خانه » مطالب درسی » انشا درباره دیدن یک شکارچی از دریچه چشم یک آهو صفحه 42 نگارش هشتم

انشا درباره دیدن یک شکارچی از دریچه چشم یک آهو صفحه 42 نگارش هشتم

انشا دیدن یک شکارچی از دریچه چشم یک آهو
4.1/5 - (41 امتیاز)

در این مطلب از سایت برای شما دوستان عزیز انشا دیدن یک شکارچی از دریچه چشم یک آهو صفحه 42 نگارش هشتم را تهیه و منتشر کرده ایم

 

انشا دیدن یک شکارچی از دریچه چشم یک آهو , انشا صفحه 42 کتاب نگارش پایه هشتم

یکی از موضوع های زیر را انتخاب کنید و با توجه به آموزه های این درس ، ( خوب و دقیق دیدن ) درباره آن بنویسید.

 

انشا شماره یک درباره دیدن یک شکارچی از دریچه چشم یک آهو :

 

مقدمه انشا دیدن یک شکارچی از دریچه چشم یک آهو : من یک اهو هستم و میخواهم برای شما داستان روزی که یک شکارچی را دیدم و ماجراهایی را که برایم اتفاق افتاد را تعریف کنم.

بدنه : یک روز در جنگل با دوستانم مشغول خوردن علف های خوشمزه بودیم و از زندگی لذت میبردیم که یکی از دوستانم گفت صدای خش خش میاد، نکنه یک شیر داره به ما نزدیک میشه و میخواد ما رو شکار کنه ؟

همه ترسیده بودن و اماده شده بودن که به محض دیدن شیر پا به فرار بذارن ولی بعد از اینکه از پشت درخت ها بیرون اومد متوجه شدیم که شیری در کار نیست و یک شکارچی با تفنگ شکاری است.

ما تا اون موقع نمیدونستیم که تفنگ چقدر میتونه خطرناک باشه به خاطر همین خیلی نترسیدیم و فقط حواسمون جمع کردیم که به ما نزدیک نشه که ناگهان صدای ترسناکی شنیدیم و ناخواسته به این طرف و ان طرف دویدیم. این صدای ترسناک صدای شلیک گلوله ای بود که خوشبختانه به نزدیکی من برخورد کرد و آسیبی ندیدم ولی ماجرا به همین خوبی تموم نشد چون شلیک دوم شکارچی به دوستم برخورد کرد و دوستم را کشت. شکارچی خیلی خوشحال شد ولی ما به خاطر کشته شدن دوستمان خیلی غمگین شده بودیم و از خدا خواستیم که نسل شکارچی ها را از بین ببرد تا نسل حیوانات پا برجا باشد.

نتیجه : حیوانات نیز مانند ما انسان ها حق زندگی دارند و نباید برای منافع شخصی خود به آن ها آسیب بزنیم

 

 

انشا شماره دو در مورد دیدن یک شکارچی از دریچه چشم یک آهو : صفحه 42 نگارش هشتم

 

مقدمه انشا دیدن یک شکارچی از دریچه چشم یک آهو : چشم هایم او را دیدند بله خودش بود، شکارچی آرام آرام نزدیک می شد و تفنگی در دستش بود و لبخند ترسناکی میزد، با دیدنم آنقدر خوشحال بود انگار گنج پیدا کرده است و من با چشمانی پر از اشک تنها به دنبال راه گریزی بودم.

بدنه انشا : نمی دانستم به کجا بروم، بیشتر از خود دلم برای بچه هایم می سوخت که بعد از من چه بلایی بر سرشان می آید. شاید آنها هم دچار سرنوشت من شدند. آه خدایا ما چه ظلمی به آدمها کرده‌ایم که می‌خواهند جانمان را بگیرند؟

صدای پاهایش را شنیدم که به من نزدیک می شد، باید کاری می کردم تمام قوایم را در پاهای باریکم جمع کردم و دویدم. صدای پاهایش را از پشت سرم که در تعقیبم من بود می شنیدم، صدای پر کردن تفنگ به گوشم خورد خدایا کمکم کن!!

نتیجه گیری : هر لحظه خسته تر می شدم از سرعتم کاسته شده بود اما گویی او هر لحظه قوی تر می شد. طعمه امروزش را یافته بود و خوشحال بود، صدای تیر را شنیدم که از بغل پاهایم رد شد. خدایا تا به حال اینگونه به جنگل نگاه نکرده بودم چقدر زیباست !! صدای تیر بعدی و درد در پاهایم با هم مخلوط شد و دیگر چیزی از دنیا نفهمیدم.

 

انشا شماره سه درباره دیدن یک شکارچی از دریچه چشم یک آهو :

 

مقدمه انشا دیدن یک شکارچی از دریچه چشم یک آهو : حیوانات و آفریده های خداوند همواره با ارزش هستند و باید در حفظ و نگهداری آنها کوشا باشیم و قصد آزار و شکار آنها را نداشته باشیم یکی از این حیوانات زیبا آهو است.
بدنه : روزی روزگاری بچه آهویی با مادرش به جنگلی تازه آمده بود و با جنگل آشنا نبود.یک روز از صبح زود بیدار شد و بدون اجازه مادرش به بیرون رفت تا جنگل را ببیند ، رفت و رفت تا اینکه گم شد بعد که داشت به اطرافش نگاه می کرد یکدفعه سر راهش شکارچی را با لباس عجیبش دید که در دستش چیزی دراز و باریک داشت اهو شروع به لرزیدن کرد و پابه فرار گذاشت و شکارچی هم به دنبالش افتاد تا اهو به دره رسید و دیگه راه فراری نداشت و به تله ی شکارچی افتاد اهو که دید شکارچی با دوستش صحبت میکند به سرعت از ذره پرید و فرار کرد و به دنبال مادرش می گشت که یکدفعه مادرش را دید با پاهای زخمی اش به طرف او دوید و از مادرش عذر خواهی کرد و تا آخر عمرشان با خوشی زندگی کردند.
بدنه : آهو جانوری است که همواره مورد شکار واقع می شود و ما باید تلاش کنیم تا از این امر جلو گیری کنیم زیرا آهو حیوانی زیبا است که در معرض انقراض است

 

انشا شماره چهار در مورد دیدن یک شکارچی از دریچه چشم یک آهو :

 

مقدمه انشا دیدن یک شکارچی از دریچه چشم یک آهو : آهوی جوان هنوز درحال دویدن است و با تمام وجود این کار را انجام می دهد . انگار زندگی اش برایش با ارزش است . هنوز می خواهد علی رغم بی رحمی ها زندگی کند ، آرزو کند و منتظر برآورده شدن آرزویش بماند .

بدنه : برگ درختان سبز نور زندگی را نشانش می دهند و چمن ها مسیرش را . با حتی یک نگاه در آن چشمان اقیانوسی آهوی جوان میتوان ترس قایق افکارش را از غرق شدن در دریای مرگ فهمید .

شکارچی سخت به دنبال آهوی هراسان است ، شکارچی که برای زندگی کردن زندگی میگیرد . آهو دوان دوان برای مزه کردن فقط چند لحظه بیشتر از زندگی می دود . اما این بار در انتهای راه چیزی جز تاریکی دیده نمی شود . آهو فقط یک حق انتخاب داشت و آن هم مرگ بود.

نتیجه گیری : لحظاتی بعد تنها چیز هایی که قابل دیدن بودند صورت راضی شکارچی و آهویی که در زیر پاهای بی رحمی جان داده است بود . حال می شود چشمان پر آرامش آهو را که درمیان آسمان بسته می شود دید . شاید اگر کمی دقت کنی بتوانی صدای قدم های استوار و شاد آهو را نیز بشنوی.

 

انشا شماره پنج درباره دیدن یک شکارچی از دریچه چشم یک آهو : صفحه 42 نگارش هشتم

 

مقدمه انشا دیدن یک شکارچی از دریچه چشم یک آهو : همه جا خشک و بی آب و علف شده است ، درختان حتی آبی برای تشکیل برگ هم ندارند ، همه جا عریان است ، رودخانه ای بی آب ، زمینی بدون سبزه، درختان بی برگ و حتی آسمانی که دیگر شوق گریه کردن هم ندارد.

بدنه : خسته ام کل روز را به دنبال قطره ای آب و ذره ای غذا بودم. در زیر درخت خشکی می نشینم.لاشه ی شیری در کمی آن طرف تر افتاده و لاشخور ها بر سرش ریخته اند.

می بینی خشکسالی چه بر سر جنگل آورده است که حتی سلطانش هم از تشنگی مرده است. صدایی عجیب می آید با بی حالی سرم را بلند می کنم ماشینی را می بینم ، مردی چاق با صورتی سیاه و ترسناک با آن تفنگ بزرگش از آن پیاده می شود. مرا می بیند آنقدر بی حالم که توان فرار هم ندارم، نزدیک تر می آید، شاید از اینکه هیچ عکس العملی از خود نشان نمی دهم تعجب کرده است.

نتیجه گیری : مرگ را جلوی چشمانم می بینم ، پاهای شکارچی ترسناک ،در جلوی صورتم قرار گرفته است. سرم را بلند می کنم، برای مردن آماده هستم، آخرین تصویری که جلوی چشمانم شکل می بندد، لبخند شیطانی شکارچی است و سپس صدای شلیک گلوله مرا به خواب ابدی می برد.

 

انشا شماره شش در مورد دیدن یک شکارچی از دریچه چشم یک آهو :

 

مقدمه انشا دیدن یک شکارچی از دریچه چشم یک آهو : چشمانم را که میگشایم مرگ را بر دیدگانم می بینم هر روز مرگ را در آغوش میگیرم. انسان هایی که تنها خودشان را می بینند. آری؛از اینکه هر روز مرگ را در آغوش میگیرم اندوهگین هستم.

بدنه انشا : امروز صبح وقتی از خواب بیدار شدم صدا های عجیبی از ان سوی درختان جنگل می امد حراسان بودم از اینکه اگر شکارچی پشت ان درختان باشد چه باید بکنم. وای،وای حدسم درست بود یکی از همان ادم هاست همان هایی که نامهربان هستند.

با سلاحش به سمتم امد . می خواستم فرار کنم که دیدم مرد شکارچی دست برسرم کشیدوگفت:از من نترس من با پدرم به شکار امده ام.

پدرم مرا مجبور کرده که این سلاح را بگیرم واگر اهویی را دیدم اورا شکار کنم ولی من اصلا دوست ندارم همچنین کاری کنم. به صورت ان پسر خیره شدم وقتی خوب به چهره او نگاه کردم مهربانی در چشمانش موج می زد. چهری زیبایی داشت. حال فهمیدم که همه ی ادم ها مثل هم نیستند.

نتیجه گیری : از این پس فهمیدم که اخلاق و رفتار همه ی ادم ها مثل هم نیست وهر فردی معیار های متفاوتی دارد. همه مثل هم نیستند زیرا اگر این چنین بود زندگی معنایی نداشت

 

انشا شماره هفت درباره دیدن یک شکارچی از دریچه چشم یک آهو :

 

مقدمه انشا دیدن یک شکارچی از دریچه چشم یک آهو : نسیم خنکی می‌وزید و من شادمانه در میان سبزه‌ها پیش می‌رفتم. شقایق‌ها امروز سرباز کرده و عطرشان سراسر دشت را پر کرده بود. زنبوری گوشم را قلقلک می‌داد، با این همه نمی‌خواستم از من دور شود. پرتو باریکی از نور خورشید به سمت من می‌تابید و از گرمای آن، لذت مطبوعی احساس می‌کردم. ناگهان در سمت راست خودم، جنبشی احساس کردم. انسانی پوشیده در یک لباس خاکی رنگ که سلاحی سیاه و سرد در دست داشته و آن را به سمت من نشانه رفته بود.

 

بدنه : تفنگی که آن مرد به سمت من گرفته بود، لوله بلندی داشت و من می‌توانستم از این فاصله داخل حفره لوله‌هایش را ببینم که گویی تا ناکجا آباد ادامه داشت. گوش‌هایم تیز و تمامی حواسم جمع شد. می‌توانستم آن قدر بدوم که او به گرد پایم نرسد. اما می‌ترسیدم که با نخستین جست، دستش روی ماشه اسلحه رفته و گلوله‌ای به من وارد کند. فاصله او به قدری با من کم بود که توانایی شلیک در یک حرکت را داشته باشد.

با خود فکر کردم که برای گریختن از دست انسان خاکی رنگ که سلاح سیاهش را به سمتم نشانه رفته است، باید چه کنم؟ او دو پای خود را طوری از هم باز کرده بود که گویی از این ژست، قدرت بیشتری می‌گرفت. با اضطرابی خاص که شاید توأم با آرامشی عجیب نیز بود، به من می‌نگریست و منتظر بود که با یک حرکت، کارم را تمام کند.

من به اطراف نگاهی کردم و سعی کردم موقعیت خودم را نسبت به او به خوبی بسنجم. به اندازه ۱۰ آهو بین ما فاصله بود و او باید ۱۰ آهوی خیالی را رد می‌کرد تا به من برسد. با خود فکر کردم که اگر همان جا بایستم، شکارچی حتما مرا شکار کرده و از پای درخواهد آورد. بنابراین راهی جز ریسک کردن نداشتم. تنها کاری که از من برمی‌آمد، همان دویدن و فرار کردن از صحنه رویارویی با شکارچی بی رحم بود.

نتیجه گیری انشا دریچه چشم آهو : در دل از یک تا ده شمردم تا تمام قدرت خود را جمع کنم. شکارچی جای پاهای خود را به آرامی عوض کرد تا مرا تحریک به فرار نکرده باشد. اما او خبر نداشت که من پیش‌تر قصد فرار کرده‌ام. یک، دو و سه… شروع به دویدن کردم در حالی که صدای تیرها پی در پی از پشت سرم می‌آمد. جایی دیگر نتوانستم بدوم، گویی به محلی امن رسیده بودم… آیا گلوله شکارچی به من اصابت کرده بود؟ پس چرا خبری از درد نبود؟
من نجات پیدا کرده بودم.

 

انشا شماره هشت در مورد دیدن یک شکارچی از دریچه چشم یک آهو :

 

مقدمه انشا دیدن یک شکارچی از دریچه چشم یک آهو : در میان گله به گردش و چرا در دشت های سر سبز مشغول بودیم که صدای شلیکی ما را در جای خود میخکوب کرد. یکی از آهوانی که در گله، همراه ما به پیش می‌تاخت، بر زمین افتاده و غرق در خون سرخ خویش بود. به دورش هراسان حلقه زده و من از بین جمعیت آهوان، چشمم به شکارچی افتاد که هنوز دود از تفنگش بیرون می‌آمد.

بدنه : تیله چشمان من در لوله‌های تفنگ شکارچی گره خورده و می‌دانستم که قصد شلیکی دوباره دارد. اگر او شلیک می‌کرد، در میان گله آهوان که ما بودیم، تلفات بیشتری بر جای می‌ماند. شکارچی از جای خود تکان نمی‌خورد. ما نیز دل رفتن نداشتیم و آهوی نیمه جان هنوز به آن تکه از دشت بسته‌مان کرده بود.

از میان آهوان چند تایی به تاخت محل را ترک کردند و دیگران نیز رفته رفته در پی آن‌ها به آن سوی دشت های سرسبز، شروع به دویدن نمودند. من تنها مانده بودم بر پیکر آهویی که بی جان روی سبزه‌ها افتاده و سبزی آن‌ها را با خون سرخ خود، گلگون کرده بود. شکارچی به من و من به او می‌نگریستم. نمی‌دانم چرا ماشه‌اش را نمی‌کشید و تیری به من نمی‌زد.

شکارچی به رحم آمده بود؟ او در قامت من که بر جنازه آهوی مرده ایستاده بودم، چه دید که شلیک نکرد؟ در کمال تعجب دیدم که سلاحش را پایین آورد. حالا او باید به ما نزدیک شده و لاشه آهو را می‌برد تا از پوست او، استفاده تجاری‌اش را ببرد! اما همان جا ایستاده و به منظره‌ای که خلق کرده بود، می‌نگریست.

در چشمان شکارچی یاس و اندوه را دیدم. شکارچی‌ها هم اندوهگین می‌شوند! این چیزی است که آن روز درک کردم. برای شکارچی‌ها هم زمانی به غم انگیزی می‌گذرد. قدمی جلو آمد و من بر جای خود ایستاده بودم. باز شکارچی جلوتر آمد و من باز ایستاده بودم. او به من شلیک نمی‌کرد و من این را خوب می‌دانستم. شکارچی آمد و آمد و شکار خود را از زمین، درست مقابل من برداشت و با اندوهی تلخ‌تر از قبل به من نگریست.

نتیچه گیری انشا دریچه چشم آهو : لحظه‌ای احساس کردم می‌خواهد دست نوازشگری بر پوست تنم بکشد، اما از این کار منصرف شد. از همان راهی که آمده بود برگشت و من را در سوال این که آیا شکارچی‌ها هم قلب و احساسات دارند، تنها گذاشت!

 

انشا شماره نه درباره دیدن یک شکارچی از دریچه چشم یک آهو :

 

مقدمه انشا دیدن یک شکارچی از دریچه چشم یک آهو : در جنگل در حال قدم زدن و گشتو گذار هستم در آن جا یک بوته میبینم با گام هایی آرام به سمتش می روم بعد از بازرسی كامل شروع به خوردن میكنم ، صدای پایی را میشنوم كه آرام آرام به من نزدیک می شود كمی می ترسم و بعد به روبه رو خیره می شوم با دیدن كسی كه روبه رویم است قدمی به عقب برمی دارم

بدنه: مردی کوتاه قامت با چهره ای بدون روح ! از چشمان دریده ی قهوه ای اش شرارت می بارد ، دماغ عملی اش مانند برج زهر مار روی صورتش خود نمایی میكند ، روی لبش یك پوزخند مسخره وجود دارد یك بلوز چار خانه قهوه ای و یك شلوار كتان قرمز كه خیلی روشن است و جلب توجه می كند و یك چكمه كه فكر كنم دو سال است آن را تمیز نكرده . یك اسلحه مشكی كه از قد خودش هم بلند تر است به دست دارد یك لبخند خبیثانه می زند كه با آن كار دندان های سیاه كرم خورده اش نمایان می شود شبیه ازرائیل است ، اما نه ! ازرائیل از او زیبا تر و خوش تیپ تر است . اسلحه را بالا می گیرد و من با ترس به او خیره می شوم . بعد می گوید : آهوی بی چاره ! همان جا خشكم زده است نمی توانم تكان بخورم انگار پاهایم به زمین چسبیده اند، ماشه را می كشد و بنگ … و بعد دردی كه در بدنم حس می كنم

نتیجه گیری : چشمانم را كه باز می كنم جایی عجیب كه تا به حال نظیر آنرا ندیده ام یك رودخانه زیبا و درختانی كه سر به فلک كشیده اند ، از افكارم بیرون می آیم مادرم را در كنار مردی با چهره نورانی كه یك لبخند مهربان بر لب دارد می بینم . مرد به من نزدیک می شود ، دستش را نوازش وار بر روی سرم می كشد و می گوید : خوش آمدی آهوی كوچک..

این مرد كیست ؟ حس می كنم برایم آشناست ! .. آهان یادم آمد این مرد مهربان ضامن ماست ، ضامن آهو ها . مادرم قبل از رفتنش به پیش او داستانش را برایم گفته بود .

 

انشا شماره ده در مورد دیدن یک شکارچی از دریچه چشم یک آهو :

 

مقدمه انشا دیدن یک شکارچی از دریچه چشم یک آهو :امروز سبزه ها تازه ترند و حسابی دلچسب، فکر کنم به خاطر باران دیشب است که حسابی همه جا را آبیاری کرده.

بدنه: آرام اطراف را میبینم که نکند شکارچی باشد و بخواهد شکارم کند سبزه ای تکان خورد با عجله به آن طرف نگاه می‌کنم.

لوله تفنگی به سمت من در حال چرخیدن است. خدای من نکند من را بزند بچه هایم چه می‌شود؟

شکارچی کلاهش را برمی‌دارد تا من نتوانم ببینمش ولی خیال باطل من آن را دیده ام.

در ذهنم فکری هست اما نمی دانم چرا دست و پایم به لرزه میافتند و تکان نمی خورند .

صدای کشیدن ماشه تفنگ من را از هر گونه تعلل نجات می دهد و یادم می آورد که من رو به روی شکارچی هستم و اگر ثانیه ای دیر کنم ممکن است برای همیشه دیدن فرزندانم را با خود به گور ببرم.

اما نه من نمی گذارم به من می‌گویند آهو تند و فرز فرار می کنم.
شکارچی از عصبانیت سبزه ها را در مشت می‌گیرد و از ریشه در می آورد. خدای من او خیلی عصبانی است امیدوارم که نتواند دنبالم بیاید.

اما نه با ماشینش دنبال من است از لابلای درختان عبور می کنم تا با ماشینش نتواند دنبالم کند اما انگار ماشینش میخواهد جنگل را نابود کند.

سرم را به عقب بر می گردانم و پشت سرم را نگاه می کنم با یکی از دستانش اسلحه را در دست گرفته تا به من شلیک کند و من با جهشی پشت درخت قایم می شوم.

ماشین مستقیم می رود و محکم در چاله های عمیق می‌افتد و ناگهان بوم می ترکد .

عرق از پیشانیم بر روی صورتم می چکد. به خیر گذشت باید سریع‌تر به سمت خانه ام بروم و بچه‌هایم منتظر من هستند.

مدام در این فکر هستم که اگر من آن بوته را دقیق نگاه نمی کردم واقعا الان چه اتفاقی افتاده بود و اصلاً دیگر من وجود داشتم؟

نتیجه گیری انشا دریچه چشم آهو : وقت بسیار مهم است شاید کسی ارزش آن را نداند اما مطمئن هستم در آینده حسرت و پشیمانی زیادی را با خود همراه دارد.

 

انشا شماره یازده در مورد دیدن یک شکارچی از دریچه چشم یک آهو :

 

مقدمه انشا دیدن یک شکارچی از دریچه چشم یک آهو : حیوانات همواره با ارزش هستند و باید در حفظ و نگهداری آن ها کوشا باشیم و قصد شکار و آزار آن ها را نداشته باشیم. یکی از این حیوانات زیبا آهو است.

بدنه: آهو یکی از زیباترین مخلوقات خداوند است. حیوانی که حتی امام رضا (ع) ضامن او بوده است. این حیوان زیبا همواره به دلیل عطر خوش بویی که از آن به دست می آید ، مورد توجه شعرای بزرگ فارسی بوده است. آهو همواره در معرض شکار است. آهو با دیدن شکارچی در جای خود می لرزد به این سو و آن سو می نگرد به فکر این است کجا رود همین چند لحظه پیش دوستش کنارش بود ولی حالا نیست این مرد با لباس عجیبش کیست، باید بروم. او چیز باریک و درازی در دست دارد. می ترسم. باید بروم. در یک لحظه آهو فرار می کند و شکارچی نمی تواند به هدف شوم خود دست بیابد. به دلیل شکارهای بی رویه ای که در طبیعت وحشی صورت می گیرد. بسیاری از حیوانات در معرض انقراض هستند. یکی از حیوانات، آهو است. آهوان نژادهای مختلفی دارند. نر آن ها شاخ دارد و ماده آن ها بدون شاخ است. ان ها بسیار زیبا هستند به خصوص آهوانی که تازه به دنیا آمده اند. آهو قلبش تند می زند. انگار کمی دور شده است از دور صدای گلوله را می شنود. نمی داند این صدا از کجاست و بسیار می ترسد. او دوباره می دود تا خیلی از شکارچی دور می شود آهو حالا می داند که هرگاه شکارچی را با آن لوله باریکش ببیند بدونه آن که لحظه ای مکث کند پا به فرار می گذارد. آهوان حیواناتی هستند که بسیار تند می دوند و چشمانی تیز دارند. آن ها به راحتی قابل شکار نیستند. آهو با نام غزال نیز شناخته شده است. آهوان گیاه خوار هستند و به صورت گله ای زندگی می کنند و در بیشتر مواقع وقتی تنها باشند می توان آن ها را شکارکرد.

نتیجه این انشای زیبا : آهو جانوری است که همواره مورد شکار واقع می شود. ما باید تلاش کنیم تا از این امر جلوگیری کنیم. آهو حیوانی زیبا است که در معرض انقراض است.

 

انشا شماره دوازده درباره دیدن یک شکارچی از دریچه چشم یک آهو :

 

مقدمه انشا دیدن یک شکارچی از دریچه چشم یک آهو :

نزدیک سحر بود و هوا به شدت سرد …
صدای هوهوی بادکل جنگل رافراگرفته بود و سایه ی درختان راه جلو رویم را احاطه کرده بود،همین باعث شده بود باک وچک ترین صدایی به لرزه دربیایم که مبادا دوباره همان خاطره ی تلخ تکرارشود و این بارمن طعمه ی آن انسان بی رحم شوم….
با این حال آرام آرام و باقدم هایی پر از تردید پیش میرفتم تا هرچه سریعتر بتوانم آذوقه ای برای خود بیابم وبه پناهگاهم بازگردم….
نمیدانم چقدر گذشته بودکه ناگهان صدای تیری را در فاصله ای نزدیک از خود شنیدم….
ترس به تک تک سلول هایم رسوب کرد و برای لحظه ای روح ازبدنم رفت….
ازحرکت ایستادم وباترس و لرز نگاهی به اطراف خود انداختم…
هیچ اثری از او نبود اما….
نامطمئن جلو رفتم….
جسم بی جان همنوعم را دیدم که خونین بر زمین افتاده بود ونفس های آخرخود را میکشید!!
به شدت تحت تاثیر قرار گرفته بودم و نمیخاستم او را با این حال رها کنم که علاوه برروحش جسمش نیز از دست برود….اما با شنیدن قدم های استوار شکارچی مانند همیشه همه چیز و همه کس را فراموش کردم و دوان دوان خود را به درختی رساندم و آنجا پنهان شدم….
پس از گذشت چند ثانیه چهره ترسناکش پیش رویم ظاهرشد؛
سوت زنان با لبخند ترسناکی که بر لب داشت کیسه حاوی جسد آن بینوا را با بی رحمی به دنبال خود میکشید و پیش میرفت….
این بار این اتفاق از همیشه برایم دردناک تر بود چرا که با چشم خودپ یروزی او را دیده بودم…
و پیروزی او یعنی باخت ما…..
وباخت ما یعنی منقرض شدن تمام حیوانات جنگل…

 

انشا شماره سیزده در مورد دیدن یک شکارچی از دریچه چشم یک آهو :

 

مقدمه انشا دیدن یک شکارچی از دریچه چشم یک آهو  : داشتم علوفه تازه می خوردم، هوای تازه جنگل را استشمام می کردم و آواز پرندگان حال و هوای جنگل را عوض کرده بود ، سرم را پایین می آوردم و گاهی بالا می بردم و اطراف را نگاه می کردم و و از شادی و خوشحالی دمم را تکان می دادم.

بدنه انشا : ناگهان پرندگان فرار کردند و صدای جنگل ترسناک شد و مرا ترس و وحشتی در برگرفت و ترسیدم ، پاهایم توان حرکت نداشت، کمی سرم را به ای طرف و آن طرف چرخاندم از لابه لای برگ های درختان نگاه تیز و دقیقی انداختم و متوجه شدم شکارچی در اطراف من هست ، قد بلند ، موهای سر بلند و لباسی که همرنگ برگ درختان بود ، و متوجه من نبود ، ولی خوب نگاه می کند که چیزی را شکار کند .

لوله تفنگ شکاری خود را چرخاند، تا اینکه لوله تفنگ چرخید و چرخید تا درست روبروی من رسید ، قلبم داشت از جایش در می اومد .

شکارچی کمی از من دور بود با آهسته قدم برداشتن سمت من می اومد ، پاهایم خشک شان زده بود و نمی توانستم فرار کنم ، لحظه اخر زندگی را می دیدم ، شکارچی زیر لب برای خودش چیزی زمزمه می کرد و شادمان از بودن من در تیر راس تفنگش.

وقتی خواست شلیک کند ، سنجابی که بالای درخت بود، تکه چوبی که شکسته بود ، به صورت اتفاقی از درخت انداخت ، و درست در مقابل تفنگ شکارچی افتاد.

من تا چوب رو دیدم به خودمم اومدم و پا به فرار گذاشتم ، از آن لحظه به بعد قدر زنده بودن و زندگی در جنگل رو خیلی بهتر می فهمم و به خودم قول دادم در حاشیه جنگل نباشم و همیشه داخل جنگل و کنار خانواده و گروه باشم.

نتیجه انشا از دریچه چشم آهو : قدر فرصت ها و لحظه ها را باید بدانیم ، قدر زندگی و حیات خود را بدانیم و همیشه حواسمان به زندگی خودمان باشد .

 

انشا شماره چهارده درباره دیدن یک شکارچی از دریچه چشم یک آهو :

 

مقدمه انشا دیدن یک شکارچی از دریچه چشم یک آهو  : داشتم برای فرزندم لالایی می خواندم که ناگهان صدای مهیبی تمام جنگل را لرزاند. صدا آشنا بود. آشنا تر از نجوای فرزندم. صدای ناله ی غریب همسرم را می داد. آری، دوباره آمده بود.
بدنه: دو روز پیش بود که سایه ی سرم را از من گرفت. دیگر توان شنیدن صدای تیری را نداشتم. حتی خیال مرگ فرزندم برایم زجر آور بود. نمی دانستم برای نجاتش چه می توانم بکنم، فرزندی که هنوز قادر به راه رفتن نبود. نمی خواستم وقت کشی کنم اما مجبور بودم فکر کنم. تنها یک راه بود پس آن را انجام دادم.
فرزندم را به دهان گرفتم و با تمام توانم دویدم. تمام حیوانات می دویدند، همه سریع تر از من بودند. به نظر می رسید دنبالمان می آید. آنی خود را میان جنگل تنها دیدم. صدایی که از غاری دور می آمد حال در کنار گوشم زمزمه ی دل خراشی می کرد. صدای قدم سنگین و خنده های تلخش را حس کردم.
ناگهان پاهایم قفل شد. صدای رها شدن تیری و حس کردن خون گرم فرزندم بر روی لبانم. نه، باور نمی کردم. دهانم که باز شد جنازه ی کودک دل بندم، فرزندی از تمام دنیا برایم با ارزش تر بود را روبه روی چشمان پر ز خونم دیدم. دوست داشتم تمام این اتفاقات خواب باشد اما نه واقعی ترین صحنه ی عمرم بود. لحظه ی تولدش را به یاد می آورم، که بهترین خاطره ی زندگیم بود، اما حالا چه تنها دو روز از تولدش گذشته بود.
با دیدن کودک بی گناهم که صورتش از همیشه معصوم تر بود، ناتوان شدم اما باز هم بلند شدم، او را به دندان کشیدم و شروع کردم به دویدن. هر چقدر می‌دویدم به نظرم می رسید که به آن نامرد نزدیک تر می شوم که صدای تیر دیگری چهار ستون بدنم را لرزاند. اما نه! این بار از من دور بود و به حیوان دیگری صدمه زده بود.
نمی دانستم خوش حال باشم یا ناراحت، خوش حال از اینکه من قربانی او نبوده ام یا ناراحت برای دوستم. ناراحت برای مادری که مانند من بی کس شد، یا ناراحت برای فرزندی که حالا یتیم شده است.
در فکر بودم که سکوت مرگبار حاکم شده بر جنگل پس از آن همه غوغا و هیاهو آگاهم کرد. فرزندم را دیدم که مانند گلی بی روح در دهانم است از شدت ناراحتی با هر چه توان دویدم و مانند ابری بهاری گریه کردم و دور شدم. اشک مانند کوهی از یخ و دور چون خوابی هزار ساله و تلخ!!!
نتیجه: خسته شدم، دیگر توان نداشتم، فرزند بی جانم را روی زمین گذاشتم و در آغوش او خود را گم کردم. آغوشی که سرد تر از دستانم و بی روح تر ازجانم بود اما ناگهان احساس کردم تنم با او یکی شد. آری! توانستم بعد از آن همه درد و رنج خانواده ام را در آغوش خداوند مهربانم ببینم.

 

انشا دیدن یک شکارچی از دریچه چشم یک آهو  ارسالی پارمیدا : ما آهو ها گوش حساسی داریم. یعنی حتی صدای جریان نسیم را هم می شنویم. اما حساس تر از گوش ها، چشمان مان است. هر حرکتی که در اطراف مان باشد را به خوبی می بینیم. مثلا همین شکارچی که الان پشت آن درختِ قطور کمین کرده است رابه خوبی می توانم ببینم. گاهی سرش را بیرون می آورد و نیم نگاهی به روبرو می اندازد. هنوز ما را که در بین بوته های بلند پنهان شده ایم را ندیده است. اما بی دلیل هم به این منطقه نیامده. لابد به خوبی می داند ما آهوها معمولا برای خوردن آب کنار همین برکه می آییم.

این شکارچی هم مثل بیشتر شکارچی ها جلیقه ای به تن پوشیده. جلیقه سبز رنگ است و چندین جیب دارد. لابد پر از وسایل مورد احتیاج شکارچی است. دورِ کمرش هم جای فشنگ بسته و قسمتی از فشنگ ها معلوم است. من بارها دیده ام که آن ها چطور به ما آهوها شلیک می کنند. بعضی از شکارچی ها در حالی که ایستاده اند ما را مورد هدف قرار می دهند. بعضی هم در حالت های مختلف. مثلا دراز می کشند، یا روی زانو قرار می گیرند.

اما این شکارچی که پشت درخت کمین کرده، نمی دانم با دیدن ما چطور می خواهد تیر اندازی کند.اسلحه اش دو لوله است. ما آهوها می دانیم شکارچی هایی که با اسلحه ی دولول به شکار می آیند، دست خالی برنمی گردند. الان دارم می بینم که شکارچی قمقمه ی آبش را از کمر بیرون آورد. چه با عطش آب می خورد. تفنگ اش را هم به درخت تکیه داد. حالا دوربینِ شکاری اش را که روی سینه اش است برداشت و به چشم گذاشت. خودم را بیشتردر لابلای بوته ها پنهان می کنم.آهوهای دیگرهم همین کار را می کنند.

شکارچی با دقت دوربین را می چرخاند. از چپ به راست. از راست به چپ. به روبرو خیره می شود. به جایی که بوته های بلند و خاکی رنگ ما را پناه داده اند. شکارچی برای یک لحظه دوربین را از روی چشمش برمی دارد. می بینم که با آستین پیراهن، عرق پیشانی اش را پاک می کند. خورشید وسط آسمان است و ما گله ی آهو ها هنوز نتوانستیم به کنارِ برکه ی آب برویم. شکارچی به طرف اسلحه اش می رود. آن را بر می دارد و قنداق اش را در چاله ی شانه اش می گذارد. با خودم فکر می کنم کدام شکار را هدف گرفته؟ چطور می تواند ما را ببیند؟ ناگهان صدایی می شنوم. سینه ام می سوزد وچشمانم تیره و تار می شود. دیگر شکارچی را نمی بینم.

 

انشا دیدن یک شکارچی از دریچه چشم یک آهو ارسالی یاسمن  : حیوانات ارزش بالایی دارند. هیچوقت آنها را اذیت نکنیم و حافظ و نگهبان محیط زیست باشیم.

تنه : آهو حیوانی است که امام رضا (ع) ضامن آن شده است.

آهو حیوانی تندرو و بسیار زرنگ است.

آهو همواره در معرض شکار است چه توسط انسان ها شکار میشوند و چه توسط دیگر موجودات.

به دلیل شکار بی رویه ی آنها، ممکن است این حیوان منقرض شود.

آهو با نام غزال نیز شناخته میشود.

آنها گیاه خوارند و به صورت گله ای زندگی میکنند.

آهوها هنگامی که خطری را حس می کنند قلبشان تند تند میزند و صداهایی از خود تولید میکنند که نشان دهنده خطر است.

آهو در چشمانس می بیند که لوله باریک تفنگ شکارچی هدف را گرفته است.

هدف دوستش است و هرچقدر تلاش می کند که او را باخبر کند اما فایده ندارد.

آهو می بیند که گلوله از لوله تفنگ رها شده و به دوستش برخورد می کند.

اشک در چشمانش حلقه میزند.

نتیجه : قدر نعمت های خداوند را بدانیم. آهو زیبایی خاصی دارد و جلوه ای خیلی خیلی کوچک از زیبایی جهان پیرامون است.

 

انشا دیدن یک شکارچی از دریچه چشم یک آهو ارسالی پرنیا : چشمانم به چشمان نافذش افتاد، که با لبخندی وهم ناک و تفنگی در دست به من زل زده بود. با دیدنم آنقدر خوشحال بود که گویی گنج یافته است. با صدایی که امواج خوشحالی درونش موج میزد دوستانش را فراخواند. و من با چشمانی تار از اشک، تنها بدنبال راه گریزی بودم.”

نمیدانستم از کدام سو بروم. بیشتر از خود، دلم برای بچه هایم میسوخت که بعد از من چه خواهند شد. نکند آنها هم به سرنوشت من دچار شوند. آه خدا مگر ما چه ظلمی به آدمیان کردیم که میخواهند جانمان را بستانند؟
صدای قدمهایشان را که آرام آرام به من نزدیک میشدند را میشنویدم. باید کاری میکردم. تمام قوایم را درون پاهای باریکم ریختم و دویدم. صدای پاهایشان را از پشت سر که در تعقیب من بودند، میشنویدم.
نگاهی به پشت سرم انداختم. فاصله زیادی با من نداشتند. صدای پرکردن تفنگشان از پشت سرم به گوشم میخورد. خداوندا معجزه ای پدید آور. خداوندا نمیخواهم بمیرم

هر لحظه بخاطر خستگی بسیارم، از سرعتم کاسته میشد اما خستگی گویا روی آنان تاثیری نداشت. طعمه امروزشان را یافته بودند و خوشحالی و توانمندی در آغوششان گرفته بود. صدایشان را میشنیدم که میگفتند شلیک کن، شلیک کن. آه خدایا. تابحال به جنگل اینگونه ننگریسته بودم. چقدر زیبااست. چقدر نفس کشیدن درون آن، چقدر زنده بودن زیبا است. با شنیدن صدای شلیک، احساس دردی را در پهلوی راستم حس کردم. دیگر توانم برید. ایستادم. و بعد بازهم همان صدا و همان حس در پهلوی چپم. چشمانم کم کم در حال بسته شدن بود. آه خدایا، بچه هایم

 

انشا دیدن یک شکارچی از دریچه چشم یک آهو  ارسالی آرین : آرام آرام ، پاهایش را روی علف ها میگذاشت و با نگاهی زیرکانه گاهی از دریچه دوربین ، و گاهی با ریز کردن چشمش ، به دنبال من میگشت .
درختی را سد کردم و پشت سرش پناه گرفتم ، نباید کوچک ترین صدایی از خود در می آوردم که مبادا پیدام کند . حتی نفس هایم را یکی در میان بیرون میدهم تا به گوشش نرسد .
چندین هوا مهمان بینی اش میکند و سرش را سمت من میچرخاند ، هیچ جوره نمیتوانم دید خوبی نسبت به او یا تفنگ در دستش کنم ، پاهام را تند کرده و جنگل را متر میکنم ، او نیز همینطور به دنبالم خیز بر میدارد .
خسته شده و نفس هایم به شماره افتاده بودند ، در کنجی نشستم و فقط دلم میخواست آن قاتل دیگر پیدایم نکند .
نمیدانم چرا برای آن ها انقدر عزیز هستم که ساعت ها به دنبالم میدوند ، اما من هم مثل آن ها نفس میکشم و زندگی میکنم ، پس مشکل چیست؟

 

انشا دیدن یک شکارچی از دریچه چشم یک آهو ارسالی زهرا از شیراز : صدای قدم هایش را بر شاخ و برگ گسترده بر آغوش زمین گوشم را نوازش کرده و تپش قلبم را چندین برابر می کند، چه قرار است بشود؟
گوش هایم را تیز کرده و با صدای قدم هایش، مسیر حرکتش را تشخیص می دهم، ترس و دلهره در دلم جای گرفته و پاهایم به رعشه افتاده اند، به راستی که چرا باید این چنین ترسی را در خود احساس کنم؟
مگر من از آن قدرت مند تر نبوده و چابک تر نیستم؟ پس این ترس ثمره چیست؟ چرا باید با آن وسیله ترسناک در دستش به سمت من آمده و با چشم به دنبال من بچرخد؟
استرسی شدید در خود احساس کرده و غمگینی فراوانی در من جای گرفته است، هر آن ممکن است آن چنان به من نزدیک شود که صدای نفس هایش را زیر گوشم احساس کنم، دلم می خواهد فرار کرده و به سمت جنگل سرسبز بدوم، اما امانم بریده و دیگر طاقت فرار را ندارم.
پشت بدن درختی جای گرفته و تا حد امکان خود را اندازه او جلوه می دهم تا متوجه من نشود. ناگهان، صدای آهنگی گوش جنگل را کر کرده و با چندین حرف و کلمه، تصمیم به ترک جنگل گرفته و مسیرش را به سمت ورودی جنگل بر می گرداند، خوشحالی و نشاط در من آغاز شده و از شاخ و برگ ها بیرون می آیم و در دل چنین آرزو می کنم: کاش دیگر هیچگاه مسیرش به این طرف ختم نشود.

در آن وقت خرس زور مندی به سرعت به سمت شکارچیان دوید و آنان را فراری داد و بعد هم آن خرس به کمکم آمد.

 

انشا دیدن یک شکارچی از دریچه چشم یک آهو ارسالی سونیا : یکی بود یکی نبود یک روزی بچه اهویی بود که با مادرش به یک جنگل تازه امده بودند و آهوی کوچک هیچ شناختی از آن چنگل نداشت یک روز بدون اجازه ی مادرش رفت تا جنگل رو ببینه رفت ورفت تا اینکه گم شد یکدفه سر راهش یک شکارچی رو دید اهو کوچو لو خیلی ترسیده بود و پا به فرار گذاشت و شکارچی هم دنبالش رفت تا اهو به یک دره رسید ودیگه راه فراری نداشت و به دام شکارچی افتاد و آهو کوچو لودید که دیگه راه فراری نداره از دره پرید و دیگه هیچی معلوم نمی شد شکارچی هم رفت پی کارش القصه مادر اهو هم دنبال اهو کوچولو می گشت که یکدفه دید آهو کوچولو خیس اب وبعضی ازجاهای بدنش زخم بود و مادرش خیلی از دستش ناراحت بود والقصه آهو کوچولوی ماهم یاد گرفت که دیگه بدون اجازه ی مادرش جایی نره

 

پایان مجموعه انشا دیدن یک شکارچی از دریچه چشم یک آهو صفحه 42 نگارش هشتم کاری از گروه آموزشی درس کده

 

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *