه ای که منم، تاریکی را ترجیح می دهم. دوست دارد در یک تاریکی خنک، بال بزنم و به خودم و جهان بیاندیشم.
اما اگر در مسیر اندیشیدن و بال زدنم به شمعی می رسید، صبر می کردم.
چشمانم را می دوختم به شعله ی آرام و ساکن شمع و سعی می کردم هیچ تکانی نخورم تا یک وقت حرکت بال هایم و جریان باد، تن شعله را نلرزاند.
خوب نگاهش می کردم. به تدریجی سوختن شمع نگاه می کردم و غرق در زیبایی می شدم.
کمی که گذشت احتمال می دهم که یکدفعه به یاد خودم می افتادم و هوس می کردم که بال هایم را نگاه کنم.
وه، چه طرح و نقش زیبایی، چه نظم عجیبی در بال های من نشسته است.
در این میان زیبایی نور شمع و شکافی که به تاریکی می دهد، بی تاثیر نیست.
انگار که این نور شمع هر زیبایی را صد چندان می کند.
دیگر فکر می کنم تا زمانی که شمع تمام شود یا روز بشود و آفتاب بزرگ شمع را در خود پنهان کند، به زیبایی خودم و شمع و نور می اندیشیدم.
به آن کسی که این زیبایی را آفریده است.

 

انشا ادبی پروانه ای هستید که در تاریکی شب شمعی روشن پیدا کرده اید :

 

خورشید به خواب فرو رفته است و ماه در آسمان، کنار ستاره ها مشغول روشنایی زمین است.
از پرواز کردن خسته شدم و بال هایم درد میکنند هیچ جا را نمیبینم به کمی استراحت نیاز دارم، دیگر نای پرواز کردن ندارم.
به زمین افتادم و تمام بدنم درد گرفته است.
از خدا درخواست کمک کردم که یک پسر بچه با شمعی که در دستش بود به من نزدیک شد و مرا از زمین بلند کرد و یک آه کوچک کشید و مرا در کاسه ای که در دستش بود در کنار شمع گذاشت شمع با چهره مغرور آمیزش رو به من می کند و می گوید از اینجا برو من از پروانه ها خوشم نمی آید و در حالیکه من از سرما یخ زده ام گرمایش را به سمت دیگری می اندازد به او گفتم تو چه شمع مغروری هستی؟!
این کمک تو به یک پروانه کوچک خسته است که به گرمای تو نیاز دارد؟
اون میگوید اگر من گرمایم را به تو بدهم خودم در این هوای سرد یخ میزنم!!
میخواستی در این هوای سرد به بیرون خانه ات نیایی!!
آنقدر چشم هایم خسته بودند که به خواب عمیقی فرو رفتم و در یک هوای گرم در زیر نور خورشید از خواب بیدار شدم و هر کجا را نگاه کردم آن شمع مغرور را ندیدم!!
زیر پاهایم خیلی گرم شده انگار بر روی یک شعله اجاق گاز دراز کشیده ام؟!!
در زیر پاهایم آن شمع مغرور را دیدم که از گرمای خورشید آب شده بود و در خواست کمک می کرد.
به او گفتم میخواستی در این هوای گرم به بیرون خانه ات نیایی!!
پس هرکس یک زمانی به خواب عمیقی به نام مرگ فرو می رود و فقط خدای یکتا می تواند ما را به زندگی بازگرداند.

 

انشا گفت و گو شمع و پروانه در تاریکی شب صفحه 81 نگارش هشتم :

 

تنهایی امانم را بریده بود و در گوشه ای نشسته بودم و منتظر آمدن خورشید زیبا!
ولی مثل اینکه شب تاریک قصد رفتن را نداشت. کلافه بودم!نمی دانستم چه کار کنم؟!
زدم زیر اواز ها ها ها ها نه فایده ای نداشت. اواز نیز حوصله ام را برنمی گرداند. در اوج نا امیدی در باز شد، نوری از لای در وارد اتاق شد، چقد زیبا بوددد!بی اختیار به طرف نور رفتم.واقعا زیبا بود!اما همین که به نزدیکی در رسیدم،در بسته شد.اَه!عجب شانسی دارم. مردی وارد اتاق شد بود و به طرف میز گوشه اتاق رفت. نسبت به او بی توجه بودم،حواسم به نور پشت در بود ،ک ناگهان نوری دیگر اتاق را روشن کرد.به طرف نور برگشتم دیدم که مرد شمعی را روشن کرده بود.چقد شمع زیبایی بود!در ان لحظه تاریک انگار مالکیت خورشید را به من داده بودند. خوشحالیم حدواندازه نداشت. به طرف شمع رفتم.در حال سوختن بود،هر لحظه کوچک و کوچکتر میشد،سلام کردم،او با مهربانی جوابم را داد،صدایش چقدر دلنشین بود!مملو از ارامش!نورش فضای اتاق را پر کرده بود.نور نارنجی رنگ قشنگش! دورش چرخیدم.گفت:چه میکنی پروانه قشنگ؟او مرا قشنگ صدا زد.در پوست خود نمی گنجیدم. گفتم:انقدر خوشحالم که میخواهم ،تاصبح دورت بچرخم.
پرسید:برای چه؟مگر تو تا به حال شمع ندیده ایی؟؟؟
خندیدمو گفتم:چراااا!دیده ام!اما چون تو شب تیره و تاریکم را روشن کردی و ارامش را به شبم برگرداندی،میخواهم تا صبح دورت بچرخم….
با ذوق بیشتری ب دور او چرخیدم …
اما…اما میترسم پرهایت بسوزه…
لبخندی زدمو گفتم:اشکالی نداره!مواظبم!
شمع تا صبح اواز خواند و من تا صبح دور او چرخیدم.او با امدن خورشید زیبا خاموش شد و من به خوابی عمیق رفتم….

 

انشا پروانه ای که در تاریکی شب شمعی روشن پیدا کرده است :

 

به نام یگانه آفریننده هستی انشای شمع و پروانه ی خود را شروع میکنم
دیگر آفتاب غروب کرده بود و اثری از نور سرخش در آسمان نبود.مهتاب نورش را در دامان شب گسترده بود و ستارگان که مانند مروارید بر پارچه سیاه شب دوخته شده بودند به من چشمک میزدند. بال های ظریفم دیگر تحمل پرواز نداشتند ،به سختی خودم را به تخته سنگی که در آن نزدیکی بود رساندم و بال هایم را روی آن پهن کردم تا کمی از خستگی شان کاسته شود؛در همین حال نور عجیبی چشم هایم را خیره کرد،گویی یک ستاره از آسمان به زمین افتاده و می درخشد ،سریعا آماده پرواز شدم و با وجود خستگی بال هایم ،خودم را در مدد زمان کوتاهی به چشمه نور رساندم.ماه رخ نقره ای اش را پشت ابر های تیره پنهان کرده بود و جنگل در تاریکی مطلق غرق شده بود ،نور شمع نیمه سوخته قلبم را روشن و نورانی کرد و نور امید به زندگی در وجودم درخشید و حس لطیف آرامش وجود نازکم را نوازش کرد ؛چه دیروز که کرم ابریشمی کوچک بودم و چه حالا که پروانه ای بالغ شده ام هرگز چنین حس دلپذیری را تجربه نکرده بودم.ناگهان باد سیلی محکمی بر گونه ام زد و مرا به خودم آورد .باد شعله های شمع را به لرزه در آورده بود .نگرانی خاموش شدن شمع وجودم را آشفت و حس تلخی در من ایجاد کرد.بال هایم را مانند سدی نفوذ ناپذیر اطراف شعله های رقصان شمع گرفتم تا در برابر باد هولناک از آن محافظت کنم و باد بیرحم شمع درخشانم را نکشد؛آنقدر نگران خاموشی شمع بودم که متوجه نشدم بال هایم کی آتش گرفت و در آتش سوخت…چند لحظه آرامش کنار شمع بودن عالی ترین حس زندگی ام بود که تا آخرین لحظه برای دفاع از این حس دلپذیر کوشیدم و در این راه جانم را فدا کردم…

 

انشا پروانه ای هستید که در تاریکی شب شمعی روشن پیدا کرده اید :

 

در تاریکی شب با بال های رنگین خود که هر کدام از بال هایم همچون رنگین کمان رنگا های خیره کننده ای بر ان نقش بسته است که در تاریکی شب جلوه های زیباتری پیدا میک ند از این سو به آن سو پرواز می کنم تا به نوری برسم.
پروانه ها در شب هر کجا که نور کم هم که باشند به آنجا می روند و در آن نور پرواز میکنند همچونمعبودی که انگار بر دور ان می چرخد و معبود خود را طواف میکند.
در همین تاریکی به دنبال یک روشنایی می گشتم شعمی روشن از دور دیدم که با دیدن نور شمع سریعتر پرواز کردم تا هر چه زودتر به شمع تا در کنار همان شمع به آرامش برسم اما باید حواسم را جمع کند که مبادا همین شمع که به دنبالش می گردم پر های زیبایم را بسوزاند و مرا به کام مرگ نکشاند
با رسیدن به شمع با شادمانی پر زدم و مانند دیوانه ایی به دور شمع پرواز کردم و تا خود خود سپیده ی صبح از شادی زیاد به دور آن رقصیدم و بال های زیبایم را به نمایش گذاشتم تا که صبح در روشنایی خورشید از آنجا دور شوم تا که شبی دیگر و جستجوی نور شمی دیگر پر زدم و دور شدم .

 

انشا کوتاه پروانه ای هستید که در تاریکی شب شمعی روشن پیدا کرده اید :

 

هوا بسیار سرد بود و تاریک حسابی ترسیده بودم تا چند دقیقه پیش خودم را از دست چند خفاش زشت به زور نجات داده بودم پرهایم آسیب دیده تمام بدنم درد میکند برای فرار کردن از حیوانات ترسناک بیرون خودم را در یک کانال کوچک و تاریک پنهان کرده بودم ساعت هاست در حال حرکتم ولی جز تاریکی چیزی نمی بینم دیگرنا امید و خسته شده ام کمی جلو تر را نگاه کردم انگار یک روشنی بود خوشحال شدم تمام درد و خستگی هایم را فرا موش کردم به سرعت به سمت روشنی حرکت کردم شمعی بود که نمیدانم چطوری در این جای تاریک و سرد که کسی در این جا زندگی نمی کند ونمی آید روشن شده بود.
با خودم فکر کردم که این یک معجزه است ظرفی که شمع داخلش بود را با سختی به جلو حرکت دادم چند دقیقه بعد دوباره از دور یک روشنی خیلی بزرگتر دیدم با شوق زیاد حرکتم را به جلو ادامه دادم از صحنه ای که رو به رویم دیدم دهانم باز مانده بود رود خانه ای پر از اب و درختان پر از میوه از خوشحالی دوره خودم می چرخیدم دیگر از حیوانات ترسناک خبری نبود!

 

انشا راجب پروانه ای هستید که در تاریکی شب شمعی روشن پیدا کرده اید :

 

هوا بس ناجوانمردانه دلگیر است و من بر آن شدم تا در این غروب دلگیر با مساعت قلم و تکه کاغذی که در دست دارم پرسه ای در عالم تنهایی خویش زنم…
هوا بسی تاریک بود ومن میدانستم که این تاریکی واپسین لحظات حیات من است،و من برای اینکه چند صباحی دیگر در این عالم پر بکشم ازین سوی ظلمت به آن سو پرسه میزدم…و طمع به ادامهء زندگی در روح وتنم رخنه کرده بود.به دنبال کور سوی نوری می گشتم،که در دیاری دور ازینجا شعله ای در نظرم نمایان شد.بال بال زنان ب سوی شعله پر کشیدم و اندکی بعد خود را غرق در نور و روشنی دیدم…
چرخ زنان از فرط شوق میرقصیدم برای شمع،و او با شعله ی لغزانس نظاره گر ناز و عشوه ی بال های من بود…ساعت ها گرد شمع گردیدم و دیگر نایی برای رقصیدن به ساز شمع نداشتم ،و بی جان در برابر شمع به زانو در آمدم،
…و مرگ مغوله ای است که روزگاری نه چندان دور پروانه ی وجود مارا در تابش شعله های خویش خاکسترخواهد کرد…
تا زندگی میکنید،پروانگی کنید.
تقدیم به تمام کسانی که پرواز را میفهمند ولی دنیای بی رحم بال پروازشان را شکسته و قدرت پرواز را از آنان گرفته است…

 

انشا پروانه ای هستید که در تاریکی شب شمعی روشن پیدا کرده اید :

دیگر آفتاب غروب کرده بود و اثری از نور سرخش در آسمان نبود.مهتاب نورش را در دامان شب گسترده بود و ستارگان که مانند مروارید بر پارچه سیاه شب دوخته شده بودند به من چشمک میزدند. بال های ظریفم دیگر تحمل پرواز نداشتند ،به سختی خودم را به تخته سنگی که در آن نزدیکی بود رساندم و بال هایم را روی آن پهن کردم تا کمی از خستگی شان کاسته شود؛در همین حال نور عجیبی چشم هایم را خیره کرد،گویی یک ستاره از آسمان به زمین افتاده و می درخشد ،سریعا آماده پرواز شدم و با وجود خستگی بال هایم ،خودم را در مدد زمان کوتاهی به چشمه نور رساندم.ماه رخ نقره ای اش را پشت ابر های تیره پنهان کرده بود و جنگل در تاریکی مطلق غرق شده بود ،نور شمع نیمه سوخته قلبم را روشن و نورانی کرد و نور امید به زندگی در وجودم درخشید و حس لطیف آرامش وجود نازکم را نوازش کرد ؛چه دیروز که کرم ابریشمی کوچک بودم و چه حالا که پروانه ای بالغ شده ام هرگز چنین حس دلپذیری را تجربه نکرده بودم.ناگهان باد سیلی محکمی بر گونه ام زد و مرا به خودم آورد .باد شعله های شمع را به لرزه در آورده بود .نگرانی خاموش شدن شمع وجودم را آشفت و حس تلخی در من ایجاد کرد.بال هایم را مانند سدی نفوذ ناپذیر اطراف شعله های رقصان شمع گرفتم تا در برابر باد هولناک از آن محافظت کنم و باد بیرحم شمع درخشانم را نکشد؛آنقدر نگران خاموشی شمع بودم که متوجه نشدم بال هایم کی آتش گرفت و در آتش سوخت…چند لحظه آرامش کنار شمع بودن عالی ترین حس زندگی ام بود که تا آخرین لحظه برای دفاع از این حس دلپذیر کوشیدم و در این راه جانم را فدا کردم…

 

انشا پروانه ای هستید که در تاریکی شب شمعی روشن پیدا کرده اید نگارش هشتم :

 

درنومیدی بسی امیداست
پایان شب سیه سپید است
دریکی از روز ها که هوا ابری و طوفانی بود من روی شاخه درختی نشسته بودم وبه فکر رفته بودم .
ناگهان باد شدیدی وزید و مرا به این طرف و انطرف پرت کرد ، گیج شده بودم نمیتوانستم خودم را کنترل کنم از سویی دیگر هوا مه
آلود بود و نمی توانستم جایی را ببینم سرم داش گیج میرفت نامید شدم و خود به باد سپردم.
وقتی چشمانم را باز کردم دیدم نوری از دور دست دیده میشد توجهم را جلب کرد هر طور که بود خود را به انجا رساندم.
دیدم کلبه ایی ست کوچک خانواده ایی فقیر که زندگیشان را با نور شمع روشن نگه داشته بودند چند دوری به دور شمع زدم و در گوشه ایی خواببیدم.

 

انشا پروانه ای هستید که در تاریکی شب شمعی روشن پیدا کرده اید با مقدمه بدنه و نتیجه :

 

مقدمه انشا : در میان موجودات عالم هر جانداری به شکلی خاص متولد میشود و به شکل منحصر به فردی زندگی میکند. واین انشا زندگی یک پروانه از زبان خودش روایت میشود.

بدنه : با هر سختی که بود از پیله بیرون آمدم.نگاهی به اطرافم انداختم. خورشید داشت به نظاره گرانش بدرود میگفت بال هایم را گشودم ابتدا پرواز برایم سخت بود اما به مرور ساده گشت. نمی دانستم چه کاری باید انجام دهم. تصمیم گرفتم به سوی خورشید پرواز کنم و بااو به هرجایی بروم. به خورشید خیره شدم صدایش زدم.. خورشید صبرکن.. صبرکن من نمیتوانم سریع تر پرواز کنم.. خورشید لبخندی زد و به مسیر خود و به راه خود ادامه داد… اما چرا؟؟چرا نمی ماند؟؟ چرا صبر نمیکند تامن هم بااو همراه شوم؟؟

اندکی گذشت خورشید دورتر و دورتر شد و من خسته و خسته تر طولی نکشید که خورشید از پس چشمانم ناپدید شد.. من ماندمو سیاهی و تاریکی‌.. من ماندمو سوالات بی جواب…

داشتم نا امید میشدم که ناگاه نوری توجهم را به خود جلب کرد.. به سوی نور پرکشیدم.. خورشید نبود.. قطره ای از خورشید بود.. یک شمع کوچک…

جلو رفتم وسلام کردمو کنار شمع نشستم.. سردم شده بود.. انقدر خسته بودم که توان صحبت کردن نداشتم..
شمع پرسید: چرا انقدر خسته ای؟ مگر چقدر پرواز کردی؟
گفتم: مسافت زیادی را طی کرده ام میخواستم به خورشید برسم.. بااو به هرکجا که سفر میکند بروم… اما..
شمع گفت: من هم مدت ها پیش میخواستم بایک پروانه سفر کنم اما نتوانستم چون پروانه دو بال زیبا داشت و به هرسو پر میکشید و من ….
به سمت شمع رفتم میخواستم به او تکیه دهم که ناگهان فریاد زد: ازمن فاصله بگیر.. به من نزدیک شوی میسوزی…

اشک درچشمانم جمع شد.. من نیاز داشتم به کسی که بتوانم به او تکیه کنم اما… نمیتوانستم به شمع نزدیک شوم…

شمع شروع به صحبت کرد به او گفتم: فردا صحبت میکنیم من میخواهم بخوابم‌.. و خیلی زود به خوابی عمیق فرو رفتم.. وقتی بیدار شدم با صحنه ای که دیدم اشک هایم سرازیر شد.. شمع آب شده بود تمام شده بود‌.. حالا من بودمو تنهایی … شمع سوخت و من درخواب بودم… شمع رفت و من حالا معنی سوختن را میفهمم…جمله ای گفتمو دور شدم:

درشبی که نه ماه بود و نه خورشید تو ماه آسمان من بودی همیشه ماه من بمان ای یگانه ماه آسمان قلب من… بمان قلبم را روشن کن.. بمان و بتاب…

نتیجه  : بعد از آن اتفاق نه از خورشید خواستم بماند نه به سویش پرواز کردم… شمع رفته بود‌ و خورشیدها هم نمیتوانستند او را از ذهن و قلب من رها سازند…
گاهی باید از ثانیه استفاده کرد گاهی خیلی زود دیر میشود…

 

 

پایان مجموعه

انشا پروانه ای هستید که در تاریکی شب شمعی روشن پیدا کرده اید صفحه 81 نگارش هشتم درس 7

 

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *