خانه » مطالب درسی » انشا درباره یک روز از کلاس صفحه 81 نگارش پایه نهم

انشا درباره یک روز از کلاس صفحه 81 نگارش پایه نهم

انشا یک روز از کلاس
4.1/5 - (30 امتیاز)

 

در این مطلب از سایت برای شما انشای یک روز از  کلاس صفحه 81 کتاب نگارش پایه نهم را آماده کرده ایم امیدواریم مورد رضایت شما کاربران عزیز سایت قرار بگیرد

 

نام انشا: یک روز از کلاس

صفحه: 81 کتاب نگارش نهم

 

قالب انشا ها ادبی / خاطره نویسی میباشد

 

متن انشا یک روز از کلاس:

 

صبح زود بعد از بیدار شدن از خواب و خوردن صبحانه و پوشیدن لباس به سمت مدرسه حرکت کردم، در راه یکی از دوستانم را دیدم و همراه همدیگر به مدرسه رسیدیم و خیلی زود کلاس درس شروع شد، معلم وارد کلاس شد و بعد از حضور و غیاب کلاس که سه نفر از دوستانم غایب بودن درس را شروع کرد،

ساعت اول قرآن داشتیم و معلم با صوت زیبا و دلنشین خود برای ما آیه های قرآن را تلاوت کرد و ما روز خود را آرامش صدای قرآن شروع کردیم و کمی بعد برای ما از پیامبران و دین و مذهب ما سخن گفت و چند سوالی از دیگر هم کلاسی هایم پرسید و خیلی زود اولین زنگ تفریح صدا خورد و همه به سمت حیاط رفتیم تا کمی در هوای آزاد قدم بزنیم و از مواد خوراکی که با خود آورده ایم بخوریم.

اما این زنگ تفریح ۱۵ دقیقه ایی خیلی زود تمام شد و مجبور به رفتن به کلاس های خود شدیم، زنگ دوم زبان انگلیسی داشتیم، درسی که خیلی ها به آن علاقه داشتند و خیلی ها از آن خوششان نمی آمد .

 

اما برای من بین این دو حس بود یعنی نه برایش مشتاق بودم و نه متنفر بودم. با آمدن معلم و شروع درس قرعه به نام من خورد و من باید درس جدید را با صدای بلند در کلاس می خواندم، تمام تلاشم را کردم تا به درستی کلمات را تلفظ کنم و ایرادی نداشته باشم، تا حدودی موفق شدم و توانستم نمره ی مثبتی را در جلوی اسم خود ثبت کنم.

زنگ تفریح دوباره به صدا درآمد و من که خیلی تشنه بودم، به سمت آبخوری رفتم و با لیوان مخصوص خود یک دل سیر آب خوردم و پس از کمی صحبت با دوستانم زنگ آخر به صدا درآمد اما این زنگ درسی داشتیم که من اصلا به آن علاقه ایی نداشتم، درس ریاضی!

درسی که همیشه در آن به مشکل برمی خوردم و برایم هر لحظه اش ساعت ها طول می کشید انگار که یک قرن طول ی کشد تا معلم درس را به اتمام برساند

اما با هزار بدبختی این درس هم با امتحانی که اصلا خوب به آن پاسخ نداده بودم ، تمام شد و با خوردن زنگ آخر انگار نفسی تازه در ریه هایم جاری شد و دوان دوان به سمت خانه رفتم تا شاید فردا روز بهتری برای درس و سرکلاس داشته باشم

 

انشای شماره دو در مورد یک روز از کلاس:

 

معلم بالاخره وارد کلاس شد، او هم ماسک و دستکش پوشیده بود ، انگار همه با هم غریبه بودیم ، شرایط خیلی بدی بود.

معلم مدام از ما می خواست از هم فاصله بگیریم و دست هایمان را به چشم ها و دهانمان نزنیم.

چقدر سخت بود که دیگر نمی توانستم بعد از دست زدن به خودکارم یواشکی و دور از چشم معلم پفک بخورم.

البته دیگر خیلی راحت به بهانه شستن دست ها، از کلاس فرار می کردیم و بعد از کلی تاب خوردن در حیاط مدرسه وارد کلاس می شدیم.

معلم هم همان لحظه ورود می گفت الان دیگه استرلیزه شدی؟ چرا دست گیره در رو گرفتی؟

ما هم که میگفتیم وای راست می گید بریم دوباره بشوریم.

خلاصه کرونا هم باعث شده بود حسابی از درس خوندن فرار کنیم.

زنگ آخر بود، صدای باران از پشت پنجره شنیده می شد، معلم مدام تاکید می کرد که فردا اگر کسی بدون ماسک و دستکش بیاد، توی کلاس راهش نمیدم.

تو این بین یکی میگفت من هر جور شده ماسک و دستکش گیر میارم، یکی از ته کلاس میگفت بابا برو بشین خونه حوصله داری!

خلاصه اینکه معلم موضوع انشا رو به ما گفت، اما از فردای اون روز مدارس به خاطر شیوع ویروس کرونا تعطیل شد.

فکر نمیکردم، یک ویروس فسقلی یکباره بین ما این همه فاصله بندازه .

 

انشای شماره سه در مورد یک روز از کلاس:

 

متن انشا : صبح ساعت ۷:۳۰ دقیقه وارد مدرسه شدم بعد از مراسم صف و ورزش صبحگاهی به داخل کلاس درس رفتم . زنگ اول زبان انگلیسی داشتیم که معلم وارد کلاس شد . قرار بود از ما امتحان بگیره  و من همیشه از این درس که برای بقیه همیشه شیرین بود زیاد خوشم نمیومد وهیچوقت هم متوجه درس نمی شم و هر چقدر می خوندم باز نمیتونستم نمره خوبی بگیرم .

من تمام دیشب رو درس خونده بودم تا امروز نمره خوبی بگیرم و خوشبختانه امتحان رو خوب دادم و برای اولین بار نمره ۲۰ از این درس که برایم همیشه سخت و دشوار بود گرفتم .

زنگ بعد تاریخ داشتیم که معلم از دوستم محمد سوال شفاهی پرسید و او نیز کامل جواب داد و زنگ آخر ورزش داشتیم که من عاشق زنگ ورزش و بازی فوتبال هستم . اما اون روز به دلیل گرفتن نمره خوب توی یه درس خیلی سخت ؛ حد عقل برای من یکی از خاطرات خوبم به حساب می امد.

 

انشای شماره چهار در مورد یک روز از کلاس:

 

داخل کلاس نشسته بودیم. زنگ آخر بود و من خسته و بی حوصله داشتم به حرف های معلم گوش می دادم که ناگهان صدایی شنیدم، صدای ریز و آرامی از پنجره می آمد. هنوز سرم را به طرف پنجره برنگردانده بودم که احساس کردم آرنجم کمی نمناک شده است. به پنجره نگاه کردم و دیدم قطرات باران دارد از لای پنجره به پایین می‌ریزد و آستین من را هم کمی خیس کرده بود.

به آرامی پرده را کنار زدم و با صحنه زیبایی مواجه شدم. آسمان ابری داشت می‌بارید و زمین حیاط مدرسه و درختان کنار دیوار خیس و براق شده بودند. در همین لحظه معلم صدایم کرد و پرسید به چه چیز نگاه می‌کنی؟

من با لحنی آرام اما خوشحال گفتم باران… دارد باران می‌آید. معلم لبخندی زد و از همه بچه های کلاس دعوت کرد تا با هم پشت پنجره کلاس برویم و منظره زیبای باران را تماشا کنیم. این یک پیشنهاد عالی بود زیرا همه را سر شوق آورد و خستگی را از تن‌مان بیرون کرد.

در حالی که همه از پنجره بیرون را تماشا می‌کردیم و بوی خاک خیس خورده و باران را استشمام می‌کردیم و غرق در رویاهای خود بودیم، ناگهان یکی از بچه ها فریاد زد: آنجا را ببینید! رنگین کمان… بله خورشید از پشت ابرها داشت بیرون می‌آمد و نور ملایم خورشید در هوای بارانی یک رنگین کمان بزرگ و زیبا را به وجود آورده بود.

 

انشای شماره پنج در مورد یک روز از کلاس:

 

تازه کلاس اولی شده بودم . وارد مدرسه که شدیم همه بچه ها  در حیاط صف گرفته بودند. هر کس وارد مدرسه می شد به انتهای صف می‌ رفت. والدین بچه ها نیز کناری می‌ایستادند. بالای سکو، آیاتی از قرآن تلاوت کردند و بعد مدیر مدرسه پشت بلندگو قرار گرفت و شروع به صحبت کرد. او ورود ما کلاس اولی‌ها را تبریک و خوشامد گفت. سپس راهی کلاس‌ها شدیم. قبل از ورود به یالن به هر کدام از ما شاخه گلی به مناسبت ورودمان به مدرسه دادند.

۴ کلاس درس در سالنی که ما وارد شدیم وجود داشت و همه کلاس‌ها تمیز و روشن بودند. از والدین‌مان خداحافظی کردیم و هر کدام به کلاس خودمان رفتیم. هر کس نیمکتی را برای نشستن انتخاب می‌کرد تا اینکه معلم از راه رسید. خودش را معرفی کرد و آن وقت از روی دفتری که داشت یکی یکی اسم دانش آموزان را می‌خواند تا دستشان را بالا بگیرند و خودشان را معرفی کنند.

پس از اینکه همه خودمان را معرفی کردیم معلم درباره اینکه چرا همه باید به مدرس برویم و هدف از درس خواندن را برای ما توضیح داد و بعد گفت که قرار است چه درس هایی بخوانیم. درس های ما فارسی، نگارش، ریاضی، علوم و قرآن بود.

آن روز در زنگ های مختلف معلم ما از درس‌های مختلف برای ما صحبت کرد و هر چیزی که آموزش می‌داد از ما نظر می‌خواست و در نهایت سوال می‌کرد. زنگ آخر همه با معلم خداحافظی کردیم و وقتی زنگ خورد از کلاس بیرون رفتیم. بیرون کلاس والدین بچه ها منتظر فرزندشان بودند. بعضی دانش آموزان نیز با سرویس مدارس به منزل برگشتند.

 

انشای شماره شش در مورد یک روز از کلاس:

 

شیطنت از نگاه بچه ها می بارد انگار حواس شان اصلا به درس و کلاس نیست و دائم از پنجره ی کلاس به بیرون نگاه می کنند و دانه های برف را می شمارند و دل در دل هیچ کدام مان نیست تا زنگ کلاس به صدا در بیاید و راهی حیاط شویم.

معلم گاه و بیگاه با زدن روی میز یا تغییر لحن خود از ما می خواهد حواس مان به درس باشد اما فایده ای ندارد و برف حواس همه را به خود جلب کرده است.

بالاخره زنگ کلاس به گوش می رسد و ما بچه ها همگی به سمت حیاط هجوم می بریم، برف هایی که در حیاط جمع شده است جان می هد برای برف بازی، چند نفر از بچه ها در حالی که نزدیک است روی برف ها سر بخورند سعی می کنند تعادل شان را حفظ کنند و همین موضوع باعث خنده ی بقیه ی می شود.

بعد از چند دقیقه یک برف بازی حسابی شروع می شود، هر کدام از ما دست های مان را پر از برف می کنیم و پس از این که چند باری آن ها را فشار دادیم تا برف ها خوب به هم بچسبد و سنگین شود گوله های سنگین برف را روانه ی دوستان مان می کنیم.

آن ها نیز سعی می کنند این کار ما را تلافی کنند و برای این کار گوله ای بزرگ تر و محکم تر به سمت ما پرتاب می کنند.

در این بازی پر هیجان، اگر گوله های برف به هدف می خورد از خوشحالی جیغی می زدیم و بلند بلند می خندیدیم و در میان این جنب و جوش گاهی تن مان به تن هم می خورد و نقش زمین می شدیم .

پس از برف بازی نوبت ساختن آدم برفی بود، بچه ها در گروه های چند نفری در گوشه ای از حیاط مشغول درست کردن آدم برفی شدند و رقابت بین آن ها برای درست کردن آدم برفی بزرگ شروع شد.

هر کس به سهم خود هر چقدر که می توانست برف می آورد تا تن آدم برفی را شکل دهد بعد از تلاش چند دقیقه ای بچه ها، آدم برفی ها آماده بودند، آن ها با کلاه و شال گردن هایی که که از بچه ها قرض گرفته بودند سر و گردن خود را پوشانده و با چشم هایی از سنگ و دماغی از چوب درخت، خیلی خنده دار به نظر می رسیدند.

با این که دست ها و صورت همه مان مثل لبو قرمز شده بود و از سرما می سوخت اما نمی توانستیم از برف بازی دست بکشیم، بالاخره با صدای زنگ مدرسه به خود آمدیم و راهی کلاس شدیم و به ناچار باز هم باید برف را از پشت پنجره ی کلاس تماشا کردیم.

این بار همه بی صبرانه منتظر شدیم تا زنگ آخر به صدا در آید تا دوباره به حیاط برویم و سری به آدم برفی ها بزنیم و زیر بارش زیبای برف راهی خانه شویم.

انشای شماره هفت در مورد یک روز از کلاس:

مقدمه انشا :
هر روز که صبح از خواب  بلند میشیم و به مدرسه می رویم، ممکن است با اتفاقات خوب و یا بد روبرو شویم، اگر برای امتحان آماده نباشیم، قطعا ترس و اضطراب ما را فرا گرفته و برای ما قطعا لحظات تلخی خواهد بود. اگر برای فرا گرفتن درس آماده نباشیم نیز قطعا با این حس روبرو می شویم.

متن انشا:

اما دیدن دوستان هر روز صبح و پر از لحظه های مثبتی که در کنار آن ها در کلاس فارسی می سازیم می تواند جذاب باشد، این جذابیت در کلاس ورزش نیز به بهترین شکل ممکن دیده می شود، فوتبال های دسته جمعی می تواند کاملا شیرین باشد، در واقع خاطراتی که تنها چند بار در زندگی ما ایجاد می شود و باید سعی کنیم به بهترین شکل ممکن از آن ها استفاده کنیم، از همان روز های خوبی که با معلم تاریخ داریم و چیز های جدیدی از او یاد می گیریم.

او به ما می آموزد که گذشتگان چگونه زندگی کرده اند و اگر می خواهیم در مورد جغرافیا و موقعیت های جغرافیایی نیز بدانیم، قطعا معلم جغرافیای ما بهترین راهنما خواهد بود که در این مورد و هر زمینه دیگر مضامین جغرافیایی به ما توضیح می دهد.

شروع کلاس های زبان خارجه نیز می تواند برای کسانی که می خواهند چندین زبان را فرا گیرند بسیار جالب باشد،

 

نتیجه انشا یک روز کلاس : درس خواندن می تواند اتفاق خوب برای بلوغ فکری هر انسانی باشد که قطعا به آن نیاز دارد. ما زمانی می توانیم موفق شده و به خواسته های بزرگ و دور از ذهن برسیم که سعی کنیم به خوبی هر چیزی را که لازم است بیاموزیم.

 

انشای شماره هشت در مورد یک روز از کلاس:

 

زنگ دوم زنگ انشا بود، آن روز معلم نگارش از ما خواست تا در مورد خاطره یک روز از مدرسه انشا بنویسیم.

در طول مسیر مدرسه تا خانه، آنقدر ذهنم درگیر موضوع انشا بود که وقتی دوستم نظرم را راجع به طعم بستنی ای که در مسیر خورده بودیم پرسید، نمیدانستم چه جوابی بدهم، چون اصلا حواسم به بستنی نبود.

ظهر بود و صدای اذان از مسجد محله به گوش می رسید.

به خانه که رسیدم، درباره موضوع انشا با مادرم صحبت کردم و از او کمک خواستم.

آن روزها موضوعی که بسیار داغ بود، ویروس کرونا بود.

تصمیم گرفتم راجع به همان روز یک انشا بنویسم.

در دنیا ویروسی با نام کرونا شیوع پیدا کرده بود و خیلی سریع داشت به کشور های دیگر هم انتقال پیدا می کرد.

چند روزی بود که مدرسه ما هم به حالت آماده باش درآمده بود.

آن روز، مسعولان مدرسه در ورودی حیاط مدرسه، همه دانش آموزان را به صف کرده بود و بعد از اینکه مقداری مایع ضد عفونی کننده کف دستهایمان می ریخت، اجازه ورود به داخل مدرسه را می دادند.

 

انشای شماره نه در مورد یک روز از کلاس:

 

مقدمه انشا : صبح زود با شوق و ذوق از خواب بیدار شدم و آماده رفتن به مدرسه شدم هر لحظه که میگذشت اشتیاقم برای رفتن بیشتر میشد…. جشن داشتیم و من با جان دل منتظر شروع شدنش بودم.. جشن به افتخار روز مادر تمامی مادران دعوت شده بودند و مادرم من هم می آمد…

متن انشا : در مدرسه غوغایی بود…

هر یک از دانش آموزان درگیر کاری بودند که به آنها سپرده شده بود تا آن را به نحو احسنت انجام دهند… استرس داشتم… قرار بود انشایی که در مورد مادر نوشته بودم را در جشن بخوانم.. ترس این را داشتم که مبادا بغض کنم یا استرس کاری کند که تمام برنامه ها خراب کنم؟!!! بالاخره لحظه موعود فرا رسید از من برای خواندن انشا دعوت شد و من با تمام استرسی که داشتم اما با اعتماد به نفس و محکم به جایگاه رفتم و خواندن را با به نام خدا شروع کردم…. هرجه که بیشتر میگذشت احساس میکردم اشک شنوندگان سرازیر شده است… از آن چیزی که میترسیدم به سرم آمد و آخر بغضم شکسته شد و بیخیال تماام برنامه ها به آغوش مادرم پناه بردم و گریه کردم….

صدای دست همه سالن را برا گرفت و آن لحظه چشمانم چهره ای را دیدار میکرد که از اشک شوق خیس شده است و به فرزندش افتخار میکند… آن از روز مدرسه را هرگز از خاطرم نمیبرم…. آن روز از مدرسه را همه سالن را فرا گرفت

 

انشای شماره ده در مورد یک روز از کلاس:

 

مقدمه انشا یک روز از کلاس : در زندگی هر کدام از ما خاطراتی وجود دارند که در اتاق کوچک ذهن مان نقش بسته اند. من اکنون می خواهم خاطره ای از مدرسه را برای تان تعریف کنم.

بدنه انشا یک روز از کلاس : آن روز ، روز تولد معلم ریاضی بود و ما تصمیم گرفتیم برای او جشن کوچکی بگیریم. با همکاری بچه ها 200 هزارتومان جمع کردیم و کیک و بستنی و…. انواع و اقسام خوراکی ها را خریدیم.
بیشتر از اینکه معلم مان خوش حال شود خود ما خوش حال بودیم چرا که قرار بود آن روز امتحان ریاضی از ما گرفته شود و به خاطر جشن به نظر می رسید امتحانی گرفته نخواهد شد.
نمیدانم چند عکس گرفتیم و چقدر خوردیم اما متاسفانه تنها و تنها چند دقیقه گذشته بود.
ما که خیال مان راحت بود امتحانی برگزار نمی شود میخندیدیم و گذر زمان   را احساس نمیکردیم. ناگهان معلم از کلاس خارج شد. بازهم ما به روی خود نیاوردیم و به عکس گرفتن ادامه دادیم که پس از مدتی معلم با تعدادی برگه امتحان به کلاس بازگشت.
از ما بابت جشن تولد تشکر کرد و گفت که آماده امتحان شویم. نمیدانم آن لحظه چقدر از معلم مان متنفر شدم.

نتیجه انشا یک روز از کلاس : گاهی اوقات اتفاقاتی که می افتد در آن لحظه ناگوار به نظر می رسند اما وقتی به عمق ماجرا دقت می کنیم مثلا وظیفه شناسی معلم در خاطره من میفهمیم که همه چیز آن قدر هم که ما تصور میکنیم بد نیست.

 

انشای شماره یازده در مورد یک روز از کلاس:

 

به یاد می آورم که کلاس پنجم ابتدایی بودم. زنگ ریاضی داشتیم و ما باید تمام جدول ضرب را از حفظ می گفتیم. خیلی ها از این درس نمره کامل گرفتند من چون تمرین نکره بودم مِن و مِن میکردم ولی دست و پا شکسته نمره کامل را گرفتم! ریاضی را دوست نداشتم؛ معلم که رو به تخته میشد و پشتش به ما بود، موشکی را که با کاغذ درست کرده بودم سمت دوستم که ته کلاس بود میفرستادم!

او هم که بچه زرنگ کلاسمان به حساب می آمد از ترس اینکه مبادا درس را متوجه نشود، موشک را میگرفت و زیر جا میزی اش میگذاشت. با این حال دوستش داشتم چون دوست صمیمی و همیشگی من بود. من خیلی پر تحرک و شیطون بودم طوریکه فقط دوست داشتم کلاس فقط سرشار از خنده و شادی باشد!

خوشبختانه زنگ ریاضی تمام شد و زنگ بعدی زنگ نقاشی بود. عاشق نقاشی بودم. معلم نقاشیمان عینک میزد و چهره جذابی داشت و من دوستش داشتم و بخاطر علاقه ای که به او داشتم نقاشی را با عشق میکشیدم.

موضوع نقاشی آن روز ما آزاد بود. چون فصل زمستان بود تصمیم گرفتم یک روز زمستانی و لبوی داغ در روز برفی را نقاشی کنم. خیلی نقاشی قشنگی شده بود. معلم از دیدن نقاشی من به وجد آمد و یک بیست خوشگل زیر دفترم نوشت. انقدر شاد شدم که از هیجان کلی دست زدم!

زنگ آخر هم علوم داشتیم. درسی که به آن هم علاقه ی زیادی داشتم. آن روز قرار بود معلممان ماکت یک انسان را بیاورد و دستگاه گوارش و اندام های بدن از جمله قلب و کلیه و کبد را به ما نشان دهد. تا آن روز فکر میکردم کبد در کنار قلب است! فقط جای درست قلب را میدانستم آن هم در سمت چپ قفسه سینه!

بعد از آن روز جای کلیه ها و کبد و معده ام را به خوبی شناختم! بخاطر همین بود که از همان کلاس پنجم دوست داشتم دکتر شوم! آن روز کلاس ما آن هم با زنگ آخرش بیشتر خوش گذشت.

 

انشای شماره دوازده در مورد یک روز از کلاس:

 

صبح ها زنگ اول، همه بی حال هستند و صفر گرفتن را ترجیح میدهند تا از خوابشان بزنند، کیف ها را روی میز قرار داده و هرکس یک سمت صورتش را بر کیف گذاشته و خواب هفت پادشاه را می بینند.
زنگ تفریح اول ، همچنان بی حالی جریان داشته و دیگر گرسنگی اجازه خواب دوباره را نمی دهد، اما باز از بچه های سرحال تر برای رفتن به دکه استفاده می کنند، با رسیدن خوراکی و تمام کردنش، آشغال را زیر میز انداخته و با دستی بر روی دهان برای خوردن آخرین تکه، به احترام معلم ایستاده و صلواتی سر می دهند.
این زنگ، کلاس شاداب تر بوده و اذیت ها دوچندان می شود، پچ پچ ها، تقلب ها، خوراکی خوردن های یواشکی و هزاران کار دیگر، با پیچیدن صدای زنگ در گوش مدرسه، بی اعتنا به معلم همه کلاس فریادی سر داده و عده ای از کلاس خارج و عده ای بر سر میزها می کوبند.
زنگ آخر، بهترین زنگ است برای رهایی از مدرسه، همه چشم به راه و گوش به زنگ هستند تا نفسی راحت کشیده و به خانه برسند، پس از امتحانی سخت و طاقت فرسا، زنگ به صدا درآمده و همه چی با هل دادن زورکی وسایل در آغوش کیف، به حیاط پر می کشند.

 

انشای شماره سیزده در مورد یک روز از کلاس:

 

هم ی بچه ها  دور هم جمع شده و برای معلم و امتحان نقشه هایی خبیسانه در سر می پروراندیم ، نقشه هایی شومی که همه به کنسل شدن امتحان بر می گشت
هم کلاسی هایم ، دوست های صمیمی ام ، دوست های غریبی و گاهی حتی دشمن هایم ، در یک کلاس جمع شده و مجبور بودیم با یک دیگر متعهد باشیم ، هرچند اگر گاهی نیز لو رفته و دانش آموزی سر بلند از لو دادن ما میشد .
ماهایی که با به صدا در آمدن زنگ تفریح از جانب ناظم ، همچون کشی از کلاس در رفته و به راه رو یا حیاط پرتاب میشدیم ، راه رویی که در هر کنج گروهی نشسته و گرم مشغول صحبت هستند و گاه گروهی که صدایشان را بر سر گذاشته و از این که کلاس ، با آن کلاس ، به جنگ بر خواسته اند ، اما کلاس ما ، اگر چه آن چنان اتهاد نداشت ، اما همگی ساکت و آرام و تا حد ممکن ، گوش به فرمان معلم بودیم .

 

انشای شماره سیزده در مورد یک روز از کلاس:

 

در هر گوشه از کلاس، دانش آموزانی با داستان های متفاوتی وجود دارند، چه از لحاظ رفتاری و چه ظاهری متفاوت هستند، اما اینجا بودنمان با یک دیگر، باعث هم کلام شدن و دوست شدنمان می شود.
اگر بخواهیم یک روز از این سال را در نظر بگیریم وقتی که تایم صبح هستیم، زنگ های اول پلک ها سنگین و آخر کلاسی ها خواب هفت پادشاه می بینند، کمی جلوتر در حال چرت زدن و میز های جلویی، گوش به درس برای به چشم نیامدن عقبی ها هستند. دبیر ها دوست بچه ها بوده و به درد و دل های نوجوانی شان با جان و دل گوش می دهند، با به صدا در آمدن زنگ اول شلوغی زیادی در راه رو ایجاد نمی شود، چرا که همه خسته و خواب آلو بوده و کسی نای تکان خوردن ندارد، زنگ دوم کمی سر حال تر بوده و در حال آمادگی برای زنگ آخر هستند، با به صدا در آمدن این زنگ، بی توجه به اجازه معلم به بوفه مدرسه حمله ور شده و خوراکی هارا جارو می کنند، با ورود معلم خوراکی هارا زیر میز قایم کرده و با حواس پرتی معلم تکه ای در دهان جای میدهند، با نزدیک شدن به زنگ، همه وسایل را جمع کرده و اماده برای دویدن به سمت درب ورود هستند، با صدای زنگ بچها یک دیگر را هول داده و با نفسی راحت، از مدرسه خارج می شوند.

 

انشای شماره چهارده در مورد یک روز از کلاس:

 

آن زمانی که دانش اموز بودم عاشق زنگ انشا بودم . بر عکس اکثر بچه ها که از این زنگ بیزار بودند من این زنگ را دوست داشتم چون می توانستم تراوشات ذهنی ام را روی کاغذی بریزم و با صدای بلند در کلاس بخوانم اما چون جسه ی کوچک و ریض نقشی داشتم تا موقع دبیرستان هیچ کدام از معلمانم استعداد مرا باور نکردند و هیچ کدام باورشان نشد که ان کلمات و جملات قلمبه سلمبه متعلق به کله کوچک من باشد برای همین هیچ وقت در انشا به من نمره ی خوبی ندادند .

یادم می آید در کلاس چهارم ابتدایی معلم بد اخلاقی داشتیم  که هر هفته موضوع انشایی به ما می داد و می نوشتیم و سر کلاس می خواندیم اما منی که همیشه خودم را می کشتم تا انشایم را بخوانم هیچ وقت دیده نشدم او با این تصور که نوشتنم چون ریاضی ضعیف است از من نمی خواست که بخوانم در حالی که می دیدم اکثر بچه ها دست نوشته ها پدر یا برادر و یا داییشان را می اوردند و چه نمرات خوبی هم می گرفتند ولی من هیچ وقت نتوانستم به این معلم عزیزم خودم را ثابت کنم تا که استعداد مرا فقط با ریاضی نسنجد

آن روز طبق عادت معمول هر هفته وقتی  معلم وارد کلاس شد دفتر های انشا های خود را روی میز گذاشتیم و منتظر آن شدیم تا معلم ما را صدا بزند

از شانس بد من و با تصور این که طبق معمول اسم من را نمی خواند آن روز انشایم را ننوشته بودم  و  برای این که کسی متوجه نشود دفتر سفیدی جلوی میزم گذاشتم و برای اینکه معلم بویی نبرد مثل همیشه دستم را بلند کردم که: خانم/آقای معلم من بیام خانم/آقا من بیام از بخت بدم نگاه خانم/آقا چرخید به سمت من. دست و پایم لرزید چه می توانستم بکنم ؟ من یک عالمه انشای نوشته شده و خوانده نشده داشتم اما امروز…

این آخر بد شانسی بود اگر واقعیت را به معلم می گفتم باورش نمی شد و فکر می کرد من همیشه الکی دستم بالا است . با اعتماد به نفس کامل دفتر سفیدم را برداشتم و به پای تخته رفته و به اصطلاح قدیمی ها فی البداهه به اندازه ی یکی دو صفحه سخنرانی کردم و به گمان اینکه خانم با دیدن صفحات سفید این صراحت و استعداد مرا مورد تشویق قرار خواهد داد دفتر را پیش رویش گذاشتم و مسرور و خوشحال منتظر نمره ی بیست بودم اما در کمال نا باوری نه تنها تشویق نشدم بلکه سزای نمرات بد ریاضی را در زنگ انشا دادم .

معلم از من قول گرفت که دیگر تکرار نشود . و من نه آن روز و نه هیچ روز دیگری نتوانستم خودم را و قلم توانایم را و…. به معلم نشان دهم

امروز بعد از آن همه سال خودم معلمم . و یقین دارم دانش آموزان من در همه درس ها تواناییشان به یک اندازه نیست و اگر استعداد واقعی آن ها شناخته شود و به مسیر درست هدایت شود مطمنا به اهداف عالی اموزشی خواهیم رسید.

 

انشای شماره پانزده در مورد یک روز از کلاس:

ما خاطرات خوب و بد بسیاری از کلاس درس و مدرسه داریم خاطرات خوب من از کلاس بیشتر مربوط آخر های سال میشود
که دیگر تقریبا با دوستان جدید کاملا صمیمی شده ام خاطره خوب من در کلاس برمی گردد به کلاس ریاضی سال پیشم که اخرین جلسه ما بود و معلم علاوه بر درس مدرسه حرف هایی به ما زد که میدانست در زندگی به کارمان خواهد امد
یعنی علاوه بر درس مدرسه درس زندگی نیز به ما داد و تجربه های خود از پیچ و خم زندگی را در اختیار ما قرار داد
و  ما را نیز وادار به حرف زدن در باره ی اتفاقات مهم زندگیمان کرد تا ما هم در حد توان خود تجربه ها و اطلاعتمان در باره زندگی را با بقیه دوستان و همکلاسی هایمان شریک شویم
و به نوعی به انها نیز کمک کرده باشیم چرا که تجربه گنجینه ای گران بهاست که نمیتوان قیمتی روی آن گذاشت

 

انشا شماره شانزده یک روز از کلاس:

 

کلاس جهارم ابتدایی هفته ی اول شروع کلاس ها در کلاس قرآن شرکت کرده بودم
معلم ما گفت: چه کسی میتواند قرآن را با صوت و زیبا بخواند؟
من دست خود را بالا بردم، آقای معلم  به من اشاره کرد و گفت: شما بخوان.
من با کمی استرس سوره ی الزلزله و العادیات را با صوت برای آقای معلم خواندم.
او خیلی لذت برد و به من 20 امتیاز داد شاید به نظر شما 20 امتیاز کم باشد ولی آن زمان 20 امتیاز از ارزش بالایی برخوردار بود.
من خیلی خوش حال شدم و از معلممان تشکر کردم، آن روز برای من خاطره ی بزرگی بود که دوست دارم تکرار شود و باز هم قرآن بخوانم و امتیاز بگیرم.
غیر از آن دیگر هر وقت قرآن داشتیم اولین نفر من قرائت میکردم.
از سالهای بعد هر معلمی که می پرسید چه کسی میتواند با صوت قرآن بخواند؟ بچه ها همه به من اشاره میکردند من هم از خواندن قرآن با صوت لذت می بردم.
در همان سال و دو سال بعد هم در مسابقات حفظ و قرائت قرآن شرکت کردم.
بهترین لحظات زندگی من انس با قرآن کریم است این بود بهترین روزی که دوست دارم تکرار شود.

 

انشای شماره هفده در مورد یک روز از کلاس:

 

دقیقا نمیدونم چه روزی بود زنگ انشا که خورده بود یادم اومد که دفتر انشا رو نیاورده بودم.از شانس…من هم معلم اسم منو صدا زد که برم انشامو بخونم .دلمو زدم به دریا و یه دفتر خالی گرفتم دستمو شروع کردم به خوندن انشا:
به نام خدا. موضوع انشا…
هیچوقت نفهمیدم که انشام چه جوری تموم شد, ولی بالاخره تموم شد. بعد خوندن انشا معلم گفت به خاطر زیبایی انشا نمره ی پایان ترممو 20 میده.
ولی بچه ها قبول کنید که مدرسه بهترین لحظات زندگیمونو رقم میزنه!
ای کاش که قدر این روز ها رو بدونیم…

 

انشای شماره 18 در مورد یک روز از کلاس:

 

کلاس اول دبستان بودم.فردای آن روز معلم می خواست حرف (ن) را درس بدهد.روز قبل از بچه ها خواسته بود تا فردا با خودشان نان سنگک سر کلاس بیاورند.ولی این مطلب از یادم رفت حدودا ساعت 10 یادم افتاد که من این کار را انجام ندادم.خلاصه در آن زمان هم که حرف معلم مثل وحی از طرف خدا بود.

من خیلی ناراحت شدم. باز پدرم رفت ولی نانوایی ها بسته بود.خلاصه در این زمان بود که هنر نقاشی مادرم کمکم کرد.مادرم وقتی اوضاع را دید گفت سریع آن مقوا های توی کمد را بیاور تا برایت نقاشی اش را بکشم.ولی من هم راضی نمی شدم وقتی دیدم دستم از همه جا کوتاه است مقوا ها را برای مادرم بردم و او مشغول کشیدن نقاشی شد و من رفتم و خوابیدم…
فردا صبح به همراه کیفم نایلکس مقوای را باخودم بردم.معلم گفت نان ها را روی میز بگذارید.من دستم را بردم بالا و ماجرا را برای معلم تعریف کردم.او هم وقتی مشمبا را باز کرد و مقوا را بیرون آورد حیرت زده شد.
کل کلاس در حیرت ماندند.
خلاصه ان روز خیلی روز خوبی بود چون هم کارم را انجام داردم و هم خیلی عالی.
خلاصه آن نقاشی سال ها در آن جا روی دیوار کلاس اول ماند و وسیله ای برای یاددادن حرف (ن)برای معلمم شد.پارسال هم که مادرم به مدرسه سرزده بود گفت آن نقاشی هنوز روی دیوار کلاس اول ماندگار شده است.

 

انشای شماره 19 در مورد یک روز از کلاس:

روزی از روز ها بود که معلم ما وارد کلاس شد و بعد از کلی حرف زدن و مقدمه چینی که شمادیگر بزرگ شدید! و بچه های سال های پایین تر رفتار شما را می بینند و درس می گیریند، گفت: ما می خواهیم شما را به اردو خارج از شهر ببریم. ما کلی تحریک شدیم که بفهمیم به کجا می رویم و معلمان گفت که به شهر مقدس قم خواهیم رفت. بعد گفت که شما جز معدود کسانی هستید که در دبستان از تهران خارج می شوید!! تمام این حرف ها ما را به وجد می آورد و باعث می شد که ما تاروز موعد اردو لحظه شماری کنیم. سپس با دوستان به اردو شهر مقدس قم رفتیم. مطمئنم که همه ی ما سفرو اردو با دوستان را درک کردیم و می دانیم که چه حس و شور خاصی دارد.
در پایان این اردو وقتی که به مذرسه آمدیم و خانواده هایمان به ما زیارت قبولی گفتند من واقعا احساس کردم که بزرگ شدم و وارد دنیایی جدید یعنی ارتباط با خدای خودم شده ام و درک کردم که خدا مرا می بیند.

 

انشای شماره بیست در مورد یک روز از کلاس:

 

با خوش حالی وارد کلاس میشم با تک تک بچه ها سلام میکنم . روز قبلش به خاطره حاله بدم که تب داشتم نتونسته بودم بیام وای که چقد واسه کلاس و دوستام دلم تنگ شده بود، قبله مریض شدنم روزای قبل اینجوری نبودم همین یه روز به من فهموند که چقد درسو دوست دارم.
روی صندلی میشینم، بچه ها از نبودنم سوال میکنند و منم با شوق جوابشونو میدم، با شیطنت و شوخی میگن که ناقلا از امتحان خوب در رفتیا منم با قیافه ی شیطونی که به خودم میگیرم میگم اره پ چی فک کردین ما اینیم دیگه، در زده میشه و معلم عزیزمون از در وارد میشه و بعد از احوال پرسی و بعد اون حضور و غیاب شروع میکنه به درس دادن ریاضی
زنگ زده میشه و درس معلم نیمه کاره میمونه و از ما خواهش میکنه که حتما درس رو تو خونه مرور کنیم تا یادمون نره
یه نیشخند میزنم و تو دلم میگم اره حتما، بعده رفتن معلم با دوستام به طرف حیاط مدرسه میریم و طبق معمول همیشه اول بوفه مدرسه
دکتر بهم گفته بود فعلا نباید غذاهای چرب مصرف کنم و تنقلات هم خیلی کم، ولی خب مگه میشه، با بچه ها ساندویچ سفارش میدیم و تا اماده شدنش گوشه ای میشینیم و مشغول حرف زدن در مورده درس و اتفاقاتی که روزه قبل نبودم میشیم، اصلا متوجه زمان نمیشیم و یهو میبینیم مسول بوفه با صدای بلندی میگه اهای حواستون کجاست بیاین ببرین ساندویجتون رو الان زنگ زده میشه ها
سری میپریم و ساندویچارو میگیریم و مشغوله خوردن میشیم که هنو ساندویچ رو تموم نکرده بودیم که زنگ زده شد و با عجله وارد کلاس میشیم چون معلم تاریخ اصلا از دیر اومدن خوشش نمیاد
با عجله وارد کلاس میشیم و هرکسی درجای خودش میشینه، که بعد نشستن ما معلم عزیزمون که کمی هم مسن است وارد میشه، خیلی ادمه شوخ طبعی نیست برعکس بیشتر وقت ها خشکه و سخت گیر ولی همه بچه ها دوسش دارن و ازین ابهت و جذبه اش خوششون میاد، وقتی از در وارد میشه همه به احترامش بلند میشن نیم نگاهی بهمون میندازه و با دست اشاره میکنه که بشینیم و سری درس و شروع میکنه
وسطای کلاس بود که حس کردم گلوم خیلی میسوزه و احساس تنگی نفس دارم، گفتم بیخیال تحمل کن، ولی نه مثل اینکه نمیشه، با اجازه ای گفتم و موضوع رو بهش گفتم و ازم خواست به دفتر برم، وقتی بلند شدم یکی از بچه ها رو هم صدا کرد که منو همراهی کنه، از در بیرون رفتیم و بعده طی کردن راهروی مدرسه به اتاق مدیر رسیدیم بعده در زدن وارد شدیم و با چهره شاد مدیر مدرسه روبرو شدم، و ازم خاست بشینم و گفت چی شده که هنو زنگ تموم نشده کلاس رو ترک کردم منم موضوع مریضیم رو تعریف کردم و گفتم که بی توجهی کردم و ساندویچ خوردم، خیلی از دستم ناراحت شد و گفت خوده انسان باید بیشتر از ادمای اطرافش مواظبه سلامتیش باشه، همیشه بزرگترا پیشش نیستن که مراقبشون باشه
خلاصه بعده کلی نصیحت به خونمون زنگ زد و از مادرم خاست تا بیاد و منو ببره خونه
مدیر داشت برا مامانم توضیح میداد و من با توضیحات مدیر شرمنده تر از کارم میشدم اخ که بایه سهل انگاری چه کاری کردم و کاش کمی محتاط تر عمل میکردم، تلفن رو قطع میکنه و ازم میخاد تا اومدن مادرم همونجا بمونم و خودش میره تا وسایلامو جمع کنه و بیاره، ازش تشکر میکنم و عذرخواهی، تشکر و قبول کرد ولی عذرخواهی را نه، گفت که برا خودت گفتم مریض شدنه تو برا من فرقی نمیکنه، به ضرر خودته جدا ازینکه بدنت در برابر مقابله با مریضی ضعیف میشه، از درسات عقب میفتی و شرایط حضور در کلاس رو از دست میدی
در زده میشه و مادرم به همراه پدرم وارد میشه
بعده سلام و احوالپرسی از مدیر حال منو میپرسن و کمکم میکنن که بیرون بریم

وقتی از حیاط مدرسه میگذریم به عقب نگاه میکنم و تو دلم میگم کاش بیشتر مراقب بودم و انقدر نسبت به مریضیم بی توجهی نمیکردم.

 

انشای شماره 21 در مورد یک روز از کلاس:

 

آن روز با دوستانم در کلاس نشسته بودیم . اون زنگ زنگ قرآن بود .

معلممون به ما گفته بود که در مدرسه قرار است مسابقه صوت قرآن بگذارند .

من هم که همیشه به ان کار خیلی علاقه مند بودم خیلی خوشحال شدم .

به همین خاطر معلممون از از تک تک بچه ها خواست تا قرآن را با صوت بخوانند .

زیرا باید از هر کلاس یک نفر انتخاب می شد تا در مسابقه باهم رقابت کنند .

تک به تک بچه ها می خواندند و معلم عزیزامان آنان را تشویق می کرد .

تا اینکه نوبت به من رسید .

من هم سوره والشمس را خواندم .

معلم با چهره مهربانش به من نگاه کرد و لبخند زد .

وقتی تمام بچه ها قران خواندند معلم از همه تشکر کرد و گفت همه شما عالی بودید .

من هم یکی از شما را به نمایندگی از کل بچه ها برای مسابقه می فرستم .

وقتی معلم اسم من را آورد و انتخاب کرد به قدری خوشحال شدم که وصف نشدنی بود .

اگر چه در مدرسه اول نشدم اما همین که معلم ما ازصوت من راضی بود و خوشش آمده بود خیلی خوشحال شدم .

از آن روز به بعد اشتیاق من برای خواندن قرآن بیشتر شد

 

پایان انشای یک روز از کلاس/ انشای یک روز از مدرسه امیدواریم از این مجموعه ارزشمند انشا نهم لذت برده باشید

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *