خانه » مطالب درسی » انشا درباره کودکی من صفحه 81 نگارش پایه نهم

انشا درباره کودکی من صفحه 81 نگارش پایه نهم

انشا کودکی من
4.1/5 - (32 امتیاز)

در این مطلب از سایت برای شما انشا کودکی من صفحه 81 کتاب نگارش پایه نهم خاسته شده را آماده کرده ایم

 

نام انشا: کودکی من

صفحه: 81 نگارش نهم

 

این مجموعه انشا کودکی من در قالب های نوشتاری مختلف از جمله , خاطره , گزارش , ادبی , داستانی , نامه و…. با رعایت مقدمه , تنه و نتیجه و انشا آماده شده است امیدواریم مورد استفاده شما کاربران عزیز سایت قرار بگیرد.

 

انشا شماره یک درباره کودکی من : ( قالب خاطره )

 

مقدمه انشا : خاطره های دوران کودکی یکی از ماندگار ترین و تکرار نشدنی ترین خاطرات زندگی هر انسانی است.

دنیای کودکی هر فرد برای او خاص است و دوران کودکی من هم از این قاعده مستثنی نیست.

تنه انشا کودکی من :

در محلی  که زندگی می کردیم ، هر خانواده یک یا دو بچه هم سن و سال من داشت و تقریباً محله شلوغی بود.

 

خانه ما پنجره ای بزرگ رو به بیرون داشت و من میتوانستم کل محله را ببینم

هر سال با شروع سال تحصیلی ، با دوستان هم سن و سالم به مدرسه می رفتم.

حیاط مدرسه بزرگ بود و میتوانستیم زنگ های تفریح حسابی در آن بالا و پایین بپریم.

سر کلاس سعی می کردم تا جایی که میتوانم به درس ها گوش بدهم ولی زمان هایی هم میشد که خواب اجازه توجه کردن به درس را به من نمیداد.

زنگ آخر، همگی شوق عجیبی برای برگشت به خانه داشتیم، بوی خورشت قورمه سبزی مادرم تمام محله را پر می کرد.

با عجله به خانه می رفتم، مادرم همیشه میگفت کمی غذا برای همسایه ببر.

به یاد دارم که یک بار به خاطر برداشتن ظرف داغ غذا حسابی دستم سوخت و برایم درس عبرتی شد.

در همسایگی ما یک خانوم پیر و همسرش زندگی می کردند و ما بیشتر اوقات در کارها به آن ها کمک می کردیم.

مادرم همیشه میگفت کمک به همسایه، کار خوب و پسندیده ای است.

قرارمان این بود که با بچه های محله پنج شنبه ها به پارک برویم و از وسایل بازی استفاده کنیم.

یادش بخیر، هر سال ماه رمضان که میشد، منتظر شنیدن صدای اذان مغرب بودیم، همگی با هم به مسجد محله می رفتیم و بعد از خواندن نماز جماعت، افطار می کردیم.

نتیجه انشا کودکی من : به راستی دوران کودکی، شیرین ترین دوران زندگی انسان است که دیگر تکرار نمی شود.

 

انشا کودکی من: ( دخترانه ) قالب خاطره – مقاله – گزارش

 

مقدمه: زندگی می گذرد دیر زود زیبا زشت با وفا بی وفا و پر از خاطرات تلخ و شیرین .کودکی همه ما پر از خاطرات به یاد ماندنی است. خاطراتی که شاید هیچ وقت یاد آوری آنها تمام نشود.خاطرات به یاد ماندنی که دوست داری دوباره تکرار شود.

تنه انشا : گاهی دلت از سن و سالت می گیرد و می خواهی کودک باشی بزرگ که باشی باید بغض های زیادی را بی صدا خفه کنی گاهی وقت ها می گویی: ای کاش هرگز بزرگ نمی شدم. ای کاش مامانم دوباره برایم لالایی می خواند.ای کاش مامان بزرگ دوباره کنارم می خوابید و برایم قصه تعریف می کرد.ای کاش مامان بزرگ دوباره برایم چادر می دوخت تا وقتی که سرم می کردمش بهم بگه عروسکم و من توی اون چادر خودم رو مثل فرشته ها می دیدم و با گرمای دستای پر از احساسش می خوابید ای کاش دست های بابابزرگ پیر و فرتوت نمی شد تا دوباره با اون دست های پر از مهر و صفاش برام خاک رو میکند و گل های شمعدونی رو جلوی چشمای پر از شور و شوق من می کاشت. ای کاش گل های شمعدونی که بابابزرگ برام کاشته بود،مثل همون روز اول شاد و سرسبز می موند. یاد اون روزها به خیر !همون روزهایی که ساعت ها به تماشای ابرها می نشستم و به دنبال شکل های مختلف بودم و یا به جستجوی ستاره ها به آسمان خیره می شدم.

دلم برای کودکی هایم تنگ شده،دلم سادگی کودکی هایم را می خواهد.ای کاش می توانستم ای دنیایم رو هم مثل دنیای کودکیم پر از گل های شمعدونی کنم.ای کاش اون احساسات دوباره برمی گشت.همون احساسی که ساعت ها لبخند رو بر لب هایم جاری می ساخت.هنوز هم این احساس وجود دارد ،اما شاید لایه ای از حزن و افسوس آن را فرا گرفته است.ای کاش آن روز ها دوباره برمی گشت.ای کاش!!!!

نتیجه انشا: 

باید قدر تک تک لحظات زندگی خود را بدانیم

دوران کودکی یکی از زیبا ترین دوران های زندگی است ولی تنها با گذراندن آن میتوانیم به راه خود ادامه دهیم و در مسیر رشد و شکوفایی قدم برداریم

 

انشا شماره دو درباره کودکی من : ( قالب خاطره )

 

مقدمه انشا کودکی من : دوران کودکی برای هر انسانی یکی از شیرین ترین و جذاب ترین بخش از زندگی او است

گاهی اوقات انسان حسرت آن روزهای بدون دغدغه و فکر را می خورد و با یادآوری آن روزها آه می کشد و حسرت می خورد اما چه فایده ایی دارد؟

روزهای رفته باز نمی گردند

 

بدنه انشا کودکی من : دوران کودکی من یکی از خاطره انگیز ترین دوران های زندگیم بود زمانی که با پدر و مادرم به پارک می رفتیم و آن ها پا به پای من بازی می کردند و با صدای بلند می خندیدیم

و یا زمانی که به زمین می افتادم و از شدت درد گریه می کردم، همراه درد من درد می کشیدند وغصه میخوردد و من آن زمان کوچک بودم و ای کاش اشک های لرزانشان را می بوسیدم و از آن ها تشکر می کردم برای این همه توجه و علاقه ایی که به من داشتند و یا خاطره ی روزهای بازی به همراه دوستانم در زمین ورزش و دویدن ها و خنده ها و دعواهایمان به دنبال توپ می دویدیم و در تلاش زدن یک گل در تور دروازه جان می کندیم و تنها ناراحتی ما لباس کثیف شده و باخت ما از بازی بود. کودکی که با دعواهای خواهر و برادری تنها تکرار روز مرگی داشت اما قهرها و دعواهایش هم ثانیه ایی بود و زود و تند فراموش می شد.

نمره های عالی گرفتن از معلم و شادی های بعد از آن و یا نمره های کم گرفتن و ناراحتی بعد از آن..شیطنت ها و بازیگوشی هایی که هر روزه بود و صبر پدر و مادر بی پایان. کودکی من خلاصه شد در شادی ها و گریه هایی که خنده هایش همیشگی و گریه هایش لحظه ایی بود! کاش در همان سن کودکی باقی می ماندیم با بزرگ شدن، دغدغه هایمان بیشتر نمی شد. کاش هنوزم قهرهایمان لحظه ایی و گریه هایمان دقیقه ایی بود. کاش خنده از لب هایمان فراری نباشد و دل ها از کینه تیره و تار نشود.

نتیجه گیری این انشا : 

کاش قدر لحظه های با هم بودنمان را بیشتر بدانیم و دقیقا الانی که خانواده و عزیزانمان کنار ما هستند کمی بیشتر به آن ها محبت کنیم و از تمام زحمت ها و لطف هایی که در حق ما انجام داده اند تشکر کنیم زیرا که هر چقدر دست پدر و مادر را برای محبت های بی کرانشان ببوسیم باز هم خیلی کم است.

کاش انقدر زود ، دیر نمی شد. کاش انقدر در زندگی از کلمه ی کاش استفاده نمی کردیم و هیچ حسرتی در دل به جا نمی گذاشتیم و تا می توانستیم از دنیا و لحظه هایش استفاده می کردیم و برای هیچ غم و دردی ناراحتی نمی کردیم. کاش کمی بیشتر کودکی می کردیم.

 

انشا شماره سه درباره کودکی من : ( قالب مقاله , گزارش )

 

مقدمه انشا :  دوران کودکی هر انسانی یکی از بهترین لحظات زندگی اوست که با خاطرات شیرین و شیطنت ها و بازیگوشی های این دوران گذرانده می شود .

دوره کودکی دورانی است که انسان  بدون دغدغه فکری و بدون ترس از آینده خود همیشه شادیم و نهایت ناراحتی و غم افتادن در حین بازی است که بعد از افتادن و زخمی شدن کمی گریه می کنیم و خیلی زود فراموش می کنیم و بازی را از سر می گیریم .

تنه انشا کودکی من : 
ای کاش مشکلات دوران بزرگسالی نیز همینطور سطحی و زود گذر می بود.

کودکی من مانند کودکی همه بچه ها سر شار از شیطنت و بازیگوشی بود کنار دوستان و هم کلاسی هایم در مدرسه بازی های شیرین کودکی مثل فوتبال ,وسطی,لی لی و هفت سنگ و به همراه خندیدن و گریه کردن و درس نخواندن و شرمندگی بعد از آن و برخلاف آن تشویق توسط معلم و شادی و لبخند پس از آن مریضی هایی که در دوران کودکی به آن مبتلا می شدم و شب بیداری هایی که مادرم می ماند و همیشه از این که مادرم در حین بیماری کنارم هست حس خوبی داشتم لذت می بردم.

خواب ترسناکی که می دیدم و تمام شب مادرم را در اغوش می گرفتم تا مبادا هیولا های در خوابم مرا با خود نبرند و چه زیبا دوران کودکی که سراسر خاطرات دلنشین را برایم داشت زود رفت

نتیجه این انشا : 

بعضی وقت ها با تمام وجودم آرزو می کنم کاش آن روز های شاد و خوش کودکی بار دیگر تکرار می شد و این بار می توانستم قدر تمام آن لحظه ها را بدانم و کم تر آرزو کنم که زود تر بزرگ شوم. اما با افسوس و اندوه چیزی درست نمیشود

باید قدر لحظات پیش رو را بدانیم و از گذشته ی خود درس بگیریم

 

انشا شماره چهار درباره کودکی من : ( قالب خاطره )

 

مقدمه انشا :
کودکی هر انسانی مثل ریشه ی اوست. همان نهال تازه کاشته شده ایی که در خاک فرو رفته زده است و کم کم ریشه ها گسترده تر و قوی تر خواهند شد و جایشان را محکم تر می کنند.

تنه انشا کودکی من :
زمانی که چشم به جهان پیرامون خود باز کنیم، پدر و مادر را الگو و ناظر خود می بینیم. در آغوششان رشد خواهیم کرد تا به دوران کودکی و نوجوانی و در نهایت بزرگسالی برسیم. یادم می آید در یکی از روزهای سرد و بارانی که گویی خدا از روزهای پیش بارانش را محکم تر بر زمین می کوبد،

سرمای بدی دامن گیرم شد. پدرم سرکار بود و توان آمدن به خانه را نداشت. مادرم حالم را که در حال هزیان گفتن و تب و لرز بودم، می دید، بی تاب تر می شد و از آشفتگی دائما در حال پاشویه بود و خداوند را برای یاری رساندن دعا می کرد. اما هر چه بیشتر می گذشت، حالم بدتر می شد.

انگار که در کوره ی آتش در حال دست و پا زدن هستم. مادرم چادر سیاهش را بر سرگذاشت و با چشمانی اشک آلود مرا به آغوش کشید در آن باران سیل آسا، راهی درمانگاه شد. حالم خوب نبود اما خوب یادم است که چگونه و با چه شرایطی مادرم مرا به درمانگاه رساند

و در حالی که آب از سر و رویش می چکید وقتی چشم های بازم را دید با آرامش درونی اش لبخند زد. گویی همان لبخند مسکنی بر روی دردهایم بود. آن شب مادر از سرما می لرزید. قطره های عرق از پهنای صورتش می چکید در حالی که تا صبح بالای سرم مراقب من بود.

دوران کودکی من با دست های زحمتکش پدرم گذشت که برای رفاه حالم تا نیمه شب کار می کرد. با دستان پر مهر مادرم گذشت که چیزی جز صبوری و فداکاری از آن ها ندیده ام. کودکی ام گذشت اما من برای همیشه در ذهن خود ثبت کردم

که در دستان چه کسانی و چگونه بزرگ شوم و یقین دارم روزی با کسب افتخار و سربلندی بر دستانشان بوسه می زنم که اینگونه کودکی ام را جای بازی های کامپیوتری یا تفریحات زودگذر سرشار از مهر و محبت و خوبی کردند.

نتیجه گیری این انشا :
زمانی که ریشه ات  قوی باشد، هیچ باد و طوفانی توان سرنگونی تو را ندارد.

کودکی همان ریشه ایی است که تو در همان نقطه رشد می کنی و با شاخه هایت برای اطرافیانت انسانی سودمند می شوی.

 

انشا شماره پنج درباره کودکی من : ( قالب خاطره )

 

مقدمه :
دوران خاطره انگیز کودکی من سرشار از تجربه های جالب، شیطنت ها و بازی هایی است که حالا هر کدامشان تبدیل به خاطره ای شیرین شده است و یادآوری آن ها  لبخندی بر لبم می‌نشاند. یکی از جالب ترین خاطرات کودکی من، سفر خانوادگی به شمال بود

تنه انشا کودکی من : 

ماه اسفند بود آن روز صبح زود راه افتاده بودیم تا به همراه عمویم  و خانواده اش به شمال برویم.

آن دوران من هنوز به مدرسه نمی‌رفتم و برای عید نوروزی که قرار بود در شمال و در خانه س دوست عمویم بگذرانیم ذوق داشتم. در طول مسیر جاده های زیبایی را مشاهده می‌کردیم تا جایی در جاده پر برف یکدست سفید، من تک درختی را دیدم. تک درخت تنها میان آنهمه برف، بدون هیچ درختی در همسایگی اش سرسبز و استوار ایستاده بود و انگار ما را صدا می‌کرد.

از همان دور بلند فریاد کشیدم : درخت، درخت، می‌خوام عکس بگیرم…

پدرم که از ذوق زدگی من خنده اش گرفته بود سرعت ماشین را کم کرد و کنار جاده ایستاد. پشت ما ماشین عمویم نیز توقف کردند تا ببینند ما برای چه داریم از ماشین پیاده می‌شویم. همگی به سمت درخت راه افتادیم اما من چند قدم که رفتم پاهایم یخ زد. در ماشین دمپایی پوشیده بودم و کفش هایم در صندوق عقب میان یک عالمه وسیله بود و پیدا شدنشان در آن شرایط تقریبا غیرممکن.

خواستم برگردم که پدرم دوربین به دست با ذوق گفت همان جا توقف کن تا ازت عکس بگیرم. من که از سرما به خود می ‌لرزیدم و پاهایم تقریبا داشت از شدت یخ زدگی می‌سوخت گفتم: نمی‌تونم، سردمه…

اما پدر دست بردار نبود: چند دقیقه بیشتر طول نمی‌کشه. یه جوری می‌گیرم درخت هم تو عکس بیفته…

و شروع به تنظیم کردن  دوربین عکاسی اش کرد. من عاجزانه سعی در طاقت آوردن و ایستادن کردم و سرانجام در حالی که چهره ام از درد منقبض شده بود و قطره اشکی گوشه چشمم بود پدر آن عکس تاریخی را گرفت.

نتیجه ( پایان ) انشا :

حالا که زمان زیادی از این خاطره می‌گذرد، وقتی به عکس بامزه خودم در میان برف ها نگاه می‌کنم، دیگر سرمایی حس نمی‌کنم. لبخندی می‌زنم و فکر می‌کنم اگر آن درخت را ندیده بودم و به دیگران نشانش نداده بودم، حالا این عکس زیبا و این خاطره ی قشنگ ثبت نشده بود.

 

انشا شماره شش درباره کودکی من : ( قالب خاطره )

 

مقدمه انشا : دوران زیبای کودکی دوران بسیار شیرین و تکرار نشدنی است.

دوران کودکی دوران رویا ها و آرزو هایی است که همه بچه ها میگذرونند

تنه انشا:

لحظات هیجان انگیز کودکی من زمانی بود که با دوستانم مسابقه دو می گذاشتیم و آنقدر با سرعت می دویدیم تا برنده شویم

کودکی من پر از از خنده و شادی بود. یادم نمی آید لحظه ای از دست کسی ناراحت شده باشم یا کینه ای از کسی به دل داشته باشم. دل پاک ویژگی تمام کودکان است. گاهی که تنها میشدم، اسباب بازی هایم بهترین هم دم من میشدند و حتی با آن ها حرف میزدم!

مادرم برایم غذا درست می کرد من هم با کلی ذوق و شوق این غذا را در خانه ای که خودم با بالشت درست کرده بودم می بردم و می خوردم. آن روزها استرس درس و نگرانی از امتحانات پایان ترم را نداشتم. اما با این حال برای بزرگ شدن و رفتن به مدرسه لحظه شماری می کردم.

وقتی تابستان میرسد لذت خوردن بستنی یخی ای را که مادرم برایم درست میکرد را فراموش نمیکنم. در حیاط که بازی می کردم و گرمم میشد، بستنی یخی های مادرم، یخ در بهشتی بود برای من! در زمستان هم مادرم لبوی داغی درست میکرد و من هم پشت پنجره ی حیاطمان درحالی که قطرات زیبای برف را تماشا می کردم، مشغول خوردن آن میشدم.

اصلا تمام روزهای کودکی طعم دیگری داشت. مخصوصا لحظات قبل از تحویل سال و ذوق برای چیدن سفره ی هفت سینمان داشتم. سال که تحویل میشدم، پدر و مادر، من و خواهر و برادرانم را می بوسیدند و عیدی می دادند. روزهای بعد هم منتظر عیدی گرفتن از عمو و دایی و … بودیم!

سیزده بدر را هم دسته جمعی به خارج از شهر میرفتیم و بازی می کردیم. من خیلی دوست داشتم والیبال بازی کنم اما با آن قد کوچکم مناسب بازی نبودم و خودم را با بازی های دیگر مثل سوار شدن روی تابی که بر درخت بسته بودیم سرگرم میکردم و کلی هم لذت می بردم!

نقاشی کشیدن را هم خیلی دوست داشتم.

اولین بار که نقاشی کشیدم خانواده ام را خیلی تشویق کردند و همان تشویق اول جرقه ای برای علاقه مندی من به نقاشی بود.

من عاشق موتور سواری بودم با خوشحالی سوار موتور پدرم می شدم و باهم به بیرون می رفتیم. آن لحظه ای که باد با فشار به صورتم می خورد و من روی موتور چشمانم را نیمه باز میگذاشتم برایم فوق العاده بود.

نتیجه انشا :

دوران کودکی من زیباترین و بهترین دوران زندگی من بود. حیف که دیگر نمی آید اما امیدوارم در هر سنی که هستیم همان لذت های کودکی را داشته باشیم.

 

انشا شماره هفت درباره کودکی من : ( قالب ادبی )

 

مقدمه : یادش بخیر بچگیام
شیطنت و دلخوشی هام
مشق و کتاب و مدرسه
جدول ضرب و هندسه…

تنه انشا کودکی من : این شعر گوش نواز همیشه برایم آشناست و یاد آور تمام خاطرات شیرین دوران کودکی من …
روزهایی که انگار همین دیروز بود…
دورانی پر از آرزوها و شیطنت های شیرین بچگانه… دورانی رویایی…
مرور خاطرات زیبای کودکی لبخندی بر لبانم می نشاند و اشک از چشمانم جاری می سازد…!
زمان هایی که خیلی زود دیر شدند… زمان هایی که تنها دلخوشیم بازی و زیر لب زمزمه کردن اشعار کودکانه ام بود… دست در دست باران و هم قدم با آب…
زمان هایی که هم بازی پرندگان و پروانه های رنگارنگ می شدم و هم زبان گنجشک های روی شاخه های زیبای درختان…!
دفتر خاطراتم را که ورق میزنم، غرق در دست خط ها و جملات شیرینی میشوم که معنای کودکی ام بودند…!
در صفحه ای از این برگه های رنگی، شعری زیبا و آشنا حواسم را پرت میکند…
همان شعر زیبای  « باز باران…»
چقدر برایم خاطره ساز بود…!

نتیجه انشا کودکی من : 
احساس میکنم خیلی زود در کتاب زندگی کودکی هایم را ورق زدم!
یادش بخیر آن روزها…! که دیگر هر گز بر نمیگردند ولی خاطراتشان تا ابد همراه من است

 

انشا شماره هشت درباره کودکی من : ( قالب ادبی )

 

مقدمه: دوران کودکی دوران بسیار شیرین و تکرار نشدنی است

سرشار از تجربه های جالب، شیطنت ها و بازی هایی است که حالا هر کدام از آن ها تبدیل به خاطره ای شیرین شده است

تنه انشا کودکی من : 

زمانی که کودک  بودم انگار خوشحال تر بودم. دنیای شیرین کودکانه ای داشتم, شاد شاد بودم حتی وقتی ناراحت می شدم لحظه ای بعد آن را فراموش می کردم.
اسباب بازی ها و عروسک هایم را خیلی دوست داشتم و هر روز و هر شب با آنها بازی می کردم. چه زود خوشحال می شدم.
وقتی ناراحت می شدم, گریه می کردم
اصلا نگران فردایم نبودم و همه شادیم بازی های کودکانه ام بود.
وقتی کودک بودم, چه زود قهر می کردم و چه زود می بخشیدم و آشتی می کردم…
نقاشی های کودکانه ای داشتم. رنگ آمیزی کردن را بلد نبودم و همیشه از خط بیرون می زدم ولی انگار دنیایم رنگین تر بود درست مثل رنگین کمان…
دنیای کودکانه ام خیلی صادقانه بود و خنده هایم از ته دل بود.
اما حالا…
نمی دانم انگار فرد دیگری شده ام ولی حتی اگر تغییر هم کرده باشم همه آن خاطرات کودکی ام نه در ذهن بلکه در قلبم ثبت شده اند و هرگز آنها را فراموش نخواهم کرد.

نتیجه : کودکی من زیباترین و بهترین دوران زندگی من بود. حیف که دیگر نمی آید اما امیدوارم در هر سنی که هستیم همان لذت های کودکی را داشته باشیم.

 

انشا شماره 9 درباره کودکی من : ( قالب ادبی )

 

مقدمه این انشا : یادش بخیر دوران شیرین کودکی

روزی که دست دوستم را می‌گرفتم. کوچه‌ها را یکی یکی رد می‌کردیم تا برسیم به آن باغ قدیمی. بعد کنار حوض بنشینیم و ماهی‌ها را تماشا کنیم.

ماهی‌هایی که جنب و جوششان کم از بازیگوشی ما نداشت. بعد من چشم می بستم  و او قایم می‌شد.و دنبال همدیگر میگشتیم

تا غروب قایم باشک بازی بود و بی‌خیالی. اگر زمین خوردنی بود، به سنگ‌ های بی‌احساس نبود. حتی سنگ‌ها و سنگفرش‌ ها برایمان دوست و رفیق بودند.

با دوست دوران کودکی ‌ام می‌رفتیم شهربازی. «ت اب تاب عباسی خدا منو نندازی » و تاب بخور و غش غش بخند و حالا بخند و کی نخند.

تند تند تندتر تاب بده و سرگیجه بعد از هزار دور تاب خوردن را به خنده‌های بلندمان می‌چسباندیم.

 

بعد دست های همدیگر را می‌گرفتیم و می‌خواندیم: «عمو زنجیرباف… زنجیر منو بافتی؟… پشت کوه انداختی؟»

و آن یکی با چه جدیتی می‌گفت بله! انگار خودش عمو زنجیرباف واقعی است. ما که حتی نمی‌دانستیم زنجیرباف چی هست و کی هست.

همینطور اسباب‌بازی ‌ها بخش جدا نشدنی دوران کودکی بودند. من ( عروسک / تفنگ / ماشین .. ) نداشتم.

دوستم دلش می‌سوخت، ( عروسک / تفنگ / ماشین .. ) ش  را دو دل و مردد به طرف من دراز می‌کرد و به من می‌داد. بعد خودش بغض می‌کرد و مرا با حسرت نگاهممی‌کرد.

می‌فهمیدم و اسباب بازی اش را به او پس می‌دادم. او می‌خندید و من با حسرت به او نگاه می‌کردم. سال‌ها این بازی ادامه داشت.

 

نتیجه انشا کودکی من :

حالا اصلا نمی ‌دانم دوستم کجاست و آن خاطرات کجا جا مانده ‌است؟ آنها را کجا جا گذاشتیم؟ راستی ما کی گم شدیم؟ من گم شده‌ام یا اسباب بازی ‌ها؟  ‌دوستم الان چه می‌کند؟ نکند او هم یک‌جای دنیا همین حالا به من و کودکی‌ هایمان فکر می‌کند؟

 

 

پایان مجموعه انشا کودکی من

 

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *