خانه » مطالب درسی » باز نویسی حکایت دزدی پیراهنی را دزدید صفحه 34 نگارش نهم

باز نویسی حکایت دزدی پیراهنی را دزدید صفحه 34 نگارش نهم

باز نویسی حکایت دزدی پیراهنی را دزدید صفحه 34 نگارش نهم
3.4/5 - (67 امتیاز)

در این مطلب از سایت  برای شما نمونه انشا , بازنویسی و داستان درباره باز نویسی حکایت دزدی پیراهنی را دزدید صفحه 34 نگارش نهم را آماده کرده ایم

 

باز نویسی حکایت صفحه 34 نگارش نهم

 

حكايت زير را بخوانيد و به زبان ساده بازنويسی كنيد.

 

اصل حکایت:

 

دزدی ( شخصی ) پیراهنی را دزدید و آن را به پسرش داد که به بازار ببرد و بفروشد. پسر پیراهن را به بازار برد اما آن را از او دزدیدند.

وقتی به خانه برگشت، پدرش پرسید:« پیراهن را به چه قیمتی فروختی؟ » پسر گفت: به همان قیمتی که شما خریده بودید!

 

بازنویسی ساده:

 

 

روزي از روزگاران قديم شخصی به بازار رفت و يك پيراهن دزديد و به خانه آورد و  به پسرش داد كه در بازار بفروشد.

پسر به بازار رفت كه پيراهن را بفروشد دزدي ديگر آمد و همين پيراهن را از پسر دزديد , پسر با دست خالي به خانه برگشت.

پدر از پسرش پرسيد پيراهن را چه قيمتی فروختي ؟

پسر جواب داد پدر جان پيراهن را با همان قيمتی كه شما خريده بودی  فروختم.

 

باز نویسی حکایت دزدی پیراهنی را دزدید صفحه 34 نگارش نهم : ( شماره  یک )

 

در گذشته های دور مردی به قصد دزدی به بازار رفت و بعد از مدت زیادی گشت و گذار در بازار توانست از مغازه ای که خیلی شلوغ بود و فروشنده حواسش نبود پیراهنی را بدزدد و سریع از مغازه دور شد.
از ترس اینکه برای فروش پیراهن گیر بیفتد و کسی او را بشناسد تصمیم گرفت به خانه برود و از پسرش بخواهد که پیراهن را بیاورد.
پس با خوشحالی به سمت خانه اش رفت و بخاطره اینکه همسرش متوجه موضوع نشود به آرامی از پسرش خواست تا به سمتش برود.
پسر نزد پدرش رفت و مرد پیراهن را به پسرش داد و از او خواست تا پیراهن را به بازار ببرد و به قیمتی مناسب بفروشد.
پسر که ازین تقاضای پدرش متعجب بود با اجبار قبول کرد و به سمته بازار رفت.
به داخله مغازه ای رفت و از فروشنده خواست تا پیراهن را از او بخرد
ولی فروشنده قبول نکرد از قضا شخصی که برای خرید به مغازه امد حرفهای انها را شنید
و بعد از اینکه پسر از مغازه بیرون رفت پیراهن را از دستش کشید و فرار کرد.
پسر از اتفاق افتاده شوکه شده بود و به ناچار به منزل برگشت
وقتی به خانه رسید پدرش سوال کرد که پولی که از فروش پیراهن بدست آوردی چقدر است.
پسر در جوابش گفت که همانطور که تو آنرا از کسی دزدیدی همان طور هم شخصی آن را از من دزدید.
به راستی که دست بالای دست بسیار استو باد آورده را باد میبرد

 

باز نویسی حکایت دزدی پیراهنی را دزدید صفحه 34 نگارش نهم : ( شماره 2 )

 

در روزگاران گذشته مردی به نام رحیم زندگی میکرد و با دزدی روزگار می گذراند . یک روز رحیم به خانه ای که کسی در آن نبود و ساکنانش مدتی به مسافرت رفته بودند ، رفت و مخفیانه به داخل خانه وارد شد و علاوه بر طلا و جواهرات ، یک پیراهن زیبا و نفیس را برداشت که ظاهرا بسیار قیمتی بود .

سرمست و خوشحال به خانه برگشت و پیراهن را به پسرش احمد که کودکی امین و درست کار بود نشان داد و گفت : این را امروز از بازار خریدم . نظرت چیست؟ پسر جواب داد : بسیار زیباست پدر . ولی انگار برای من بزرگ است و برای شما نیز کوچک

رحیم گفت : می دانم پسرم ، این پیراهن برای هیچ یک از ما مناسب نیست. باید فکری به حال آن بکنیم. احمد گفت : اگر اجازه بدهید آن را بازار می برم و آن را به قیمت خوبی بفروشم. پدر پیشنهاد احمد را قبول کرد و پیراهن را به او سپرد تا روز بعد برای فروش به بازار ببرد. فردای آن روز پسر به راه افتاد و از قضا در راه  سرایدار خانه شان را دید که به میان کوچه آمده بود و آه و ناله می کرد . پسر از روی کنکجاوی دلیل گریه او را جویا شد . سرایدار از دست رحیم به ستوه آمده بود ، چرا که اجاره را به موقع نمی داد و همین موضوع باعث شده بود وی در کوچه بنشیند و آه و ناله بکشد . سرایدار خانه فرصت را مناسب دید و آن لباس با ارزش را در عوض کرایه آن ماه از پسربچه گرفت. احمد هاج و واج به خانه برگشت . به محض ورود به خانه ، پدرش از او پرسید :چه شده پسر؟ به چند دینار پیراهن را فروختی ؟ پسر پاسخ داد : به همان قیمتی که خودتان خریده بودید.

 

باز نویسی حکایت دزدی پیراهنی را دزدید صفحه 34 نگارش نهم : ( شماره  3 )

 

در زمان فتحلی شاه قاجار پیر مردی به نام تیمور زندگی فقیرانه ای داشت و مایحتاج زندگی خود را از راه خارکشی بدست می آورد و زندگی مشقت باری داشت. مدتی بود که پیرمرد توان رفتن به صحرا و بیابان را نداشت و رو به پسرش آورده بود پسر تیمور  پسری عاقل دانا و بسیار مذهبی بود تیمور چند روزی شده بود که به دزدی روی آورده بود و از راه کسب و کار حرام درآمد خود را بدست می آورد و اشیای دزدی را بدون آگاهی به فرزند خود میداد تا در بازار بفروشد و هر روز بهانه ای برای آن ها می آورد اما کسبه محل به او تحمت دزدی میزدند و او حتی توجه نمیکرد زیرا عادت نداشت جواب مردم را با خشم بدهد روزی از همین روز ها پیرمرد از جلوی مغازه پیراهن فروشی رد شد و پیراهنی که در بیرون از مغازه برای فروش گزاشته شده بود را دزدید و به این فکر افتاد که این پیراهن چقدر میتواند ارزش داشته باشد پیرمرد لباس را در زیر پیراهنش پنهان کرد و طبق معمول به پسرش رضا داد تا در بازار بفروشد رضا دیگر به پدرش شک کرده بود از جلوی مغازه استاد علی رد شد دید که او دارد به شدت گریه میکند و بر سر میکوبد رضا جلو رفت و علت را جویا شد و استاد علی ماجرای پیراهن ارزشمند و تیمور را که جلوی مغازه اش ایستاده بود برای او تعریف کرد و رضا فهمید که پدرش آن پیراهن را دزدیده است رضا پیراهن را به استاد علی داد و بسیار معذرت خواهی کرد و با ناراحتی به خانه بازگشت پدرش سراغ پول پیراهن را از او گرفت و پشت سر هم سوال میکرد که پیراهن چه شد و آن را به چه قیمتی فروختی؟ رضا سرش را بالا آورد و رو به پدر گفت: به همان قیمتی که تو خریده بودی

 

باز نویسی حکایت دزدی پیراهنی را دزدید صفحه 34 نگارش نهم : ( شماره  4 )

 

پیراهن به خوبی در دلش نشسته و آن را طلب میکرد ، دلش نمیخواست این کار را کند اما هم پیراهن زیبا و گران قیمت بود ، و هم جیب او خالی و بی پول بود .
پیراهن را برداشته و در کیفش جای داده و فروشگاه را ترک کرد .
به خانه رفته و پیراهن را از کیفش در آورد و به سوی پسره 14 ساله اش پرتاب کرده و گفت : این هم مال تو ، حال به بازار برو و این پیراهن گران قیمت و زیبا را ، به گران ترین شکل ممکن فروخته و پولش را بیاور که کلی گرفتاری دامنمان را چسبیده است .
پسرک ، پیراهن را زیر بغل زده و راهی بازار شد ، با دیدن ماشین های اسباب بازی تازه به بازار آمده ، نگاهش به آن ها خیره مانده و قافل از پیراهن بود ، یک موتوری با سرعتی بالا از کنار او رد شد و پیراهن را به دست گرفته و پسرک را پخش در آغوش زمین کرد .
شب ، پدر شاد و خوشحال در خانه را به روی پسر به امید گرفتن پول فروش پیراهن ، باز کرد . پسرک وارد شده و پدر پرسید : خب چقدر فروختیش ؟ ‌به کی فروختیش؟ دیدی گفتم گرون قیمته ؟ پسر نگاهی به ذوق و خوشحالی پدر کرده و گفت ، من نیز این را به همان قیمت که تو خریدی فروختمش ، دقیقا به همان قیمت دزدی .

 

باز نویسی حکایت دزدی پیراهنی را دزدید صفحه 34 نگارش نهم : ( شماره  5 )

 

در گذشته های نه چندان دور  در شهری مردی زندگی میکرد که با دزدی روزگار می گذراند.

همه ی اهل خانه از کارهای مرد ناراضی بودند اما هر چقدر با او صحبت می کردند که از کار خود دست بکشد و روزی حلال به خانه بیاورد، گوشش بدهکار نبود.

یک روز وقتی از کنار مغازه لباس فروشی رد می شد، یکی از گران قیمت ترین پیراهن های مغازه را دزدید.

وقتی به خانه رفت از پسرش خواست که پیراهن را به بازار ببرد و آن را بفروشد.

پسر هم همین کار را کرد، اما دزدی که در کمین پسر نشسته بود پیراهن را از او دزدید.

پسر با نگرانی به خانه برگشت، پدر که تصور میکرد پسرش پیراهن را به قیمت خوبی فروخته است از پسر پرسید: پیراهن را چقدر فروختی؟

پسرش با زیرکی جواب داد به همان قیمتی که تو آن را خریده بودی.

این داستان نشان می دهد که هر چیزی که از راه حلال به دست نیاید به همان صورت هم از دست می رود. و مال حرام خیری ندارد

 

باز نویسی حکایت دزدی پیراهنی را دزدید صفحه 34 نگارش نهم : ( ارسالی از کاربران – زهرا جاهد  )

 

روزی از روزگاران قدیم شخصی به بازار رفت و یک پیراهن را از شخصی دزدید و به خانه برگشت و پسرش را دید و آن پیراهن را به پسرش داد و گفت پسرم: این پیراهن را ببر و در بازار بفروش .

پسرک قبول کرد و رفت , به بازار که رسیده ایستاد تا آن را بفروشد و در همان حال به فکر فرو رفت. وقتی که حواسش به خودش آمد دید پیراهن نیست و فهمید که این پیراهن را از او دزدیده اند
و در همان حال به خانه برگشت . پدرش از او پرسید : پسرم پیراهن را به چه قیمتی فروختی؟ پسر در پاسخ به پدرش گفت: پدر جان من آن پیراهن را که برای فروش به من داده بودی را فروختم اما به آن قیمتت که خود آن پیراهن را خریداری کرده بودی !
اینم از باز نویسی حکایت امیدوارم خوشتون بیاد

 

باز نویسی حکایت دزدی پیراهنی را دزدید صفحه 34 نگارش نهم : ( شماره  6 )

 

روزی روزگاری شخصی پیراهن را از جوانی دزدید و به خانه آورد و شب هنگام به پسرش گفت : صبح زود این پیراهن را به بازار ببر و آن را بفروش.

صبح فردا پسرک که هوای بازی در سر داشت به بازار رفت اما از انتظار برای پیدا شدن خریدار خسته شد و در گوشه ای به بازی پرداخت. شخصی پیراهن را برداشت و رفت. پسرک زمانی که به خانه برگشت در جواب پدرش که از او پرسیده بود : پیراهن را چند فروخته ای ؟ گفت پدر جان : به همان قیمتی فروختم که شما آن را خریده بودید.

 

باز نویسی حکایت دزدی پیراهنی را دزدید صفحه 34 نگارش نهم : ( شماره  7 )

 

روزی روزگاری در یکی از ولایت ها شخصی به نام سعید زندگی می کرد.

این خانواده محترم بجز مال حرام چیزی بر روی سر سفره شان نمی آمد.شغل او دزدی بود .روزها میخوابید و شب ها به شغل شریف دزدی می پرداخت. یک شب به خانه ای رفت که صاحبش از سعید هم آس و پاس تر بود. سعید هر چه قدر گشت چیزی برای برداشتن پیدا نکرد.

صاحبخانه را از خواب بیدار کرد و گفت من چیزی بر نداشتم بیا این 10 تومانی را فردا گرسنه نمانی.سعید می خواست برود که چشمش به آن پیراهن بالای سر صاحبخانه افتاد.آن را برداشت و فرار کرد .وقتی به خانه رسید همسر سعید جلویش را گرفت و گفت : امشب کاسبی چطور بود ؟ سعید گفت : کساد کساد ! فقط یک پیراهن نصیبم شد که اونم درهمی نمی ارزد.

صبح که شد سعید به پسرش که نامش سعید محمد بود گفت : پسرم من میخوابم تو برو این پیراهن را بفروش و بیا. من اینو دزدیدم .تو هم سعی کن سر خریدار کلاه بزاری و کمی گرون بفروشی! حسن رفت.به هر کسی که رسید گفت : پیراهنی با ارزشی برای فروش دارم . خودم اونو چند برابر این قیمت خریدم….

وقتی با یکی از خریداران صحبت می کرد .پیراهن را گذاشته بود روی میز که یک دزد حرفه ای آن را دزدید. حسن نا امید به خانه برگشت و پدرش را بیدار کرد و گفت : پدر جان من تمام زحمت های تو را به هدر دادم.

شما در راه دزدی این پیراهن سختی و مشقت زیادی تحمل کرده اید ولی شخص زحمت کشی مثل شما پیدا شد و پیراهن را از من دزدید

 

باز نویسی حکایت دزدی پیراهنی را دزدید صفحه 34 نگارش نهم : ( شماره  8 )

 

حکایت شده است که پدری که شغل او دزدی بود پیراهنی می­دزدد. پدر پیراهن دزدی را به پسرش داده و به او می­گوید آن پیراهن را به بازار برده و بفروشد. پسر پیراهنی که پدرش به او داده بود را برای فروش به بازار میبرد  اما پیراهن را از او می دزدند . پسر وقتی به خانه بازگشت با پدرش روبه رو شد. پدرش از او پرسید پیراهن را به چه قیمتی فروختی؟ پسر گفت:به همان قیمتی که شما خریده بودید ( هیچ ). در واقع هر چیزی که از راه حلال به دست نیاید به همان صورت از دست می­رود. این داستان نشان میدهد که دزدی امری ناپسند است

 

باز نویسی حکایت دزدی پیراهنی را دزدید صفحه 34 نگارش نهم : ( شماره  9 )

 

یکی از روزها شخصی که شغلش دزدی بود از یک فروشگاه پیراهنی را دزدید و به خانه آورد.

بعد برای اینکه کسی او را نشناسد پیراهن دزدی را به پسرش داد و گفت برو و این را در بازار بفروش و  پولش را بیاور. پسر پیراهن را گرفت و به بازار برد و روی بساطش چید تا آن را بفروشد، اما زمانی که حواسش نبود آن را از او دزدیدند. شب وقتی پسرک به خانه برگشت پدرش از او پرسید: خب توانستی پیراهن را بفروشی؟ او گفت: بله پیراهن را فروختم. پدر گفت: خب چقدر بابتش پول گرفتی؟

پسر که فهمیده بود مال حرام برکتی ندارد و از دست می‌رود، به پدرش جواب دندان شکنی داد. او گفت: شما چقدر آن را خریده بودید؟

پدر که به لکنت افتاده بود زیر لب گفت: هیچ!

پسر پاسخ داد: خب من هم به همان قیمت آن را فروختم! هیچ!

 

امیدوارم از مجموعه انشا , باز آفرینی و باز نویسی داستان دزدی پیراهنی را دزدید و آن را به پسرش داد که به بازار ببرد و بفروشد لذت برده باشید

دیدگاه ها 1 دیدگاه
  1. 𝑜𝑚𝑖𝑑
    در تاریخ 1400\/08\/22 :

    خوب

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *