خانه » مطالب درسی » انشا درباره داخل یک اتوبوس شلوغ را تصور کنید صفحه 24 نگارش نهم

انشا درباره داخل یک اتوبوس شلوغ را تصور کنید صفحه 24 نگارش نهم

انشا داخل یک اتوبوس شلوغ را تصور کنید
4/5 - (96 امتیاز)

در این مطلب برای شما مجموعه انشا داخل یک اتوبوس شلوغ را تصور کنید صفحه 24 کتاب نگارش پایه نهم را  آماده و منتشر کرده ایم

 

انشا صفحه 24 نگارش نهم

نام انشا: داخل یک اتوبوس شلوغ را  تصور كنيد و تصوير ذهنی خود را بنویسید

قالب ها : خاطره نویسی , ادبی , عادی , طنز , غیر طنز , داستان , نوشتاری و….

 

متن انشا شماره یک درباره اتوبوس شلوغ :

 

مقدمه: همیشه شلوغی و بی نظمی انسان را آزار می دهد  و ذهن او را بهم می ریزد و گاهی نیز باعث تاخیر میشود اما انسان همیشه به دنبال راهی بوده که خود را از شلوغی رها کند و به آرامش برسد .

تنه انشا : مانند همیشه برای رسیدن به محل کارم باید سوار اتوبوس میشدم به ایستگاه اتوبوس رسیدم کمتر زمانی میشد که ایستگاه خلوت باشد و امروز مثل همیشه پراز انسان های مختلف بود پیر وجوان کودک و بزرگسال تا که بعد از چند دقیقه اتوبوس رسید در اتوبوس باز شد و همه خود را به آن رساندند و سوار شدند .چند ثانیه نگذشته بود که صندلی ها پر شدند و جایی برای نشستن نبود برای نشستن صندلی ها را نگاه می کردم اما دریغ از یک صندلی هوا خیلی گرم بود برخی از پنجره های اتوبوس باز بود و باد گرمی به صورتم می خورد

اما حداقل بهتراز گرمای طاقت فرسای داخل اتوبوس بود . راننده هر از چند گاهی با دستانش صورتش را باد میزد. کودکی از شدت گرما و شلوغی گریه میکرد

تصمیم گرفتم خودم را سرگرم کنم روز نامه ای برداشتم و شروع به خواندن کردم با هر ترمز اتوبوس تکان می خوردم و حواسم پرت میشد دستم را به میله اتوبوس گرفتم تا سر جایم ثابت بمانم .به ایستگاه بعد رسیدیم برخی از افراد پیاده شدند و از شلوغی کمی کاسته شد سکوتی بر فضای اتوبوس حاکم شد.

روی صندلی نشستم از شیشه به بیرون نگاه می کردم مردم پر از شور و هیاهو هرکس به کاری مشغول بود میدویدند روی چرخ زندگی در تکاپوی امید وخوشبختی. کم کم به محل کارم نزدیک میشدم دیگر از شلوغی آن روز کلافه نبودم دیگر خسته نبودم از آن همهمه با دیدن آن انسان ها امیدی دوباره یافتم. بالاخره رسیدم و از اتوبوس پیاده شدم ومن نیز به جمع آنها پیوستم

 

 

نتیجه انشا : شاید هر روز اتفاقاتی مانند امروز پیش می آمد و زندگی تکراری به نظر میرسید اما هر وقت که با دقت به زندگی و جزئیات آن توجه میکردم یک روز خاص و جدید بود .

 

انشا شماره دو درباره تصور یک اتوبوس شلوغ :

 

داخل اتوبوس جای سوزن انداختن نیست، همه صندلی ها پر شده و چند برابر آن جمعیت، سرپا ایستاده اند و با حسرت آنها را که نشسته اند، تماشا می کنند و در دل خدا خدا می کنند که در ایستگاه بعدی مسافری که روی صندلی نشسته پیاده شود تا شاید شانس بیاورند و از فشار جمعیت خلاص شوند.
اتوبوس آنقدر شلوغ است که اگر کسی بخواهد پیاده شود باید از یک ایستگاه قبل خودش را آماده کند.

در این میان خیلی وقت ها پیش می آید که به دلیل ازدحام جمعیت، مسافری نتواند در ایستگاه مورد نظر پیاده شود و آن وقت است که گاهی کار به بحث و درگیری لفظی بین مسافر و راننده می انجامد.
آن پایین وضع به مراتب بدتر است. آنها که به هیچ قیمتی حاضر نیستند تا رسیدن اتوبوس بعدی انتظار بکشند، خود را به درهای اتوبوس در حال حرکت چسبانده اند، که شاید دل مسافران به رحم بیاید و کمی مهربان تر بایستند تا آنها بتوانند خودشان را به داخل بکشند.
راننده با دیدن این وضع فریاد می زند: «هل ندهید تا چند دقیقه دیگر اتوبوس می آید»، اما مسافران بی اعتنا به گفته راننده همچنان در تلاشند حتی به قیمت ماندن بین درها و به جان خریدن خطر سقوط از اتوبوس در حال حرکت خود را به مقصد برسانند. تجربه به آنها که مسافر اتوبوس های شهرمان هستند ثابت کرده، اتوبوس خلوت و صندلی خالی رویایی است که شاید با ساعت ها انتظار در ایستگاه اتوبوس هم رنگ واقعیت به خود نگیرد.

 

انشا شماره ۳ اتوبوس شلوغ : ( ارسالی از کاربران – سحر )

 

با مامانم داشتیم توی خیابونای شلوغ میگشتیم. اون هر چند لحظه یکبار جلوی ویترین مغازه ها توقف میکرد شروع به نگاه کردن به اجناس توی ویترین می کرد.

یکی نیست بگه مادر من اگه نمی خوای چیزی بخری چرا نگاه میکنی؟ به مامانم گفتم که می رم تو ایستگاه اتوبوس تو هم بیا.

راه افتادم سمت ایستگاه که با دیدن صف نانوایی نه ببخشید اتوبوس کلم پوکید. آخه مگه داریم می ریم دیدن رئیس جمهور که این صف طویل و طولانی رو تشکیل دادین؟؟؟!!!!
بالاخره اتوبوس اومد و آدم ها شروع به حرکت کردن و سوار شدن کردند .

منم سوار شدم و مامان هم پشت سرم.به به! اتوبوس چه تمیز و خلوته. ایستگاه بعدی اتوبس نگه داشت و 2 تا دختر جلف و مد روز سوار شدن. وایی خدای من نگاه کن اینارو کی میره این همه راهو. معلوم نیست پشت اون همه رنگ و روغن چه قیافه هست.ولش کن بابا،اصلاً ارزش فکر کردن ندارن.
ما هم قرار بود آخر خط پیاده شیم و حالا حالا مهمون اتوبوس بودیم.

اتوبوس رفته رفته شلوغ تر می شد. من و مامان هم صندلی جلو نشسته بودیم و این خوب بود که می تونستم تو لحظه ورود فرد اونو آنالیز کنم. تو یکی از ایستگاه ها یه پیر زن سوار شد که بار سنگینی داشت.من هم احساس انسان دوستانم گل کرد و هیچیجامو دادم به پیر زن، اونم تشکر کرد و نشست. وای خدا عجب غلطی کردم.من کار خوب میکنم بکنم هم تو بدترین شرایط میکنم.

تقریباً همه جای اتوبوس پر شده بود و جا واسه سوزن انداختن نبود. یکی عین احمقا از اول که سوار اتوبوس شده بود زل زده بود به من.خودشو رسوند بهم و ساعتو پرسید و منم گفتم دیگه از جاش تکون نخورد و منم سرم و انداختم پایین و به کفشای چهل تیکه دختره مسکن مهر خیره شدم. اتوبوس نگه داشت و اون دختره که ساعتو ازم پرسیده بود،پیاده شد.آخیش! یه نفس راحت کشیدم عین بختک چسبیده بود بهم

دختره مسکن مهر بهم گفت: یارو ساعتتو قرض گرفت. وای خدای من نامرد ناکس ساعتمو برد. تو فکر ساعت نازنینم بودم که اتوبوس نگه داشت و منم که تعادل نداشتم، تلپ شدم رو بغل دستیم و همینجوری روی هم افتادیم. وای الاناست که فاجعه منا رخ بده. اگه اون جوری بشه چی میگن؟ فاجعه اتوبوس؟ فاجعه ترمز ناگهانی؟ فاجعه تلپ شدن؟ نمیدونم.
تو یکی از ایستگاه ها بودیم که یه زن از آخر اتوبوس قصد پیاده شدن داشت. آخه زن حسابی یا ابوریحان بیرونی مگه الان با هزار زحمت خود تو به آخر اتوبوس نرسوندی که خاله شوهر عمه دختر عمو همسایه دخترر خالتو ببینی؟ما خاله خودمونو نمیشناسیم اونوقت ایشون… هیچی نگم بهتره. داشت میومد سمتم که جا خالی دادم رد شه که یکی زد پسه کلم و گفت بکش کنار و آرنجشو کرد تو پهلوم و رفت.
بعد از اون یه زن اومد پیشم واستاد.هی حرف زد از زندگیش و مشکلاتش گفت. زن خوبی بود ولی یه مشکل داشت ، اونم این بود که انگار سیر یا پیاز خورده بود.تا پیاده شم هفت جد و آبادم رو جلوی چشمم دیدم کهه برای من دست تکون می دادن.
وقتی پیاده شدم تازه فهمیدم که کیفم و دستبندم نیست.

 

انشا شماره 4 اتوبوس شلوغ ( ارسالی از کاربران – تینا مرادی )

 

از کلاس برگشتم و در ایستگاه اتوبوس منتظر شدم چند لحظه بعد اتوبوس اومد و سوارشدم.

وقتی سوار شدم دیدم که اتوبوس پر از آدمه نمیتونی رد شی باید بزور خودتو میکشیدی و میرفتی خلاصه وقتی رسیدم آخر اتوبوس از یه دستگیره گرفتم نیفتم سر و صداهایی که توی اتوبوس بود سرمو به درد می آورد . یه بچه داشت از گرما گریه میکرد. کنارم دو تا مرد داشتن درباره معامله ماشین حرف میزدند پشتم دو تا دختر داشتن درباره امتحان ترم حرف میزدند. هنوز خستگی کلاس از تنم بیرون نرفته بود و درد سرم هم امانم را بریده بود که از شانسم یه دختر بچه بلند شد و گفت شما بشینید لبخند زدم و نشستم سر جاش ایستگاه بعدی چند نفر پیاده شدن وای نه همینو کم داشتیم چند پسر بچه مدرسه ای سوار شدن این ور اون ور میپریدن و تو سر و کله همدیگه میزدن خوب شد رسیدم وقتی از اتوبوس پیاده شدم هنوز همون سر و صداها تو ذهنم بود و انگار باز تو اتوبوس بودم ولی واقعا خوشحالم که از شرشون خلاص شدم.

 

انشا شماره پنج درباره اتوبوس شلوغ :

 

مقدمه انشا : امروزه برای جا به جایی افراد وسایل نقلیه مختلفی وجود دارد که یکی از این وسایل نقلیه اتوبوس است

 

تنه انشا  : در اتوبوس نشسته بودم و عکس های اینستاگرام را پایین و بالا میکردم که ناگهان صدایی توجهم را جلب کرد ؛ پیرزنی که ایستاده بود گفت : مادر جان چرا عکس قبلی را نپسندیدی؟

به این فکر میکردم که چه واکنشی نشان دهم که صدایی دیگر گفت : عکس قبلی خیلی خوب نبود مادر !
از این همه حس کنجکاوی تعجب کرده بودم. . .

اولین باری بود که با اتوبوس به دانشگاه میرفتم و پیش از آن از وسیله نقلیه شخصی استفاده میکردم. امروز برادرم ماشینم را گرفته بود و من چاره ای جز استفاده از اتوبوس نداشتم. در افکار بودم که با صدای تلفن همراهم به خود آمدم. یکی از دوستانم بود ؛ من را به یک مهمانی دعوت کرده بود. من هم که حوصله نداشتم به دروغ نوشتم تهران نیستم !

همان پیرزن فضول گفت: مادر چرا دروغ می گویی؟ اگر تهران نیستی پس کجا هستی؟ دروغ گو دشمن خداست. بر دهانت فلفل ریخته می شد نگی چرا نگفتی!

به پیرزن گفتم : مادر جان من بلند می شوم شما جای من بنشینید. برخاستم و دستگیره صندلی را تکیه گاه قرار دادم. به ایستگاه بعد رسیدیم و انبوهی از جمعیت سوار شدند.

انقدر همه چیز سریع اتفاق افتاد که نفهمیدم چه شد. یک مرتبه چیز سردی که روی زانو ام حس کردم و توجهم را جلب کرد.

یک پسر بچه که دماغش آویزان بود ٬ بستنی اش به شلوارم مالیده شده بود. نمیدانستم چه کنم؟ کاش حداقل یک بچه تمیز این کار را میکرد. دستمالی برداشتم تا ردپای بستنی را پاک کنم که دیدم اصلا امکان خم شدن وجود ندارد. به همان پسر بچه گفتم : عموجان می توانی بستنی را که به شلوارم مالیده پاک کنی؟ پسر بچه دستمال را گرفت و اول دماغ خود را پاک کرد و بعد همین که خواست شلوارم را تمیز کند گفتم : نیازی نیست ممنون! پسر بچه گفت : شلوارت بستنی دوست دارد؟ گفتم : اره عموجان!

ناگهان تمام بستنی را به شلوار من مالید. گفتم : چه کار میکنی؟ گفت خودت گفتی شلوارت بستنی دوست دارد! صدایم را بلند کردم و گفتم : مگر تو عقل نداری بچه؟ که ناگهان مادر بچه با عصبانیت گفت : چرا سر بچه ام داد میزنی؟ و چند دقیقه بعد تمام اتوبوس شده بودند مدافع حقوق کودکان! من ترجیح دادم ایستگاه بعد پیاده شوم.

نتیجه انشای اتوبوس شلوغ: از آن روز به بعد تا جایی که امکان داشته سعی کردم از اتوبوس استفاده نکنم حتی اگر مجبور باشم مسیر خانه تا دانشگاه را مانند دونده دو سرعت طی کنم.

 

انشا شماره شش درباره اتوبوس شلوغ :

 

مقدمه : امروز برای برگشتن از مدرسه به خانه اتوبوس را انتخاب کرده ام. در ایستگاه نشستم تا اتوبوس بیاید. مدتی صبر کردم اما بالاخره اتوبوس مقصد مورد نظرم آمد و جلوی ایستگاه ایستاد.

بدنه انشا:

به اتوبوس نگاه کردم یک پسر بچه صورتش را به پنجره چسبانده و برای من شکلک در می آورد برای او زبان در آوردم و جلوی در اتوبوس رفتم، در اتوبوس که باز شد صدای مسافرها آمد، آنقدر شلوغ بود که تعدادی از مسافران مجبور شدند پیاده و دوباره سوار شوند تا کسانی که به مقصد رسیده بودند از اتوبوس پیاده شوند.

مودب ایستادم تا بقیه پیاده شوند اما دیدم دو سه نفر از پشت مرا هل دادند که خودشان زودتر سوار شوند، فکر کردم اگر بخواهم همین طور مودب اینجا بایستم نمی توانم سوار شوم.

من هم کمی دیگران را هل دادم و بالاخره به سختی توانستم سوار اتوبوس شوم و جایی برای خودم گیر بیاورم.

پسر بچه ای که برایم شکلک در آورده بود را دیدم که آسوده از همه جا مرا که به زور ایستاده بودم و دستم را از میله ی سقف اتوبوس آویزان کرده بودم تا از افتادنم جلوگیری کنم را نگاه می کرد و می خندید. لجم درآمد اما سعی کردم به رویم نیاورم.

من و تعداد زیادی از مسافران که به سختی ایستاده بودیم و سعی می کردیم تا تعادلمان را حفظ کنیم با هر ترمز اتوبوس به این طرف به آن طرف می رفتیم، و هر کسی غر می زد که دیگر هلش داده.

کم کم نزدیک ایستگاهی می شدیم که باید پیاده می شدم خودم را جمع و جور کردم اما اتوبوس به یکباره ترمز کرد و بقیه جا خالی دادند و من کف اتوبوس پخش شدم، با شرمندگی بلند شدم و سعی کردم خونسردی ام را حفظ کنم همه شروع کردند به دلداری دادن من ولی آن پسر بچه مرا به مادرش نشان می داد و بلند بلند می خندید.

نتیجه: بالاخره با هر سختی بود پیاده شدم و خودم را سرزنش کردم چرا راهی که با تاکسی می توانستم راحت بیایم را با اتوبوس آمدم و این اتقافات برایم افتاد.

 

انشا شماره هفت درباره اتوبوس شلوغ :

 

مقدمه این انشا : وسیله های عمومی گاهی اوقات وسایل خوبی اند برای اطلاع از زندگی مردم و حدس مشکلاتشان از روی قیافه اما خب بعضی وقتا دردسر های خاص خودشان را دارد.

بدنه انشا : سوار اتوبوس شدم، جا برای سوزن انداختن نبود. پرِ پر بود ، صندلی خالی که هیچ حتی جا برای ایستادند هم نبود و من به سختی ایستادم و دسته ی بالا سرم راگرفتم و سعی کردم کنترلم را حفظ کنم که ناگهان بعد از چندین دقیقه دیدم احساس خیسی میکنم و وقتی به پایین نگاه کردم، دیدم انگار یک دیگ خورشت تو این شلوغی ریخته شده بود و گند زده بود روی ما بدبخت ها. فکر کنید خورشت روی کفش و توی جورابم و روی شلوارم. امدم این طرف تر نزدیک یک بچه که یهو بعد از چند دقیقه دیدم رویم بالا اورده. . . !

و با لبخند احمقانه ای نگاهم میکند. داشتم دیوانه میشدم. داشتم به بالا نگاه میکردم که درد وحشتناکی را در پایم حس کردم و دیدم ک پیرمردی عصایش را روی پای من گذاشته و متوجه نیست و هرچه صدایش کردم نشنید و مجبور شدم به زور عصا را از روی پایم بردارم. به ایستگاه ک رسید نمی توانستم پیاده شوم، خجالت میکشیدم با این سر و وضع وحشتناکم در خیابان راه بروم. بالاخره پیاده شدم و داشتم میرفتم به سمت خانه و نگاه متعجب بقیه را روی خودم حس میکردیم و خنده های بعضی را
نتیجه انشا :  چه حس افتضاحی بود اون روز با خود عهد کردم از این به بعد هرچند مجبورم بودم پیاده بروم اما سوار اتوبوس شلوغ نشوم چون مثل الان باعث رفتن آبرویم  و همچین دردسر های می شود .

 

انشا شماره هشت درباره اتوبوس شلوغ :

 

مقدمه انشا : یک اتوبوس شلوغ را تصور کنم؟ مگر اصلا اتوبوس خلوت هم وجود دارد؟!

اتوبوس وسیله حمل همگانی است که اصولا برای این ساخته شده تا تنها عده معدودی روی صندلی های پادشاهی آن بنشینند و بقیه در حالی که دستگیره های بالای سرشان را گرفته اند با بغضی در گلو، خشمی در سینه و نگاهی پر از حسرت به پادشاهان نشسته نگاه کنند و در همین حال با یک چالش ناخوشایند روبرو شوند:

“دست هایشان که به خاطر سوار شدن مکرر در اتوبوس هر روز درازتر از روز قبل می شود، امروز چند سانت درازتر شده است؟!”

و اما این تمام ماجرا نیست … بگذریم از صدای هیاهویی که از هر طرف به گوش می رسد، گریه بچه ای که انگار هیچ وقت تمامی ندارد، جرو بحث زن و شوهری که فکر می کنند به دادگاه خانواده آمده اند و می خواهند تمام اختلافات خانوادگی شان را در همین یک ربعی که در اتوبوس نشسته اند حل و فصل کنند و مردی که موزیک قدیمی گوش می دهد و حواسش نیست که خداوند هدفون را برای چنین لحظه هایی آفریده!!

هر 5 دقیقه یک بار صدای خشن و ترسناک آقای راننده به گوش می رسد، گذشته از چند سکته ناقصی که از شنیدن صدایش داشتم الحق و الانصاف صدای گویایی دارد و محال است صدایش را – زبانم لال – نشنیده و ایستگاه را رد کنی.

معمولا بعد از اعلام ایستگاه منتظر ترمزهای جانانه ای هستم که به پاس آن، همه دردهای عضلانی گذشته را به کل فراموش می کنم …

نمی خواهم وارد جزئیات بیشتر بشوم اما مگر می شود از اتوبوس بگویم و هوای عطراگین آن را نادیده بگیرم؟!

باید بگویم به نظرم استفاده از خوشبو کننده کار بسیار بسیار پسندیده ای است. بدون شک وقتی از شدت کمبود جای ایستادن در اتوبوس، بینی شما نیز در زمان نادرست در مکانی نادرست قرار بگیرد متوجه منظورم می شوید!

بوی بدن هایی که به شدت عرق کرده، عطر پای کسی که بزرگوارانه کفش هایش را در آورده و سایر انواع عطرهای دل انگیز که به خاطر رعایت نزاکت قادر به بیان آن نیستم و صدها عامل که زبان از توصیف آن ها قاصر است همگی دست به دست هم داده تا بودن در یک اتوبوس شلوغ به خاطره ای خاص که البته هر روز تکرار می شود تبدیل شود!

 

انشا شماره نه درباره اتوبوس شلوغ : ( طنز )

 

مقدمه انشا : همه جا هیاهو و سر و صدا بود. پچ پچ و هم همه فضا را پر کرده بود هر کسی درباره مشکلات خود حرفی میزد….

بدنه انشا: پیر زنی میانسال از دغدغه ها و خواسته های خود حرف می زد و خرج و مخارج زندگی خودش را برای دیگری تعریف میکرد فرد دیگری درباره فرزندانش حرف میزد یک مرد از مریض هایش حرف می‌زد و پیرمردی از تک و تنهایی اش میگفت.

همه برای خود دنبال همدردی بودند و من تنها در اتوبوس به حرفای مردم گوش می‌دادم.تا بلکه به این روش و شیوه در زندگی آنها زندگی کنم فرصتهای زندگی آدمیان مانند کتابی بسیار بزرگ است که هر ورق آن کتاب وسعتی به پهنای فاصله من با کهکشان ها دارد. همه جا شلوغ بود اتوبوس بسیار آهسته پیش می رفت و افراد زیادی داخل اتوبوس بودند. انگار اتوبوس خسته شده بود برای اینکه از صبح مردم زیادی را جابجا کرده بود. با تلفن وارد اتوبوس شد. من از روی احساس وظیفه وظیفه از جایم بلند شدم و جایم را به ایشان دادم او بسیار تشکر کرد و به من گفت که انشالله پیر بشی.

شاید همه حرف های او را نمی فهمیدم ولی این را می دانستم که اتوبوس فضای زیبایی برای یافتن افراد پاک و ساده است. مردان و زنانی که امور هر روزشان را می گذرانند یکی به پزشک می رود یکی دیگر سرکار و یکی دیگر هم مثل من به مدرسه میرود من شبانه روز این مسیر را اتوبوس طی می‌کند اما هر دفعه من با افراد جدید و مختلفی روبرو می شود انگار زندگی در ظاهر تکرار میشود ولی در باطن دل بسیار بزرگی دارد.

نتیجه انشا : من هر روز با اتوبوس این مسیر را طی می کنم شاید در ظاهر بسیار آرام و خسته کننده باشد ولی هر روز انسان های جدیدی می بینم و خودم را جای آنها می گذارم و مثل آنها زندگی می کنم لحظه ها سپری می شوند و این دوستی ها و دیدار ها با انسان های جدید است که باقی خواهد ماند حالا به مدرسه رسیدم و این یعنی پایان سفر کوتاه من در شهر زیبایی و با اتوبوس پر از خاطره ای که در آن سوار شدم.

 

انشا شماره 10 درباره تصور کردن اتوبوس شلوغ :

 

مقدمه: اتوبوس بی آر تی افراد را به محل‌های مختلف می برند و وسایل حمل و نقل می باشد. اتوبوس و وسایل نقلیه به انسانها کمک می کنند که زندگی خود را راحت‌ تر انجام بدهند.

بدنه: در تهران به دلیل جمعیت زیاد داخل اتوبوس به راحتی پر از  جمعیت می شود.

خودتان را داخل اتوبوس شلوغ ای تصور کنید که با آن به محل دانشگاه خود می روید. اتوبوس به گونه ‌ای شلوغ است که نمی توانید دست خود را تکان دهید و کیف شما بین دو نفر گیر افتاده است. به سختی دستتان را روی گوشی خود درون جیبتان گذاشته اید تا مراقب آن باشید و همواره نگران هستید. تجمع جمعیت داخل اتوبوس آنقدر زیاد است که نمی توانید نفس بکشید و منتظر هستید تا ایستگاه بعدی برسد. در همین حال اسم ایستگاه ها را نگاه می کنید تا به اشتباه ایستگاه خودتان را رد نکنید. وقتی به ایستگاه مورد نظر رسیدید نمیتوانید پیاده شوید زیرا افراد بسیار فشرده است. با صدای بلند می گوید آقا برو کنار می خوام رد شم مردم برای شما جا باز می‌کنند. در حالی که دستتان را روی گوشی و یک دستتان روی کیف است از لابلای مردم به سختی رد میشوید. پس از رد شدن از لابلای مردم به مقصد مورد نظر می رسید.

 

انشا شماره 11 درباره تصور کردن اتوبوس شلوغ : ( انشا کوتاه )

 

مقدمه : داخل یک اتوبوس شلوغ را تصور کنید هوا بسیار گرم است،به طوری که نمیتوانم حتی به راحتی نفس بکشم، اطرافم بسیار شلوغ است و از چهار طرف احاته شده ام، و به قول معروف جای سوزن انداختن نیست.

 

بدنه: حال با این گرمای طاقت فرسا ، مقصدم را نیز فراموش کرده و نمیدانم کجا میتوانم از این شلوغی نفس گیر رهایی پیدا کنم! خورشید هم که همین حالا بازی اش گرفته و گرمای زیادی را به سقف اتو بوس میتاباند، حال وسط این بل بشو صدای اقای راننده هم قوز بالا قوز است. هرکس سرش در کار خودش است و از قیافه های مچاله شده اطرافیان میتوان نتیجه گرفت که انها هم از این گرمای طاقت فرسا،به تنگنا رسیده اند.

اه همین را کم داشتم، همسایه ی من که پیرزنی مسن است، همین حالا خوابش برده و سرش را روی شانه و عصایش را روی پایم انداخته است. نمیدانم چگونه در این گرما و فشار زیاد خوابش برده است. به نظر من اگر این گرما و فشار را به الماس داده بودنم تا به حال الماس شده بود ما انسان ها که جای خود را داریم!

 

نتیجه : بالاخره به ایستگاه مورد نظره رسیدیم بالاخره میتوانم از این زندان که از زندان بدتر است رها شوم. موفق باشید !

 

انشا شماره 11 درباره تصور کردن اتوبوس شلوغ

 

هوا به شدت سرد بود، ساعت 6 صبح… ، اتوبوس هنوز حرکت نکرده بود ، در طول چند دقیقه چند مسافر سوار شدند و اتوبوس حرکت کرد

صندلی ها تقریبا پر شده بودند ، به ایستگاهی رسید توقف کرد ، چند زن و یک پیرمرد سوار شدند.

پیرمرد خواست سلامی کند اما با دیدن صندلی های پر کمی دلگیر شد. با خودم فکر میکردم: آیا این همه داستان هایی که خواندیم و شنیدیم برای این موقعیت نیست؟ (استفهام انکاری) آخر پس از چند دقیقه تصمیمم را گرفتم.باچهره ای خندان و لحنی مناسب و صمیمی از صندلی برخاستم و به سمت پیرمرد رفتم

 

گفتم:ببخشید پدرجان پدرجان…  بفرمایید بنشینید!

پیرمرد نگاهی به من کرد چند ثانیه مکث کرد و با چهره ای خندان تر از قبل تشکر کرد و نشست. مشغول تماشای اطراف بودم،هر نفر به کاری سرگرم بود،یکی پشت سر دیگران غیبت میکرد ، یکی از خستگی خواب بود و یکی…،

جوانی را دیدم با تلفن همراهش کار میکرد کنجکاو شدم چند بار سعی کردم روی تلفنش نگاه کنم هربار پاهایم می لرزید،با خودم حرف می زدم: این کار درسته؟ اگه خودم بودی عصبانی نمی شدم؟ (استفهام انکاری) کم کم حواسم پرت مکان دیگری شد.

این صحنه بسیار دلخراش بود؛ پسرکی با صدایی لرزان به مادرش گفت: مامان مامان گشنمه! مامان گشنمه! متوجه وضعیت پسر شدم، بی اراده دستم را به سمت کیفم بردم ، تغذیه مدرسه ام را برداشتم و با چهره ای خندان به سمت پسر رفتم

تغذیه ام را به او  دادم تغذیه را گرفت، وقتی گرفت خیلی خوشحال شدم.در تمام مسیر پسر من را با خنده نگاه میکرد به مقصد نزدیک می شدم ، به راننده گفتم: ببخشید! کوچه 9 پیاده میشم ممنون. اتوبوس نگه داشت،دستم را داخل جیبم بردم،ناراحت شدم، پول هایم را جا گذاشته بودم و پول کرایه را نداشتم

میخواستم به راننده بگویم که… با خنده به من گفت: پسرم برو ! حساب شده!!

 

نتیجه: در آن لحظه نا خود آگاه یاد این شعر زیبا افتادم

تو نیکی می کن و در دجله انداز که ایزد در بیابانت دهد باز

 

 

انشا شماره 12 درباره اتوبوس شلوغ :

 

لبخند زنان پله های واحد را رد کردم ،روی یکی از صندلی هایی که روبه روی هم بودند نشستم صدای دلنشین موسیقی بی کلام مرا به وجدمی اوردبه صندلی تکیه دادم و چشمانم را روی هم گذاشتم با اولین ترمز دماغم با کف اتوبوس مماس شد و برای اینکه کسی فکر نکند که ولوشدم نیم نگاهی به زیر صندلی ها انداختم و روی صندلی نشستم

 

زیر لب گفتم ” اهه پس کوش؟ ” که یهو مسافران جدید وارد شدند یک خانم سالمند هم روبه روی من ایستاده بود و با عصبانیت مرا نگاه میکرد انگار ارث پدرش را خوردم صدای زنگ گوشیم از ته چاه درمی امد برای همین بلندشدم و تلفن همراهم را ازجیبم دراوردم درحین برقرار کردن تماس رو صندلی نشستم که ”بییییببب…

 

عهههه خانوم عروسک بچه تو بردار دیگه ! بله ؟ صدا نمیادبفرمایید دخترجون برو اونور تر ”مامان جان من” دختر جون میگم برو اونور ”ای درد…..

 

کمی جا به جاشدم و روی صندلی نشست ای دل غافل “ببین مامان من “ووویی بععع” خانوم جون عمش این بچه رو ببر اونورتر هرچی ماست بود روی من بالا اورد ”مادر من باشمانبودم که…

 

خانوم محترم این کیف منه شماهی میکشیش ای باباااا ”ببین مامان توی اتوبو…” دخترجون جان عمه کوچیکت این کیف منو ول کن مامانت اون یکیه “ملت بچه شونو جمع نمیکنن

راننده هم واسم تا جایی که جا داره سوار میکنه به والله یه کیسه رو اینقدر کاه نمیکنن که تو تو این ابو قراضه آدم می چپونی..

خانوم جان خودت  این شیشه رو بکن تو دهن بچت نه من

یا حسین پرت شدم رو همون پیرزنه لبخند دندان نمایی زدم وبه سختی بلند شدم وخوشبختانه گوشی قطع شده بود هووووف ملت اگه نمیرین حموم این دستگیره های بالا رو نگیرین یه آدم بدبخت قد کوتاه زلیل مرده خفه میشه این پایین مسعولین رسیدگی کنین لطفا…

 

همهمه زیاد بود الو جانم خدا نگهدار چشم دختر قشنگم ببین پیازها رو حلقه حلقه کن خب بعد  اب پزکن زرد چوبه بزن بهش ساعت 2 که فوتبال استقلال پرسپولیس داره اون لباسه بووود ازکمر تنگ میشد خب یه استامینوفن رو به توان برسون 15 دقیقه دیگه دو گل میزنم بعدش گلاب هم یه ذره میریزم بخاطر اینکه واسم تنگ بود یه ژلوفن خوردم میام بای فعلا بای بای فعلا خداحافظ…

 

زهر مار و  میام که ناگهن صدای گوش خراشی به مشام نه ببخشیدبه گوش رسید کلاه آـفتابیم را سرم کردم و ازخانه بیرون امدم بوی نم خاک و صدای دلنشین پرنده ها و طبیعت سرسبز رو به رویم مرا شگفت زده کرده بود رنگین کمان هم رنگ های زیبایی داشت و برای لحظه ای آسمان را قشنگ تر وب ه گونه ای دگر به رخ آدمیان کشید

چشمانم را باز کردم که مهتابی های بالای سرم را یکی درمیان می دیدم خانوم دکتر رادفر به بخش اورژانس لطفا.

 

انشا شماره 13 درباره اتوبوس شلوغ :

 

مقدمه : دستم را بر میله های زرد کشیده و پله های کوچکی را طی میکنیم و درب های پشت سرم ، از چپ و راست یک دیگر را در آغوش میکشند .
پس از نگاهی سرسری و پیدا نشدن صندلی خالی ، ترجیح میدهم بر دومین پله باییستم و دستم را بر میله نگه دارم .

بدنه:
چشمی میچرخانم و میبینم از دومین میله سمت راست به بعد ، برای مردان و به اینور برای خانم هاست . صندلی ها دوتا به جلو و دوتا رو به روی آن ها جای گرفته که باعث میشود عشاق ، به راحتی بتوانند یک دیگر را در نظر داشته باشند ، نوجوان هایی که با دیدن پیرمرد های چروکیده ، بر می خیزند و آن هارا به صندلی خود دعوت میکنند .

عده ای که سر بر شیشه اتوبوس تکیه داده و بغضی بر گلو دارند ، یا غرق در خواب هستند .
پیرزن هایی که در دل آن شلوغی ، بجای میله ها ، دست بر زیر چادر دارند تا از سرشان سر نخورد و دختران جوانی که اغلب با دوستانشان نشسته و می گویند و قهقه زنان به یک دیگر اشاره میکنند .
با هربار که راننده پایش را بر سر ترمز می کوبد ، جمعیت نصف و گاهی نیز ایستگاه ، مقصد کسی نیست .
اما اخرین ایستگاه مقصد من است و صندلی خالی بسیار ،‌ اما من حتی فراموش کرده بودم که صندلی های خالی بسیاریست که جای من هستند .

نتیجه : در هر گوشه و کنار ، هرکس در زندگی خود ، شیوه زندگی و فکر مخصوص خود را دارد که نمیشود از آن سر در آورد ، فقط می توان ظاهر آنان را زیر نظر گرفت .

 

انشا شماره 14 درباره اتوبوس شلوغ : ( کوتاه )

 

با هزار و یک بدبختی خودم رو توی اتوبوس جا کردم . اتوبوس خیلی شلوغ بود تا آمدم یکمی جلوتر برم (دستم لای در گیر کرد ) همون موقع داد زدم  (دست ، دست، دست) یهو همگی شروع به دست زدن کردن منم مات و مبهوت….

بهشون نگاه می کردم. تو اون گیر و دار سه تا پسر بچه ی تخس و شیطون فاز خوانندگی گرفته بودن می خوندن : (دست دست دست بیا . جون ننه اقدس بیا)

 

که یهو بلند داد زدم ( دستـم لای در گیر کرده….. )

همه ی سرها به سمت من برگشت منم با مظلوم ترین حالت گفتم : (دستم لای در گیر کرده) راننده گفت: ( اون پشت چه خبره؟؟؟؟؟ )

داد زدم : ( بابا دستم لای در گیر کرده ) راننده یه نگاهی کرد و گفت : ( آها اشکال نداره یکم دیگه به ایستگاه می رسیم در و باز می کنم.)

منم مات و مبهوت به ایستگاهی که خیلی از ما دور بود نگاه می کردم…..

 

انشا شماره 15 درباره اتوبوس شلوغ : 

 

آن روز بعد از زنگ آخر مدرسه با دوستانم به خانه بر می گشتیم، تصمیم گرفتیم که با اتوبوس به خانه برویم، با وجود شلوغی و ازدحام جمعیت سوار اتوبوس شدیم، همزمان با شلوغی اتوبوس، خیابان ها نیز ترافیک بود. داخل اتوبوس شلوغ شدیم.
احساس خستگی شدیدی داشتم و به دنبال صندلی خالی می گشتم تا بتوانم کمی در مسیر استراحت کنم، حس سیاهی رفتن چشمانم را داشتم و می خواستم در کف اتوبوس بشینم، اما با وجود شلوغی اتوبوس و خجالتی بودنم با قوت و استقامت دستگیره بالایی اتوبوس را چسبیده بودم تا اینکه خستگی بر من غلبه کرد و یک دفعه همه جا سیاه شد. از خود بی خود شدم و متوجه هیچ چیزی نشدم چشمانم بسته شد.
وقتی چشمانم را باز کردم دیدم که روی صندلی اتوبوس نشسته ام، ولی نمیدانستم که چطور این اتفاق برای من افتاده ، از دوستانم که همراه من بودن پرسیدم ، و متوجه شدم که فشارم افتاده و بعد روی کف اتوبوس افتادم و بعد روی صندلی نشسته ام.

نتیجه : آن روز خاطره ای جالب برای من بود، هم روی صندلی نشستم و هم استراحت کردم و هیچ چیزی از شلوغی داخل اتوبوس را درک نکردم ، به خاطر همین تصمیم گرفتم تا انشای اتوبوس شلوغ را با گوشه ای از خاطرام بنویسم.

 

انشا شماره 16 درباره اتوبوس شلوغ :

 

مقدمه : امروز در خیابان با دیدن اتوبوس شلوغی که بچه‌ ها را از اردو به سمت مدرسه می‌آورد، به یاد همان اتوبوسی افتادم که من و هم ‌مدرسه‌ای ‌هایم را به طرف خانه یا مدرسه می‌برد. همهمه بچه‌ها و صدای شادی و شوخی آن‌ها در اتوبوس می‌پیچید و گاهی راننده را کلافه می‌کرد. می‌خواهم درباره یک اتوبوس شلوغ بنویسم، اتوبوس شلوغ مدرسه!

بدنه :

سرویس مدرسه من یک اتوبوس قرمز رنگ و به نظر من قشنگ‌ترین اتوبوس دنیا بود؛ که اول از همه دنبال من می‌آمد، من را سوار می‌کرد و بعد به سراغ بچه‌های دیگر می‌رفتیم. مادرم باید صبح خیلی زود مرا از خواب بیدار می‌کرد تا از اتوبوس جا نمانم. اما من همیشه و به طرز عجیبی برای بیدار شدن و رفتن به مدرسه اشتیاق داشتم و قسمت بزرگی از این اشتیاقم مربوط به همین اتوبوس می‌شد که با حضور بچه‌ها شلوغ و گرم بود. به شوخی‌ها و حرف‌های بامزه بچه‌ها می‌خندیدیم و درباره همه چیز صحبت می‌کردیم. بچه‌های مدرسه داخل اتوبوس خوراکی‌هایشان را با هم تقسیم می‌کردند و خنده از لب‌هایشان دور نمی‌شد. زمانی که به مدرسه نزدیک می‌شدیم شعر “رسیدیم و رسیدیم” را همگی با هم می‌خواندیم و دست می‌زدیم و هیاهو بیشتر و بیشتر می‌شد.

یکی از روزهای سرد زمستان وقتی برف شدیدی باریده بود و دانه‌های سفید آن روی زمین و درخت‌ها انباشته شده بود، با بچه‌ها به سمت مدرسه می‌رفتیم و راننده اتوبوس هم سعی می‌کرد با احتیاط رانندگی کند تا ماشین روی برف‌ها سر نخورد. اما بالاخره راننده کنترل ماشین را از دست داد و ماشین روی برف‌ها لغزید. او فقط توانست ترمز کرده و ماشین را در کناره خیابان متوقف کند؛ اما برای اینکه دوباره اتوبوس را به خیابان برگردانیم باید آن را هل می‌دادیم. ما این موضوع را فهمیدیم و دست به کار شدیم. از اتوبوس خارج شدیم و تصمیم گرفتیم همگی با هم ماشین از جاده خارج شده را حرکت بدهیم.

مدرسه‌مان دیر شده بود و ما به خاطر اتفاقی که افتاده بود به موقع به مدرسه نرسیده و هنوز هم تلاش‌هایمان برای حرکت دادن اتوبوس به نتیجه نرسیده بود. همه در آن روز سرد و زیر بارش برف سعی می‌کردیم که با کمک هم اتوبوس را هل بدهیم و این در حالی بود که راننده اتوبوس اصلا امید نداشت که بچه‌هایی به سن و سال ما که دست‌های کوچکمان از سرما سرخ شده بود و پاهایمان روی برف‌ها سر می خورد و جثه کوچکی داشتیم، بتوانیم یک اتوبوس بزرگ را در آن شرایط به حرکت دربیاوریم. او برای رسیدن کمک با امداد تماس گرفته بود، اما همه بچه‌ها آن روز و در آن هوای سرد آن قدر تلاش کردند تا توانستیم ماشین را حرکت بدهیم و به خیابان بکشانیم و این باعث تعجب راننده اتوبوس ما شد. بچه‌ها از دانش آموزی که از همه ما کوچکتر بود و مریض بود، برای بیرون آمدن در آن هوا و هل دادن اتوبوس کمک نگرفتند و اجازه دادند که داخل اتوبوس استراحت کند و با این وجود ماشین به حرکت در آمد و ما به مدرسه رسیدیم.

نتیجه:

من معنی همکاری و کمک کردن به یکدیگر را در آن روز برفی و اتوبوس شلوغ مدرسه به خوبی درک کردم و متوجه شدم که با همکاری و یاری رساندن به هم، هرچقدر هم شرایط سخت باشد و دست‌های ما کوچک و نیروی ما اندک باشد، باز هم می‌توانیم مشکلات را پشت سر بگذاریم و از آن‌ها عبور کنیم. با این که این روز برفی و اتفاقاتی که برای مسافران این اتوبوس شلوغ افتاده بود، شرایط سختی را به وجود آورد و همه را به زحمت انداخت، اما با این حال به همه ما خوش گذشت و یک روز به یاد ماندنی رقم خورد.

 

انشا شماره 17 درباره اتوبوس شلوغ :

 

مقدمه : اتوبوس شلوغ و خطرناک با مردم مختلفی که در ان هستند جدیدا دیدن اتوبوس شلوغ صحنه ای است که هر روز با ان مواجه میشویم

تنه : یک اتوبوس شلوغ همیشه خطرناک است
اگر کسی که مریض است در اتوبوس باشد و در فاصله کمی از ما باشد
و یا اگر حادثه رانندگی پیش بیاید
در یک اتوبوس شلوغ همیشه باید حواسمان باشد که بعضی از چیز ها را رعایت کنیم
مانند این که وقتی که ما روی صندلی نشسته ایم و افراد بزرگ و مسن تر وارد اتوبوس میشوند
جای خود را به نشانه ی احترام و انسانیت به انها بدهیم
زیرا از ان ها دیگر عمری گذشته و مثله ما سالم و سر حال نیستند

نتیجه : ولی اتوبوس شلوغ با همه بدی هایش بازم چیز های خوبی دارد مثل ارزان بودن ان نسبت به تاکسی ها و دیگر وسیله های نقلیه به جز مترو
همچنین من معمولا در اتوبوس فامیل دوست و اشناهای زیادی میبینم و تا رسیدن به مقصد خود وقتم را با سلام و احوالپرسی و گفت و گو با انها میگذرانم
و آنها هم نیز از من سوالاتی راجب خانواده و مدرسه میپرسند

 

انشا شماره 18 درباره اتوبوس شلوغ :

 

مقدمه : آن روز زستانی داخل یک اتوبوس شلوغ نشسته بودم و از پشت شیشه آن، به باران تندی که چاله‌های داخل خیابان را پر می‌کرد نگاه می‌کردم. فکر می‌کنم یک سال پیش بود و هنوز هم آن روز را به یاد دارم. حالا هم می‌خواهم درباره آن روز بنویسم، درباره اتفاقاتی که در آن اتوبوس شلوغ افتاد.

 

بدنه انشا : من و مادرم کنار یکدیگر روی صندلی نشسته بودیم و اتوبوس آن قدر شلوغ بود و صدای حرف زدن‌های مردم آن قدر زیاد بود که نمی‌توانستم درست حرف‌های مادرم را بشنوم. وقتی چهره مردم را نگاه می‌کردم، احساس می‌کردم که همه آن‌ها برای رسیدن عجله دارند. وقتی به صندلی روبه‌رویی نگاه کردم متوجه شدم که یک مادر، کودک بیمارش را در آغوشش نگه داشته و او را با نگرانی آرام می‌کند. طفل با صورت سرخ و عرق کرده ترسیده بود و به مادرش نگاه می‌کرد و از او کمک می‌خواست و مادرش فقط با مهربانی او را دلداری می‌داد و با بطری آبی که در دستش داشت کودک را سیراب می‌کرد. روی صندلی ردیف سوم اتوبوس هم یک آقای جوان را دیدم که با اصرار جای خود را به یک پیرمرد تعارف می‌کرد، پیرمردی که عصایی در دستش بود و به سختی راه می‌رفت.

با دیدن این کار من هم سریع برخاستم و جای خودم را به خانم سالخورده‌ای دادم که میله اتوبوس را محکم در دست گرفته بود. پیرزن لبخند زنان و با مهربانی از من تشکر کرد و من هم از کاری که کردم خوشحال بودم. مادرم هم با لبخندی رضایت آمیز به من نگاه کرد. اما من همچنان نگران آن کودکی بودم که در تب می‌سوخت.مرتب به او و اضطراب مادرش نگاه می‌کردم و امیدوار بودم که آن‌ها هرچه زودتر به مقصدشان برسند و مادر بتواند کودک خود را به بیمارستان برساند. در همین زمان چشمم به مردی افتاد که از داخل جیبش شکلاتی را به یک پسر بچه داد و بعد از اتوبوس خارج شد. خانمی که روی صندلی پشتی نشسته بود از من خواست تا برای عوض شدن هوای گرم اتوبوس، پنجره را باز کنم؛ اما مادری که کودک بیمار داشت رو به آن خانم کرد و گفت که هوای سرد بیرون برای بیماری بچه‌اش مضر است.

من هم سعی کردم با تماشای مناظر از پشت شیشه پنجره اتوبوس خودم را سرگرم کنم که ناگهان صدای فریادهای همان مادری که بچه کوچکش را در آغوش داشت، در اتوبوس پیچید. او گریه می‌کرد و می‌گفت که حال بچه‌اش خیلی بد است و باید سریع‌تر او را به بیمارستان برساند. همه سرنشین‌های اتوبوس با نگرانی به سمت مادر و کودک آمدند و راننده اتوبوس هم حال کودک را پرسید و وقتی همه از حال بد این کودک و وضعیت نامناسب او حرف زدند راننده اتوبوس با صدای بلند گفت که آیا مسافران اجازه می‌دهند که او اتوبوس را به سمت بیمارستان حرکت دهد و این کودک مریض را به آنجا برساند؟ من با تعجب دیدم که همه مردمی که با عجله منتظر رسیدن به مقصد بودند، موافقت کردند. راننده هم اتوبوس را به سرعت به سمت بیمارستان راند و مادر کودک هم مدام از سرنشین‌ها و راننده اتوبوس تشکر می‌کرد تا سرانجام به بیمارستان رسید و همه مسافرهای اتوبوس برای مادر و کودک آرزوی سلامتی کردند و برایشان دعا خواندند.

نتیجه انشا اتوبوس شلوغ : آن روز متوجه شدم که مهربانی و انسانیت تا چه اندازه می‌تواند نجات بخش باشد. اگر آن روز مردم نسبت به بیماری آن کودک و نگرانی‌های مادرش بی‌تفاوت بودند، ممکن بود وی بیمار آسیب ببیند. اما آن‌ها کارهای مهم خود و مقصدی که قصد رسیدن به آن را داشتند فراموش کردند و خودشان را جای مادر و کودک قرار دادند و مانند یک خانواده به آن‌ها کمک کردند. مادرم بعد از آن اتفاق زیبا در داخل آن اتوبوس شلوغ به من گفت که عاطفه و انسانیت مهم‌ترین چیز در زندگی است و باید به آن اهمیت داد و من هم هیچ وقت محبتی را که مردم در آن روز از خود نشان دادند و لبخند تشکر و تحسین آن مادر را که در میان اشک‌ها و دلهره‌هایش دیده می‌شد، فراموش نمی‌کنم.

 

انشا شماره 19 درباره اتوبوس شلوغ :

 

متن انشا اولین روز هفته شروع شده دوباره باید به مدرسه می رفتم پس مثل همیشه سر ایستگاه منتظر اتوبوس زرد با تصاویر کودکانه بودم.

که ناگهان با صحنه ی عجیبی روبرو شدم همه ی بچه ها سرشان را از پنجره اتوبوس بیرون آورده بودند

اول فکر کردم برای تفریح و شیطنت های کودکانه اینکار را کرده اند اما وقتی وارد شدم با جمعیتی دوب رابر هیشه روبه رو شدم.

 

پله ها را که نتوانستم بالا بروم وقتی هم راننده اراده کرد درها را ببندد کیف بنده پشت درها جا ماند و خلاصه با جیغ و داد بچه ها راننده درها را باز کرد و جمع و جور تر ایستادیم

از حرف های بچه ها اینطور برداشت کردم که همکار راننده ی اتوبوس به شهر دیگری رفته و استثنا امروز ما بچه های اتوبوس دیگر را می رسانیم.

 

در این فکر بودم که بخاطر سنگینی اتوبوس نتوانیم با سرعت همیشگی حرکت کنیم و دیر به مدرسه برسیم که در همین حین یادم افتاد دنبال کوفته قلقلی نرفته ایم.

کوفته قلقلی یکی از بچه های اتوبوس است که وقتی می خواهد از بین میله های ایستگاه رد شود باید نفسش را حبس کند تا بتواند وارد اتوبوس شود.

تا در خانه شان دعا می کرد به هر دلیل ممکن امروز مدرسه نیاید. خیر از این خبرها نبود سرحال تر از همیشه ایستاده بود تا به دنبالش برویم .

نمی دانم چرا او را از همیشه چاق تر میدیدم وارد شد و اولین قدم مبارکش روی کفش های واکس زده ام گذاشت بعد هم به دلیل کمبود جا روی پله ها نشست

و کاردستی یکی از بچه ها را متلاشی کرد.

 

من بدون هیچ کمکی ایستاده بودم از فشار جمعیت داشتم له میشدم نفسم بند آمده بود و با هر ترمز اتوبوس موج مکزیکی می رفتیم و دوباره آرام میشدیم.

به مدرسه رسیدیم با همه ی دردسرها .خووشحال بودیم که کسی آسیب ندید. اما همه نگران مسیر برگشت بودند.

ولی تجربه فراموش نشدنی شد که از خاطر بچه های دو اتوبوس پاک نمیشود.

 

انشا شماره 19 درباره اتوبوس شلوغ : ( ارسالی محمد طاها کلهر )

 

 

اتوبوس با قیافه ای زشت و بد ریخت و جسمی آهنی که مسافران را در دل خود جای میدهد و از این سر شهر به آن سر شهر میرساند.

برایش مهم نیست که صندلی خالی دارد یا نه، او همیشه برای مسافران جدید جای دارد.

در ایستگاه منتظر اتوبوس بودم، وای! از دور هیکل زشت آن اتوبوس قراضه پیدا شد، همان اتوبوس پیری که سپر جلویش کنده شده بود، انگار که دهانش همیشه باز است، رنگ به رخصاره ندارد ، شیشه عینک ته استکانیش ترک خورده و مثل پیرمردی سالخوره که دیگر نای ندارد، آخرین لحظات عمر خود را در خیابان ها به سختی با آن صدای خُر خُرش و دود سیاه اگزوزش طی میکند و مسافران را میبلعد.

سوار اتوبوس شدم، جای سوزن انداختن نبود، به سختی خودم را در میان افراد سرپا جای دادم، همه شان عجله داشتند این را از صورتشان که انتظار از آن موج میزد میشد دید، این جا چه خبر است؟! بچه ی کوچکی همش نق میزند و گریه میکند ، صدای بلند خندیدن چند پسر جوان با هم ، بوق های پیاپی راننده، مردی که سرما خورده بود و دائما سرفه میکرد، این اتوبوس خیلی شلوغ بود، خوشحال بودم که سه ایستگاه بیشتر در این اتوبوس مهمان نیستم.
نزدیک ایستگاهی که میخواستم پیاده شوم، سوالاتی ذهنم را درگیر کرد . سرنوشت افراد حاضر در اتوبوس.

از کجا آمده اند؟ به کجا میروند؟ اصلا سال دیگر همین روز ، همه ی مسافران زنده هستند ؟

مسافری که لبخند زده واقعا زندگی خوبی دارد ؟ یا از فشار های روزگار به شادی روی آورده است؟

مسافری که غم از سر و صورتش میریزد و سرش را به شیشه تکیه داده، از زندگی سیر است؟
آن بچه که گریه میکرد در بزرگسالیش در کجای این شهر مشغول میشود؟ آیا من دوباره او را می بینم؟

در همین فکرها بودم که به ایستگاه نزدیک شدم، به دنبال روزنه ای بودم تا مثل کرم از میان آن رد شوم و به راننده برسم، هرطور شده خودم را به جلوی اتوبوس نزدیک کردم و با صدایی بلند گفتم : <<متشکرم، پیاده میشم>>

اما سر و صدای مسافران آن قدر زیاد بود که صدای من به راننده نرسید، سرانجام خودم را به راننده اتوبوس رساندم و به او گفتم پیاده می شوم، با اینکه از ایستگاه کمی گذشته بود اتوبوس را نگه داشت و من هم سوالاتم را در اتوبوس جای گذاشتم و پیاده شدم، نفس راحتی کشیدم، خدا را شکر که کمتر با اتوبوس رفت وآمد میکنم، وگرنه تحمل یک بار دیگر،حضور در این اتوبوس را نداشتم.

 

پایان مجموعه انشا درباره تصور یک اتوبوس شلوغ 

 

دیدگاه ها 4 دیدگاه
  1. امیرمهدی فرتاش
    در تاریخ 1400\/10\/14 :

    خیلی عالی

  2. به تو چ
    در تاریخ 1400\/08\/24 :

    عالییییییی

  3. دلارام
    در تاریخ 1400\/08\/18 :

    عالی بودن

  4. Rha
    در تاریخ 1400\/08\/04 :

    عالی

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *