خانه » مطالب درسی » انشا درباره آنچه در مسیر خانه تا مدرسه می بینید صفحه 42 نگارش هشتم

انشا درباره آنچه در مسیر خانه تا مدرسه می بینید صفحه 42 نگارش هشتم

نچه در مسیر خانه تا مدرسه می بینید صفحه 42 نگارش هشتم
4.3/5 - (43 امتیاز)

در این مطلب از سایت برای شما دوستان عزیز انشا آنچه در مسیر خانه تا مدرسه می بینید صفحه 42 کتاب نگارش پایه هشتم را تهیه و منتشر کرده ایم

 

نام انشا : آنچه در مسیر خانه تا مدرسه می بینید

انشا صفحه 42 نگارش هشتم

یکی از موضوع های زیر را انتخاب کنید و با توجه به آموزه های این درس ( خوب و دقیق دیدن ) درباره آن بنویسید.

 

انشای پیشنهادی آنچه در مسیر خانه تا مدرسه میبینید ارسالی دوستمون نیلا : 

 

انشا در مورد آنچه در مسیر خانه تا مدرسه می بینید با عجله در حالی که به غر غر های مادرم گوش میدهم بند کفش هایم را می بندم، همسایه طبقه بالا از پله ها می گذرد. سرم را بالا می آورم و سلام می کنم و او حال پدرم را می پرسد. بعد به محوطه بیرون آپارتمان می رسم و بچه های دیگر را می بینم که دو تایی و چندتایی و بعضی ها با پدر و مادرشان به مدرسه می روند

وارد خیابان می شوم و بعد از چند دقیقه پیاده روی به ایستگاه اتوبوس می رسم. دوستم در آنجا منتظر من است. اتوبوس اول اصلا جا برای سوار شدن ندارد اما در اتوبوس بعدی سوار می شویم. یک نفر از مسافران نان سنگک خریده و بویش در اتوبوس پیچیده است.

زنی دست دختر خردسالش را گرفته و دخترک در حال خوردن شیر کاکائو با کیک است. به ایستگاه نزدیک مدرسه می رسیم. پیاده می شویم و به سمت مدرسه می رویم. دو بقالی در مسیر ایستگاه تا مدرسه قرار دارند.

مغازه دار اول، جعبه های زیادی را از مغازه خارج کرده و در حال جارو زدن است. مغازه دار دوم هم با کمک شاگردش در حال خارج کردن بار از کامیون یک شرکت است. نزدیک مدرسه، پر از ماشین ها و موتورهای والدین بچه هاست. تا به مدرسه می رسیم، زنگ به صدا در می آید و من و دوستم در صف می ایستیم.

 

 

انشا شماره یک :

 

مقدمه انشا آنچه در مسیر خانه تا مدرسه می بینید :  روز پنج شنبه بود در هفته ی آینده اش و چند روز تعطیلی پشت سر هم پیش رویمان بود. با خوشحالی از مدرسه بیرون آمدم و در حالی که کیفم را روی زمین می‌کشیدم، یاد حرف مادر افتادم. مادر بارها به من گفته بود که نباید کیفم را روی زمین بکشم. کمی آن را بالاتر آورده و روی کولم انداختم. سنگینی دفتر و کتاب‌ها، شانه‌ام را خسته می‌کرد و ترجیح می‌دادم دوباره کیف را روی زمین بکشم.

بدنه انشا : جلوتر از من مادری دست دختر بچه ی کوچکش را گرفته و آرام آرام راه می ‌رفتند. دخترک به خاطر چیزی گریه می‌کرد و مادر دلداری ‌اش می‌داد. کنجکاو بودم که به چه علتی گریه می‌کند، اما از میان گریه و صدای کودکانه‌اش، قادر به شنیدن علت گریه نبودم.

از آن‌ها گذشتم و جلوتر گروهی از بچه‌ها را دیدم که در محلی تجمع کرده بودند. دلم می خواست به جمع آن ها بپیوندم، اما همه‌شان با من غریبه بودند و جسارت نزدیک شدن را در خودم نیافتم. از این جمع هم گذشتم.

در مسیر رسیدن به خانه، بستنی فروشی را دیدم که برای فروش بستنی‌هایش فریاد می‌کشید و طعم‌های آن‌ها را به زبان می‌آورد. کلمات وسوسه برانگیزی بودند، اما مادر مرا از این کار منع کرده بود. چند نفری جلو رفته و چند بستنی از او خریدند. بستنی‌های یخی بستنی فروش به سرعت فروخته می‌شدند و من هم در دل دل خریدن یکی از آن‌ها بودم. اما صورت مادر مقابل چشمانم بود و نمی‌خواستم کاری کنم که از من رنجیده شود.

باز پیش رفتم و بستنی فروش و بستنی‌هایش را به فراموشی سپردم. موتور سواری در پیاده رو به خلاف جهت من پیش می‌آمد و در همین حین چراغ می‌زد. سریع به کناری رفتم و او با سرعت از کنار من عبور کرد. کسی داد زد و به موتورسوار اعتراض کرد. او هم با بوقی گوش‌خراش جوابش را داد.

نتیجه این انشا : از کنار سوپرمارکت، قصابی و … رد شدم و به نزدیکی خانه رسیدم. چند گربه در کوچه در حال نزاع دسته جمعی بودند. بچه گربه ای آن طرف‌تر بی پناه مانده بود. نمی‌دانم مادرش در دعوا نقش داشت یا بچه گربه را آن‌جا رها کرده بود. دلم برای بچه گربه سوخت. نزدیک رفتم و از زمین بلندش کردم. کمی نوازشش کردم و در فکر این بودم که او را با خود به خانه ببریم یا نه؛ که مادرش از میان جمعیت گربه‌ها به سمتم جهید. از ترس، بچه گربه را رها کردم و به سمت خانه دویدم

 

انشا شماره دو : انشا آنچه در مسیر خانه تا مدرسه می بینید

 

مقدمه: مثل همیشه با سختی فراوان صبح زود برای رفتن مدرسه از خواب بیدار شدم و بعد از گذراندن کار های هر روز (شستن دست و صورت ,مسواک و خوردن صبحانه ) مشغول پوشیدن لباس فرم شدم از خانه بیرون رفتم

بدنه: وقتی وارد کوچه شدم دوستان و هم سن و سال های خود را دیدم که به سمت مدرسه می رفتند . نانوایی سر کوچه را دیدم که با جنب و جوش زیاد در حال پختن نان و تحویل آن به به مشتری ها بود

اقای محمدی صاحب سوپر مارکت کوچه مان را دیدم که در مغازه را می خواست باز کند و اجناس خود را به بیرون سوپر مارکت می چید و خود را آماده ی روبه رویی با مشتری ها می کرد کمی جلو تر که رفتم پیرمرد سالخورده ای را دیدم که با یک نان در دست خود و یک شانه تخم مرغ به سمت خانه می رفت و یک لبخند زیبا بر لبانش بود . در سمت من دو مرد که با لباس ورزشی در حال دویدن و ورزش صبحگاهی بودن را دیدم خیلی سریعتر از همیشه به مدرسه رسیدم

نتیجه: در حالی که آن روز با دقت فراوان اطراف خود را دیدم و آن راه کسل کننده سر صبح خانه تا مدرسه بسیار برایم جالب و دیدنی بود بر خلاف بقیه روز ها

 

انشا شماره سه : انشا درباره آنچه در مسیر خانه تا مدرسه می بینید

 

مقدمه: با نام خداوند یکتا انشای خود را شروع میکنم فاصله ی مدرسه ی ما از خانه خیلی زیاد نیست ولی آنقدر هست که اگر بخواهم این مسیر را با پای پیاده بروم به چیز های زیادی برخورد میکنم.

بدنه: به عنوان مثال سر صبح بقال ها و مغازه دار های سحر خیز را میبینم که در حال جارو کردن اطراف مغازه ی خود هستند و بعضی از وسایل و مواد غذایی را کنار در مغازه میگذارند تا نظر مشتری را جلب کنند تا از این طریق روزی حلال کسب کنند و خرج زن و بچه ی خود را بدهند. راننده های تاکسی را می بینم که به نوبت دانش آموزان و دانشجو ها را سوار کرده و به مقصدشان می رسانند. مادرانی را می بینم که در صف نانوایی هستند و برای خانه نان تهیه می کنند و خیلی چیز های دیگه.

همه ی این ها بوی کار و همدلی و خلاصه اش بوی زندگی می دهد. این در حالیست که من در این مسیر پر از فکر و خیال روز ها و هفته های خود هستم و اینکه امروز قرار است در مدرسه چه اتفاقی بیفتد. و اینکه اگر من یک روز صاحب فرزند شوم، آیا قادر هستم مانند این راننده ها و مغازه دار ها و مادر ها برای فرزندانم تلاش کنم یا نه.

نتیجه: پس باید پشتکار و غیرت خود را از همین حالا با درس خواندن و کمک کردن به پدر مادر به خودم و جامعه ثابت کنم

 

انشا شماره چهار : انشا در مورد آنچه در مسیر خانه تا مدرسه می بینید

 

مقدمه انشا صفحه 42 نگارش هشتم : زنگ آخر بود بالاخره زنگ را زدند و من به همراه سایر همکلاسی ‌هایم از هیجان تعطیل شدن، از جای خود پریدیم . کوله پشتی‌ام را نیمه کاره روی دوشم انداختم و تمام مسیر را تا رسیدن به درب مدرسه دویدم. این کار هر روز ما بود و به یاد نمی آورم که هیچوقت به جای دویدن به سمت درب مدرسه، آهسته آهسته راه رفته باشیم.

 

بدنه: اما با بیرون آمدن از مدرسه، همه چیز تا حدودی آرام‌ تر شد. من کمی آهسته‌تر راه رفته و دیگر آن قدرها مایل به دویدن نبودم. هر چیزی توجه مرا به خودش جلب می‌کرد. گربه‌ای زیر سایه درخت کهنسال کنار مدرسه، در حال شکافتن کیسه زباله‌ای بود که یکی از همسایه‌ها آن جا رها کرده بود. کمی جلوتر چشمم به سطل زباله شهرداری افتاد. آن طرف کوچه پیرزنی دولا دولا پیش می‌رفت. چیزی به من گفت که متوجه آن نشدم. با عبور از او، احساس کردم که شاید از من کمک خواسته است. برگشتم و به پشت سر نگاه کردم، اما پیرزن نبود.

جلوتر رفتم، سر پیچ خیابان گروهی دیگر از دانش آموزان را دیدم که از مدرسه دیگری تعطیل شده بودند. تفاوت روپوش‌های آن‌ها، نشان می‌داد که از مدرسه دیگری هستند. تاکسی‌های زرد رنگ سرویس مدرسه به صف شده بودند و دانش آموزانی که منزل دورتری داشتند، سوار سرویس‌های خود می‌شدند. خانه ما نزدیک بود و من پیاده به خانه بازمی‌گشتم.

کمی جلوتر سبزی فروش محل را دیدم که در حال آب پاشیدن با یک بطری قدیمی و کثیف روی سبزی‌ها بود. بارها از مادرم شنیده بودم که چقدر از این آبیاری سبزی‌های سبزی فروش با آن بطری آلوده، ناراضی بود.

با تکه چوبی در مسیر خود بازی می‌کردم که صدای آمبولانس در خیابان پیچید. سر برگرداندم و آمبولانسی را دیدم که با شتاب طول خیابان را جلو می‌آید. دیگر ماشین از سر راه آمبولانس کنار رفته و اجازه دادند که با سرعت در مسیر خود پیش برود. از خود پرسیدم که این آمبولانس چه کسی را حمل می‌کند و تا چه اندازه‌ای یک زندگی در تهدید قرار گرفته است؟

نتیجه: به پیچ آخر رسیده و ساختمان خانه‌مان را مقابلم دیدم. احساس می‌کردم که از همین جا بوی خوش غذای مادر پیچیده است. می‌توانستم سفره‌ای را تجسم کنم که به زیبایی هر چه تمام چیده شده. پاهایم رمق بیشتری گرفت و سعی کردم خودم را سریع‌تر به خانه و دستپخت عالی مادر برسانم.

 

انشا شماره پنج : انشا آنچه در مسیر خانه تا مدرسه می بینید

 

مقدمه: هر روز در راه رفتن یا برگشتن از مدرسه مسیری را طی می کنم که از کنار درختانی سر به فلک کشیده می گذرد. درختانی که با تغییر فصل ها، گذر زمان را نشان می دهند.

بدنه: در کنار مسیری که می گذرم خیابانی است که ماشین ها با مردمانی که هر کدام آن ها به سمت و سویی می روند جلوه گر است خانه ی من در ته کوچه ای است که زیبایی کوچه همیشه برایم تلاقی گر لحظه های ناب کودکی است. آن زمان ها که با دوستانم فوتبال بازی می کردم(با دوستانم لی لی بازی می کردم)، کوچه ی خانه ی ما خاطرات شیرین زندگی ام را بازتاب می کند از کوچه که بیرون می روم دوباره همان درختان روبه رو می شوم. درختانی که اوج عظمت هستی را نمایانگر هستند. آن درختان به من نشان می دهند که در زندگی چقدر تغییر ممکن است آن وقت ها که من خیلی کوچک بودم، درختان هم نهالی بیش نبودند و حالا من که بزرگ شده ام درختان نیز با من قد کشیده اند. درختان همیشه برایم بازگوگر پیشرفت و ترقی هستند. آن ها به من نشان می دهند که هر کسی هر چقدر تلاش کند به همان اندازه می تواند آسمان ها را درنوردد. من نیز دوست دارم روزی به اوج آسمان های پیشرفت برسم.

درختان را که رد می کنم به پارکی می رسم. پارکی که همیشه با دوستانم به بازی در آن می پردازم. دوستانی که برایم با ارزش ترین دارایی های زندگی ام هستند. انگار مدرسه نزدیک است این خیابان را که بگذرانم به مدرسه می رسم، مسیر خانه ام تا مدرسه ام همیشه برایم شیرین ترین لحظه ها را رغم می زند.

نتیجه انشا صفحه 42 تگارش هشتم : مسیر های پیش روی زندگی ما همگی یادآور لحظه های خوش و یا سخت هستند. مسیری که همیشه به مدرسه ختم می شود مسیری است که یاد آور تلاش و کوشش من در رسیدن به قلّه های علم و دانش است.

 

انشا شماره شش : انشا درباره آنچه در مسیر خانه تا مدرسه می بینید

 

مقدمه: رفتن و برگشتن من از خانه به مدرسه هر روز مثل یک قصه متفاوت است.

بدنه: همیشه چیزهای تازه ای می بینم. مثل ِسفری کوتاه و پر از جاذبه. انگار چیزهایی را که حتی قبلا دیده ام، می توانم بهتر ببینم. این دیدنی های تکراری یا تازه و راز آمیز، هیچ وقت برایم کهنه نمی شوند. هر روز صبح که از خانه بیرون می آیم، هوا تمیزتر است و بوی دودِ ماشین ها به اندازه ی زیاد در همه جا نیست. کوچه و محله تمیز است و انگار همه جا را شسته اند. بهتر ازآن وقتی است که از کنار نانوایی رد می شوم. آنقدر بویش خوب است که دلم می خواهد یک بار دیگر صبحانه بخورم. گاهی هم چند لحظه ای جلو درِ نانوایی می ایستم و به مردم نگاه می کنم. بعضی ها شاداب و سرحال هستند. بعضی هم مدام خمیازه می کشند. من گاهی وقت ها آهسته به آن ها می خندم. بعد کیف ام روی شانه هایم محکم می کنم و به طرف ایستگاه اتوبوس می روم.

در ایستگاه اتوبوس آدم های زیادی به صف ایستادند تا سوار بشوند و به محل کارشان بروند. عده ای از آن ها همانطور که ایستادند، با موبایل شان بازی می کنند. نمی دانم چه بازی ای را توی گوشی شان ریختند، ولی می بینم که تند تند انگشت شان را روی صفحه ی موبایل می کشند. من همیشه وقتی به ایستگاه اتوبوس می روم، به درخت های آن طرف خیابان نگاه می کنم و برای شان غصه می خورم. درست مثل آدمهایی هستند که یک ماه به حمام نرفته اند. روی تمام شاخه و برگ هاشان پُراز خاک است.

سوار اتوبوس که می شوم، بعضی با مهربانی نگاهم می کنند و با خنده می گویند: آفرین! درس هایت را خوب می خوانی؟ من هم لبخند می زنم و می گویم : بله !داخل اتوبوس همیشه شلوغ است. مسافرها با هر ترمزی که راننده می زند، آهسته به هم می خورند و سرشان را از روی گوشی بالامی آورند. من هروقت شانس بیاورم، می روم کنار پنجره می نشینم تا خیابان را ببینم و حوصله ام سر نرود. اما این نشستن ها هیچ وقت تا مدرسه ادامه پیدا نمی کند، چون همیشه یک آدمِ پیر در یکی از ایستگاه ها سوار می شود ومن به احترامش، جای خود را به او می دهم. بعد از آن هم که معلوم است. سرم را پایین می اندازم و به کفش های مسافرها نگاه می کنم تابه ایستگاهی برسم، که مدرسه مان کمی دورتر از آن قرار دارد.

نتیجه: مسیر خانه تا مدرسه شاید چیزهای تکراری زیاد داشته باشد . اما من همه شان را دوست دارم.

 

انشا شماره هفت : انشا در مورد آنچه در مسیر خانه تا مدرسه می بینید

 

مقدمه : ما در طول سال نه ماه به مدرسه میرویم که در این مدت ماه تعطیلی های زیادی وجود دارد . ما هر روز که به مدرسه میرویم باید چالش هایی را پشت سر بگذاریم .

بدنه : ساعت شش صبح است. مادرم مانند همیشه آمده و دارد مرا از خواب سنگین بیدار می کند . به قول خودمان مادرم دارد نازم را می کشد . پس از چند دقیقه بالاخره مادرم به سختی مرا از خواب خوش بیدار کرد .

آفتاب هنوز کامل طلوع نکرده و هوا نیمه تاریک است دوباره سرو صدای خروس همسایه به گوش می رسد . با چشم های خواب آلودم که هیچ جارا نمی بیند دست و صورتم را می شورم و لباس هایم را که مادرم بر روی صندلی میز ناهار خوری گذاشته است میپوشم و صبحانه لزیزی را میل میکنم .

مسافت خانه تا مدرسه ما بسیار طولانی است برای همین مجبور هستم با سرویس به مدرسه بروم. داخل حیاط خانه می روم و روی صندلی کوچک چوبی که در گوشه خانه مان گذاشته شده است می نشینم و بندهای کفشم را می بندم و داخل کوچه منتظر سرویسم می مانم.

اول صبح است بقال ها و مغازه دار های سحر خیز جلوی مغازه هایشان را آب و جارو می کنند و طبقه های مواد خوراکی را به داخل کوچه می آورند تا جلب توجه شود و بتوانند روزی حلال کسب کنند. بلاخره تاکسی زرد رنگ از راه میرسد سوار ماشین می شوم و به بچه ها تک تک سلام میکنم بچه ها از شدت سرما مانند گنجشک کز کرده اند و سر هایشان را به زور به داخل کت هایشان جامی دهند.

بیرون را نگاه می کنم تاکسی های زرد رنگی را می بینم که بچه ها را نوبت به نوبت سوار می کنند و چراغ های قرمز زندگی را پشت سر می گذارند. مادرانی که در صف های نان ایستاده اند و پدرانی که با کاسه آشی که حرارت می دهد به خانه بر می گردند.

ترافیک زیادی وجود دارند اکثر ماشین ها در حال رساندن دانش آموزان هستند . هر روز از فلکه ای عبور میکنیم که نزدیک آن فلکه پل هوایی وجود دارد . مدرسه ای کنار آن پل وجود دارد . هر روز صبح دانش آموزان از روی آن پل رد میشون تا به مدرسه برستند . از زیر پل عبور میکنیم من عادت دارم هر وقت که به مدرسه میروم ماشین های موجود در خیابان را بشمارم .

در مسیر از جاده ای رد میشویم که در بلوار های وسط گل های زیادی با رنگ های مختلفی کاشته اند . به مدرسه میرسیم همگی با ذوق و شوق از سرویس خارج میشویم و به حیاط مدرسه قدم میگزاریم و در گوشه ای بر روی نیمکت آهنی می نشینیم . و از شدت سرمای آهن به خود می پیچیم و منتظر میمامیم تا زنگ صف بخورد

نتیجه : ما در مسیر خانه تا مدرسه با چالش های زیادی رو برو هستیم از جمله عبور از خیابان و … که لحظه ای بی احتیاتی باعث میشود که جانمان را به خطر بیندازیم .

 

انشا شماره هشت : انشا در مورد آنچه در مسیر خانه تا مدرسه می بینید ارسالی مژگان

 

زمانی که تایم صبح هستیم در مسیر خانه تا مدرسه معمولا اول از همه رفتگر های زحمتکش را میبینم که به تمییز کردن جاده های شهر مشغول اند همینطور که جلوتر میروم با مغازه دار هایی که تازه مغازه را باز کرده اند و مشغول به تمیز کردن مغازه و وسایل خود هستند روبرو میشوم و راه خود را به سوی مدرسه ادامه میدهم
مکان بعدی که سر راهم است قبل از رسیدن به کنار آن بویش حس میشود و آدم میفهمد که این نزدیکیها نانوایی وجود دارد نان داغ و تازه خیلی لذیذ و خوشمزه است
همینطور در راهم انسان های زحمتکش بسیاری میبینم که هر کرام به طریقی روزی خود را در می اورند
هنگامی که تایم بعد از ظهر هستم و به سوی مدرسه میروم دقیقا مصادف است با ساعتی که در تایم صبح در از مدرسه تعطیل میشوم
و در مسیر باز گشت به خانه بیشتر معمولا اولیای دانش اموزانی را میبینم که راهشان دور و به دنبالشان امده اند و شهری شلوغ و پر هیاهو تر نسبت به صبح

 

انشا شماره 9 : انشا  آنچه در مسیر خانه تا مدرسه می بینید صفحه 42 نگارش هشتم

 

مقدمه: روزهای سرد زمستانی با سرعت و پی در پی رهسپار روزهای بهاری و هر لحظه به عید نوروز نزدیک تر می شدند.

بدنه : آن روز صبح، هنگامی که برای مدرسه رفتن از خانه خارج شدم آسمان شهر نا آرام بود.
رفتگر محله جاروی بزرگ خود را با عجله بر روی زمین می کشید،انگار او حوصله نداشت.
پیرمردی دوچرخه سوار آرام و آهسته رکاب می زد،او سرحال به نظر می رسید.
تعدادی افراد در صف نانوایی ایستاده بودند و غرولند می کردند که چرا نوبت آنها نمی شود؟ نانوا هم سعی می کرد سریع تر نان ها را از تنور بیرون بیاورد،انگار آنها بسیار عجله داشتند.
بقال سرخیابان هم با بسم اللهی که می گفت کرکره ی مغازه اش را بالا برد و داخل آن شد.دختر بچه ای هم روی نیمکت چوبی نشسته بود و به هر رهگذری که از کنار او می گذشتند می گفت:آقا شما کبریت نمی خرید؟خانم شما آدامس؟اما آنها آنقدر درگیر مسائل روزمره ی خودشان بودند که تو جهی به او نداشتند.
پیر مرد ماهی فروش با تن صدای بالا رفته فریاد می زد:ماهی دارم،ماهی قرمز!شما میخوای خانوم؟
کمی آن طرف تر هم پسر جوانی می گفت:حراج نوروزی است،حراج!
درختان کنار خیابان شکوفه های خود را به نمایش گذاشته و زیبایی خاصی به منظره ی شهر بخشیده اند.واقعا عید نزدیک بود نزدیک تر از آنچه فکرش را می کردیم.
در خیابان هیاهوی بی نهایت زیبایی وجود داشت.آنقدر که دوست داشتی ساعت ها همانجا بایستی و مردمان شهر را تماشا کنی.
سلام!
نتیجه انشا : این صدای دوستم مریم بود. آنقدر در محله و مردمانش محو شده بودم که موقع رسیدن به مدرسه را متوجه نشده بودم.

 

انشا شماره 10 : انشا  آنچه در مسیر خانه تا مدرسه می بینید صفحه 42 نگارش هشتم درباره رفتن به مدرسه در یک روز زمستانی

 

مقدمه:  رفتن به مدرسه در روزهای سرد زمستانی علاوه بر سردی هوا و یخبندان واقعا جذابیت خاص خود را دارد .

بدنه: هنگامی که صبح زود از سرما از خواب بیدار می شوم و بیرون را نگاه می کنم درحالیکه برف زیادی روی زمین جمع شده است .

صبحانه می خورم و آماده می شوم تا به مدرسه بروم کم کم راه می افتم و به سر کوچه می روم .

برای تاکسی صبر می کنم و پس از آنکه سوار شدم به بیرون نگاه می کنم یکی یکی مغازه ها کرکره های خود را بالا می کشند و خود را برای کسب پول حلال آماده می کنند .

پدر و مادرهایی که در صف های نانوایی برای خریدن نان تازه منتظر هستند .بعضی مردم هم آش داغ خریده اند تا صبح زود با یکدیگر آش بخورند .

دست فروش ها نیز کار خود را آغاز کرده اند و آدامس ، کبریت و سایر اجناس ارزان را می فروشند تا پول درآورند دیدن درختان در روزهای زمستان در حالیکه برف روی آنها نشسته بسیار زیبا و دیدنی است .

از بازار که رد می شویم شنیدن فریاد بازاری ها بسیار جذاب و شنیدنی است ماهی فروش ها داد میزنند ماهی تازه , میوه فروش ها فریاد می زنند تا میوه های خود را زودتر بفروشند .

نتیجه : و در اخر به نزدیکی مدرسه می رسم و پیاده می شوم .

 

انشا شماره 11 : انشا  آنچه در مسیر خانه تا مدرسه می بینید

 

مقدمه: بیشتر روز های سال ، مسیر آشنای خانه تا مدرسه را طی می کنم و هر روز با دقت بیشتری  به اطراف نگاه می کنم تا چیز جدیدی را کشف کنم.

بدنه: صبح های زود از خواب بیدار می شوم و پس از آماده شدن پا به حیاط می گذارم، اولین چیزی که می بینم حیاط کوچک خانه مان است.

درخت کوچک انار و درخت خرمالو که حالا پر از خرمالو های رسیده است، در باغچه قرار دارد و جای مناسبی برای گنجشک های کوچک است تا دور هم جمع شوند و آواز سر دهند و شور زندگی را در من بیدار کنند.

از حیاط رد شده و وارد خیابان می شوم، خیابانی که اطرافش پر از درخت های بلند است.

اطراف را نگاه می کنم در این ساعت از صبح تقریبا تمام مغازه ها بسته هستند.

کمی پایین تر از خانه ی ما ایستگاه اتوبوسی قرار دارد که بیش تر اوقات، چند نفری در ایستگاه منتظر هستند تا اتوبوس آن ها را به مقصدشان برسانند.

از خیابان رد می شوم و در طرفی که پیاده رو عریض تر است حرکت می کنم، من در پاییز، زمستان و بهار این مسیر را برای رسیدن به مدرسه طی کرده ام.

این خیابان در پاییز، پر از برگ های رنگارنگ درختان بود که با اضافه شدن باران زیبایی اش صد چندان می شد.

در زمستان، برف مهمان این جا بود و منظره ی سفید برفی باعث می شد قدیم هایم را آهسته تر بر دارم و بیش تر از تماشای اطراف و بارش برف لذت ببرم.

و در بهار خیابان، درخت ها و هر چه در این جا بود، انگار جان تازه ای گرفته و زندگی تازه ای را آغاز می کردند.

با گذشتن از خیابان به میدان کوچکی می رسم، این جا باید منتظر تاکسی باشم، پشت سرم مسجد کوچکی قرار دارد و در طرف دیگر میدان یک دکه ی میوه فروشی که فروشنده اش از شدت سرما آتش کوچکی کنار خیابان بر پا کرده و کنار آن ایستاده تا کمی گرم شود.

سوار تاکسی زرد رنگ می شوم و مسیرم را به راننده می گویم، از چندین خیابان رد می شویم، با دقت به اطراف نگاه می کنم و مغازه ها، شکل خانه ها، یک پارک بزرگ و هر چه که می بینم را به خاطر می سپارم.

بدنه: ده دقیقه ی بعد جلوی درب مدرسه، کرایه ام را حساب کرده و از تاکسی پیاده می شوم و با لبخند روز زیبای دیگری را آغاز می کنم.

 

انشا شماره 12 : انشا  آنچه در مسیر خانه تا مدرسه می بینید انشا کوتاه ارسالی از مبینا

 

مقدمه : صبح زود با غر زدن های مادرم به سختی از تخت خوابم دل کندم و بعد از خوردن صبحانه راهی مدرسه شدم.

بدنه: اول صبح بود و مردان و زنانی را دیدم که توی پارک ها مشغول ورزش کردن بودند.

پیر و جوان نداشت و همه ورزش می کردند.

کمی جلوتر به مسیر ادامه دادم که صدای گنجشک و قناری های داخل پارک بسیار زیبا بود.

به یک خیابان رسیدم و یک پیرمردی را دیدم که به علت کهولت سن نمیتوانست از خیابان عبور کند

و به آن طرف برود. جلو رفتم و دستش را گرفتم و او را به آن طرف خیابان بردم.

برایم دعای خیر کرد ، آری اول صبحی با دعای خیر مردم راهی مدرسه شوی خیلی زیباست.

کمی به مدرسه مانده بود که رفتگری را دیدم که روی خیابان ها که پر از برگ درختان بود را جمع میکرد.

او به ارامی کار میکرد. نزدیکش شدم و به اول سلام و خداقوت گفتم.

به من لبخندی زد و تشکر کرد.

نتیجه: به مدرسه رسیدم و بعد از صف به کلاس رفتم. چه روز زیبایی بود.

 

انشا شماره 13 : انشا درباره آنچه در مسیر خانه تا مدرسه می بینید ارسالی آرین

 

مقدمه : محیط پیرامون ما شامل پدیده ها و ساختمان ها و موجودات بسیاری است که شاید گاهی بی تفاوت از کنار آنها بگذریم.

بدنه : کیف مدرسه ام را بر دوشم انداختم و از خانه بیرون آمدم. نگاهی به غنچه های کوچک باغچه انداختم. بهار واقعا فصل زیبایی است و عطر گل ها واقعا لذت بخش است.
در حیاط خانه را که باز کردم اول از همه مغازه ای که روبه روی مان است توجهم را جلب کرد و چند بچه که در حال خرید از آن مغازه بودند. به سمت مدرسه حرکت کردم. در راه خانه تا مدرسه پارکی قرار دارد که معمولا پسربچه ها در آن فوتبال بازی می کنند. از پارک که بگذریم درختان سر به فلک کشیده سرو توجه هر بیننده ای را به خود جلب می کند.
بعد از درختان به یک خیابان میرسی و بعد از آن خیابان مدرسه پیداست.

نتیجه : نمیدانم اینکه مدرسه به خانه ما نزدیک است خوب است یا نه! خوبی آن این است که صبح ها می توانم چنددقیقه بیشتر بخوابم و بدی آن هم این است که از شیطنت ها و بازی های دخترانه راه مدرسه کاسته می شود

 

انشا شماره 14 : انشا درباره آنچه در مسیر خانه تا مدرسه می بینید ارسالی مسعود ( پیشنهادی )

 

مقدمه : معلم گفته بود که فردا انشای صفحه 42 نگارش هشتم انشا آنچه در مسیر خانه تا مدرسه می بینید را بنویسید بنابراین قصد داشتم امروز با بیرون گذاشتن پایم از درب خانه تا داخل گذاشتن آن در درب مدرسه، مثل دوربین مداربسته ای هرآنچه را که دیده و شنیده ضبط کنم.

بدنه : درب آهنین خانه را با ضربه ای بسته و چشمانم را چونان عقابی چابک کردم.
با چیز های عجیبی مواجه میشوم که هیچگاه سعی در توجه بهشان نداشتم،‌ مثلا کی وسط کوچه ما چاه فاضلاب قرار دادند و یا کی خانه ای در خرابه انتهای خیابان ساختند؟
پارک هایی که کودکان واپسین لحظات را بازی کرده و مادرانی که با داد و فریاد سعی در بلند کردن فرزندانشان از آغوش تاب ها دارند.
خیابان پر رفت و آمدی که خط های سفیدش مسیر ما بوده و خیابانی بزرگ و پهن که به پارکی دیگر ختم می شد.
حس می کنم، امروز همه چیز جور دیگر است یا من جور دیگر به همه چیز می نگرم، امروز حتی برگ های ریخته از درختان و یا پیرزن های نشسته بر جدول گوشه کوچه نیز طور دیگر به چشمم می آیند.
خط کشی که پا به آن گذاشته و مرا به مدرسه وصل می کند، درختی بزرگ که مدرسه را در آغوش گرفته و مادرانی که منتظر فرزندانشان در شیفت مقابل هستند.
پایم را در مدرسه گذاشته و نگاهی به صف ها می اندازم، خوب نیست داخل مدرسه را نیز با انداز کنم؟

 

انشا شماره 15: انشا صفحه 42 نگارش هشتم

 

مقدمه انشا درباره آنچه در مسیر خانه تا مدرسه می بینید: خانه ی ما در انتهای یک کوچه ی طولانی و بلند قرار دارد، هر روز صبح زود از خواب بیدار شده و بعد از پوشیدن لباس های مدرسه وارد کوچه می شوم، بچه های دیگر را می بینم که یکی یکی از خانه ها بیرون می آیند و به مدرسه می روند همگی آن ها چه دختر چه پسر لباس های فرم مدرسه را بر تن دارند.

بدنه: معمولا تند تند قدم بر می دارم و به همین خاطر در مدت زمان کمی به سر کوچه می رسم، خیابان شلوغ است و مردم برای رفتن به سر کار و مدرسه عجله دارند، اکثر مغازه ها در این ساعت از صبح تعطیل هستند و صاحبان آن ها همگی کرکره ها را پایین داده و قفل زده اند.

خانه ی دوستم چند کوچه پایین تر قرار دارد، یکی یکی کوچه ها را رد می کنم و بالاخره به کوچه ای می رسم که خانه ی او در آن جاست، وارد کوچه می شوم و بعد از چند دقیقه جلو در خانه ی دوستم که یک در بزرگ سفید است توقف می کنم، دستم را روی زنگ می گذارم، او جواب می دهد و زمانی که مطمئن می شود من پشت در هستم در را باز می کند.

وارد حیاط می شوم، حیاط آن ها بزرگ است و در وسط آن یک قسمت خالی از موزاییک قرار دارد که درون آن یک بوته ی گل محمدی خود نمایی می کند، در فصل بهار این بوته پر از گل های زیبا و خوش عطر محمدی می شود و من در چند دقیقه ای که منتظر دوستم هستم به گل ها نگاه می کنم و از زیبایی شان لذت می برم.

طبق معمول چند دقیقه ای طول می کشد تا دوستم تند تند لباس هایش را بپوشد و لقمه ای که مادرش برایش آماده کرده را با عجله بخورد و به حیاط بیاید، زمانی که او را می بینم لبخند می زنم و مثل همیشه غر می زنم که چرا زودتر آماده نمی شود تا من معطل نشوم و او هم قول همیشگی اش را تکرار می کند و می گوید: باشه از فردا سر وقت آماده می شم.

این بار همراه دوستم با هم وارد کوچه می شویم و با عجله خود را به خیابان می رسانیم، چون مسیر مدرسه کمی دور است در ایستگاه و کنار چند نفر دیگر منتظر اتوبوس می شویم، چند دقیقه بعد اتوبوس از راه می رسد اما بسیار شلوغ است ما به هر سختی شده خود را در اتوبوس پر از آدم جا می دهیم و اتوبوس بعد از بستن در ها حرکت می کند.

نتیجه این انشای زیبا : تقریبا ده دقیقه ای طول می کشد تا بالاخره اتوبوس کنار ایستگاهی که سر کوچه ی مدرسه ی ماست توقف می کند، همراه دوستم پیاده می شویم و چون دیر شده است دوان دوان خود را به حیاط مدرسه می رسانیم.

 

 

پایان مجموعه انشا آنچه در مسیر خانه تا مدرسه می بینید صفحه 42 نگارش هشتم کاری از وب سایت درس کده

 

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *